صبور نبودم…
تن به رودخانهی آخرون سپردم..
آینده گذشته بود…
گذشته از راه میرسید…
ملاح کشتی نجات نبودم
نه قلبی پیشگو
نه نیزهای و ساعتی
نه چشمی مفرغی
به هر بندری که رسیدم حسرتی در من بود
از هر بندری که گذشتم، وحشتی.
ناخدای کشتی سرگردان نبودم
پنهان شدنم در دریاها
گریختن از جنگ بود
جزیرههای کوچک
سربازهای مردهی مناند
پرندگان دریایی
تیرهایی به هدف ننشسته
کشتی بیزمان بودم
باد از بادبانهایم عبور میکرد
با نقشههایی رنگ پریده
لنگری بر آب شناور
و شیپوری که رطوبت دریا خفهاش کرده بود
تن به رودخانهی آخرون سپردم
بر عرشهام شکوفههای سفید رویید
شکوفهها به چراغ و نور مبدل شدند
همچون ستارهای مُرده
در تاریکی شب میدرخشیدم
امیرحسین تیکنی