آن هنگام که دریای شکست خورده ی سربی…
چون عاشقی…
به آغوش می کشد…
کشتی زنگار بسته را که مطرود باراندازهای جهان بوده است…
آن گاه که خیزاب ها سیلی می زنند…
بر اندام فرسوده ی جهان کوچکی که در آن رها شده ایم…
و هر لحظه تیره تر می شود…
چهره ی روزی که بلعیدن ما را آغاز کرده است…
آن گاه که آسمان…
مبدلی به سقف زندانی سیاه و مرطوب می شود
خورشید
چون پرنده ای بی رمق
که سرزمینش را گم کرده است
و به دریا پناه آورده است
بال های شکسته اش را بر پنجره های کوچک می زند
آن گاه که توفان نعره های بلندش را سوار بر باد می کند
و سیمای هیولایی خشمگین به خود می گیرد
و رشته های برقی که بر دریا سرازیر می شود
در مویرگ های تنِ ما جرقه می زند
و در قلب ها حفره می کَند
آن گاه که شیپورها از ترس به صدا در می آیند
و صدای گرفته اشان
گنگ و سرگردان
در میان توفان راه به جایی نمی برد …
تنها سرود درهم شکستن و ساییدن استخوان هاست
که تن به تن شنیده می شود
در میان عروس ماهی ها و ملحفه ها
در میان کشتی ها و خیزاب ها
در میان آسمان و دریا
(که دیگر شبیه هم شده اند)
و ردیف دستگاه های رادیویی هستند
که یک بند گزارش غرق شدن می دهند
گزارش ناپدید شدن ملاحان و ماهی گیران
بی شرح و توصیفی
اضطراب و اندوه جهان
در چشم های گریانِ ما ملاحان خیره مانده است
و هر شب
پیش از آن که به خواب بلند فرو رویم
سیلی سیاهش را
بر گونه ی سرد ما می کوبد
▪
اقتباسی از جهان بودلر
دریای چین خرداد نود و شش