علیرضا ذیحق
يا ابوالفضل
داستان کوتاه *
مادرم رخت سبزي تنم كرد و گفت :
” تا چهل روز بايد اين پيراهن تنت باشه كه نذرابوالفضل كرده ام .”
اماخودش سياه پوشيده بود. مثل خيلي از آدم گُنده ها . به اين خاطر هم زدم زير گريه و با جيغ و دادگفتم :
” منم سياه مي خوام .مگه نمي بيني بزرگ شده ام و دارم به مدرسه ميرم ؟ ”
مادر بغلم كرد و چشمهايش اشك افتاد. اما وقتي ديدم كه چشمهاي او هم سبز است ، ماچش كردم و گريه ام بُريد . راستش تا آن لحظه نمي دانستم كه رنگ چشمها هم فرق مي كنند . بعدِ آن روز بود كه به اين چيز ها دقت كردم . اول از همه هم به رنگ چشمان فاطمه . بلند صداش كردم و آمد بيرون . اما تاديدم رنگ چشم هايش سياهند فوري در رفتم . او هم كه اصلا نفهميد حرف حسابم چي بود ، لج كرد و درِ كوچه را محكم به هم زد . خانه كه برگشتم ، تشنه ام بود . ليواني آب خوردم وگفتم :
” مرگ بر يزيد !”
مادرم خنديد و گفت :
“نگو مرگ بر يزيد بگو لعنت بر يزيد . تظاهرات نيست كه بگي مرگ برفلاني .”
نشستم پاي تلويزيون و همانطور كه حواسم به ” مرد عنكبوتي ” بود پرسيدم :
” اين يزيد كي بود مادر ؟ همه مي گند آدم بدي بود . اگه بد بود چرا مردم به مرد عنكبوتي و رابين هود خبر ندادند كه اورا بكشند ؟”
مادرم گفت :
” لابد آن وقتها هنوز ” مرد عنكبوتي ” و ” رابين هود ” به دنيا نيامده بودند . اما پسرم آنها همه قصه هستند . قصه ها يي كه آدمها مي سازند . قصه ها را فيلم مي كنند و ماهم فكر مي كنيم كه همه راست راستكي اند .”
همينطور كه غصه ام گرفته بود آرام گفتم :
پس فيلم بابام چي ،يعني اونم قصه است ؟”
مادرم بغض كردوسفيد ي چشمانش همه سرخ شد . دست برد به موهايم و همينطور كه نازم مي كرد سرم را گرفت روي زانو و گفت :
” همه ي فيلم ها كه نه ؟ بعضي فيلم ها . حتي خيلي قصه ها هم دروغ نيستند و مثل زندگي اند . زندگي من ،تو ، او و همه ي آدمهايي كه هيچ وقت آنها را نديده ايم . دنيا خيلي بزرگه پسرم !”
من كه از آقا معلم ياد گرفته بودم كنجكاوي كنم و كمرو نباشم گفتم :
” امشب برام قصه بگو مادر. همين قصه ي يزيد خوبه !”
مادرم گفت :
” پس تلويزيون را ببند كه برات تعريف كنم !”
صداي تلويزيون را پايين آوردم و گفتم :
” تو بگو ! من چشمم به فيلم است و گوشم به تو ! ”
مادر لبخندي زد و من نيز خنديدم . بعد هم تلويزيون را خاموش كردم . هميشه دوست داشتم وقتي مادر قصه مي گفت ، همه جا تاريك باشد . حتي ديده بودم كه تو سينما هم ، وقتي فيلم شروع مي شد ، همه ي چراغها را خاموش مي كردند . كسي هم اعتراضي نمي كرد و مي فهميدم كه همه مثل من ، دوست دارند كه وقتي قصه مي بينند همه جا تاريك باشد .
مادر بر خلاف همه ي قصه هايي كه مي گفت اوّلش را با يكي بود يكي نبود شروع نكرد وگفت :
“اين قصه ي يك سرنوشته و يزيد از همه ي آدمْ بدهايي كه تو فيلم ها ديده اي بدتر است . پادشاهي بود كه خيلي ظالم بود و مثل خيلي از آدمهاي بد ، به كسي رحم نمي كرد . دوست داشت كه حرف ، حرف او باشد و همه فقط گوش كنند . آنقدر پول دوست بود كه حتي حاضر بود از آسمان زهر ببارد و همه كشته بشوندو ولي او پولهايش را از دست ندهد . تاجش راهم خيلي مي خواست . اگر آن تاج نبود كسي از او اطاعت نمي كرد . آنهايي هم كه نمي خواستند تاج بر سر او باشد ، آنها را اذيت مي كرد . حتي پول مي داد كه آدم كش ها ، آنها را بكشند . بعضي آدمها رانيز زنداني مي كردند و عده اي را هم اسير. ”
من كه از يزيد خيلي بدم آمده بود گفتم :
” پس چرا مردم خواسته بودند كه يزيد ،شاهِ آنها باشد؟ ”
مادر آهي كشيد و گفت :
“بعضي چيز ها زوركي يه پسرم . همه چيز كه دست مردم نيست . مثلا امام حسين كه در كربلا شهيد شد ، هيچ وقت نمي خواست كه يزيد پادشاهي كند . او هم يكي از مردم بود . اما شجاع بود . ترسو نيود و حرف حق مي زد . يزيد هم كه از حرف حق بدش مي آمد دستور داد كه او را بكشند . جان آدم شيرينه و كسي دوست نداره كه بخاطر حرف زدن بميره . ولي بعضي ها فرق مي كنند . از حرف زور بدشان ميآد .حتي اگر آنها را بكشند . ”
من كه يك لحظه ياد فاطمه افتادم و آرزو كردم كه كاش او هم اينجا بود و اين حرفها را مي شنيد گفتم :
” آن آدمهايي كه كي ميگي مَردند يازن ؟ همانها كه آدم بدها را دوست ندارند . ”
مادر كه سرفه اش گرفته بود گفت :
” آدم آدمه پسرم . زن و مرد كه فرقي نمي كنند . مثلا حضرت زينب كه خواهر امام حسين بود ، آن قدر شجاع بود كه يزيد از همه بيشتر ، از او مي ترسيد . او براي مردم از بدي هاي يزيد مي گفت و آنها را آگاه مي كرد . او مي دانست كه تامردم دست به دست هم ندهند و به كمك هم تاج يزيد را نگيرند ، كاري نمي شود كرد . ”
خوشحال بودم كه فاطمه نيز مثل من مي تواند از يزيد بدش بيايد و آن وقت دست به دست هم داده و برويم جنگ . به همين خاطر هم پرسيدم :
” حالا هم تو دنيا كسي هست كه مثل يزيد ، پادشاه باشد و مردم او را نخواهند ؟ ”
مادرم باز آهي از ته دل كشيد و گفت :
” يزيد ها هميشه هستند پسرم ، حتي اگر تاج هم نداشته باشند . تو دنيا آنقدر كشورهاي كوچك و بزرگ هست كه تا دلت بخواهد تو آن كشورها يزيد وجود دارد . حتي خود ما مي توانيم بدتر از يزيد باشيم . فقط كافي يه كه مهربان نباشيم و ديگران را اذيت كنيم .”
مادر گفت و گفت و رسيد به حضرت ابوالفضل و من كه همينجوري گوش مي كردم ديدم تو دل آسمان حتي يك ستاره هم نيست . همه ي ستاره ها آمده بودند پايين و من و فاطمه داشتيم ميان آنها بازي مي كرديم . فاطمه گفت :
” برو جلو ببين توآن چادرها چه خبره و بيا برام بگو . ”
گفتم :
” تو هم با من بيا ، نترس. اگر باهم باشيم هيچ كدام نمي ترسيم . ”
رقيه هم با من آمد و از لابلاي ستاره ها گذشتيم و رسيديم به يك مرد . اوقمقمه هاي آب را از دور كمرش باز مي كرد و مي گذاشت زمين . در روشني مهتاب ، ديدم كه خيلي خسته است واز بس نَفَس – نَفَس مي زد فهميدم كه تازه از راه رسيده است . به خودم دل و جرأت داده و پرسيدم :
” تو خيلي شبيه يك نفري . اما هرچه فكر مي كنم ، يادم نمي آد … اما نه، يادم آمد ! تو همان سقّاي كربلايي و اينها هم آبهايي هستند كه براي لب تشنگان آورده اي . من عكس تو را در شمايل هاي عاشورا ديده ام .”
سپس با مهرباني گفت :
” حالا كه راهتان افتاده به دشت كربلا و مرا هم شناختيد و فهميديد سقاي كربلايم پس بگوييد نامم چيه ؟”
فاطمه كه حاضر جواب تر از من بود گفت :
” ابوالفضل !”
او كه صداي مهرباني داشت گفت :
” حالا كه مرا مي شناسيد، يك كمي بجنبيد و كمكم كنيد . تو دخترم اين ها را يكي يكي ببر داخل چادرها كه زنان و كودكان ، بدجوري تشنه اند. تو هم آن پارچه سبزرا از زمين بردار و بيا ر كه بيرق درست كنيم . ”
خيلي با تعجب گفتم :
” بيرق چيه ؟ من كلاس اوِلم وهنوز بيرق را نخوانده ايم .”
او كه قدّش بلند بود و عينهو يك پهلوان ، مرا سوار اسبش كرد و گفت :
” بيرق يعني پرچم . يا همان عَلَم . فردا عاشوراست . پرچمدار، منم . ”
بعدش در حاليكه پرچمي درست مي كردو به من هم طرز درست كردن آن را ياد مي داد، پرچم را برسرنيزه اي كرد و گفت :
” اين هم بيرق سبز قيام . قيام را هم اگر تو مدرسه يادت ندادند ، تقصيرتو نيست . بعضي چيزها را آدم بايد خودش ياد بگيره . اما همين قدر بگويم كه قيام يعني اعتراض. اما با عتراضي كه بچه ها به مادرهاشان مي كنند و نق مي زنند خيلي فرق مي كند . ”
از بالاي اسب ديدم كه آن دورترها ، ماه تو رودخانه شنا مي كند و گفتم :
“بااسب اگر برويم، تا رودخانه زياد راهي نيست . پس بيا برويم وباز آب بياوريم . ”
او كه وقتي نگاهم مي كرد صورتش عين ماه بود گفت :
” يزيد دستور داده كه هركه نزديك آب شود او را بكشند . من هم كه رفتم و آمدم صدها تير به سويم انداختند . اما خدا كمكم كرد و توانستم كه صحيح و سالم برگردم . فردا روز سختي را خواهيم داشت . ما غير از برادرم امام حسين ، هفتاد و دونفريم و لشكر يزيد صدها نفرند . زن وبچه ها و خواهر هامان نيز تو چادرها هستند . حتما كه دوستت همه را برايت تعريف خواهد كرد . ما مي رفتيم شهر كوفه كه يزيد نگذاشت . لشكريان اوراه را برما بستند و تو اين دشت گرم و بي آب ، افتاديم تو محاصره. گفتند كه يك كاغذ بنويسيد و امضا كنيد كه يزيد ، آدم خوبي يه و اما ما ها كه مي دانستيم بَده ، اين كار را نكرديم . آخه امام حسين كه رهبر ماست و برادرمن نيز هست ، آدم آزاده اي است . يعني از حرف زور و ظلم به مردم بدش مي آيد. وقتي يك آدمي بد است چرا بايد بگوييم كه او خوب است ؟ مي داني كه خدا وند ، شاهد كارهاي ماست و ما نبايد كاري بكنيم كه خدا از ما دلگير شود … حتي بين آدمهاي يزيد ،يك نفري است كه از او هم بدتر است . اسمش ” شِمر ” است و رئيس دسته اي از قشون. مرد بي رحمي است و بخاطر طلا و جواهر و اين كه به او رئيس بگويند، پدرش را هم مي كشد . ”
فاطمه دا شت برمي گشت كه حضرت ابوالفضل گفت :
” فردا روز عاشوراست و تا صبح نشده بايد همه يكجا جمع شويم و بيبينيم كه چه بايد بكنيم . اول مي روم نماز بخوانم و كمي هم دعا كنم. شماهم برويد كه الآن صبح مي شود و وقتي ببينند كه خانه نيستيد ، پدر و مادرهاتان نگران مي شوند . تا خواستم بگويم كه پدرمن در سَفَره فاطمه گفت :
” زود باش كه تا آن ستاره ي بالدارنرفته سوارش شويم و برويم آسمانها .”
نشستيم روبال آن ستاره و مي رفتيم بالا – بالاها كه ستاره گفت :
” نگاهي به زمين بكنيد و ببينيد چه مي بينيد ؟”
نگاه كه كرديم ديديم همه جا پر از سربازه و اصلا راه عبور نيست . سربازها هم همه نيزه و سپر و شمشير داشتند و خيلي ها هم تير كمان به دست ، دور ِ رودخانه صف كشيده بودند.
به ستاره گفتم :
” اين سربازهاكدام كشور را مي خواهند بگيرند ؟ ”
ستاره كه تو دلش بغض بود گفت :
” شما بچه ها خيلي دلتان پاك است . اگر هم قراره كه روزي در دنيا همه خوشبخت باشند و كسي از گشنگي و تشنگي نميرد و همه بتوانند حرف دلشان را بزنند، شما بچه ها هستيد كه بايد يك كاري بكنيد . آدمها هرچقدركه بزرگ تر مي شوند ، همان اندازه هم ترسوتر مي شوند . البته نه همه ي آدمها ، چون استثنا هميشه وجود دارد . آن همه اسب و اسلحه و سرباز كه مي بينيد ، بخاطر فرداست . فردا عاشوراست و مي خواهند به خيمه هاي امام حسين حمله كنند و همه را بكشند . ”
رقيه كه سرش رو شانه ي من بود و كم كم داشت اشكش در مي آمد گفت :
” من آنها را ديدم . خيلي كم بودند . بيشترشان هم زن و بچه بودند . حتي يكي كه اسمش “سجاد” بود ، سختْْ مريض بود و خيلي درد داشت . ”
ستاره كه داشت پايين مي آمد گفت :
” بقيه راه را خودتان بلديد ! اما اگر از راه هاي مخفي نيامده بوديم ، ماراهم مي كشتند . مخصوصا ” شمر” اگر مي فهميد ، سر ِما را مي بُريد . ”
ستاره داشت پر مي كشيد كه گفت :
” نگفتيد اسمتان چيست ؟ ”
بلند – بلند گفتم :
” من علي ام و اين فاطمه . خدا نگهدارت !”
ستاره كه خيلي مهربان بود و همه ي وجودش مي درخشيد ،دوباره آمد پيش ما و هر دوي ما را ماچ كرد و گفت :
” چه اسمهاي خوبي ! اما بزرگ كه شديد سعي كنيد علي و فاطمه را بيشتر بشناسيد . ”
من كه خنده ام گرفته بود گفتم :
” ماهمين حالا هم خودمان را مي شناسيم . ”
ستاره كه نورش داشت كم مي شد و نزديكي هاي صبح بود گفت :
” منظورم از علي و فاطمه پدر و مادر امام حسين بود نه شما! و الاّ مي دانم كه اگر خود را نمي شناختيد خدا راهم نمي شناختيد كه بگوييد خدا حافظ. ”
تا خواستم بگويم كه من هنوز كلاس اوّلم، ديدم كه ستاره رفت و فاطمه ، سقلمه اي به پهلوم زد و گفت :
” چرا يكهو زدي زير خنده ؟ مگه نمي داني كه روز عاشوراست ؟”
من كه دردم گرفته بود و داشتم به فاطمه تشر مي زدم ناگهان ديدم كه مادرم فرياد زد وگفت :
” يا ابوالفضل خودت كمك كن! باز اين بچه تب و لرزش گرفته !”
تكاني به خودم دادم و ديدم خيس از عرق هستم و مادرم دستپاچه شده است . قرصي را كه هروقت تشنج داشتم مي خوردم ، مادر برايم آورد و گفت :
” شفاي تو را از حضرت ابوالفضل خواسته ام و مي دانم كه خوب خواهي شد .”
من كه زبانم بند آمده بود و نمي توانستم حرف بزنم ، ياد فيلم پدر افتادم كه ميان مردم تو” حسينيه “يِ محل نشسته بود و داشت چنين مي گفت :
” امام حسين مي فرمود كه اگر آدم دين هم نداشت ، حتما بايد يك چيزي داشته باشد و آن هم آزاده بودن است . آدم اگر جرأت جنگيدن هم نداشت حتما بايد از حرف زور ، نفرت داشته باشد . فداي ابوالفضل بشوم كه و قتي مَشك هاي آب را در دست داشت ومي بُرد طرف خيمه ها ، هر دو دستش را قطع كردند و او باز ، مَشك آبي را به دندان گرفت كه شايد به چادرها برساند و كودكان از تشنگي نميرند … ”
حالم داشت كم – كم جا مي آمد و ديگه نمي لرزيدم كه به مادر گفتم :
” پس پدر كِي از سفر خواهد آمد ؟ خوابي ديده ام كه بايد براي او هم تعريف كنم .”
مادر به آغوشم كشيد و گفت :
” همين روزها آزاد مي شود . سه تا سه روز كه بشماري ، كار تمامه . سفر او كه دلبخواه نيست .زور زوركي رفته و همين امروزو فردا خواهد آمد . مگه همين پريروز تلفني به خودت نگفت كه به زودي مي آيد و برايت يك تفنگ چوبي درست مي كند ؟ ”
فاطمه آمده بود دنبالم كه برويم تماشا . مردم دسته – دسته يا حسين مي گفتند و سينه مي زدند و باباي فاطمه ، عََلَمِ سبزي را بر دوش مي كشيد .
به فاطمه گفتم : ” به آن عَلَم بيرق سبز هم مي گويند ! من مي گم برويم پيش مادرم و بپرسيم كه يزيدچه بلايي بر سر امام حسين آورد . ديشب وسط حرفهاش خوابم برد وديگه نفهميدم چي شد . ”
فاطمه كه او نيز قدّ ِ من را داشت گفت :
” مي خواستي چي بشه كه ؟ سرِ امام حسين را بريدند و زدند سر نيزه و بردند به شهر شام . آخه قصر يزيد آنجا بود . زن و بچه ها را هم اسيركردند . يعني تا آزاد بشوند همه را زنداني كردند . ”
فاطمه گفت : ” راستي خوابي ديده ام كه بايد برات تعريف كنم !”
گفتم : ” من هم همينطور ! ”
۱۳۸۸
__________
* داستانی برای کودکان و نوجوانان







