اولين باري بود كه به تنهايي به سفرميرفتم، البته آنجا يك دوست هندي الأصل داشتم كه كمي باعث دلگرمي بود. دوستان و آشنايان تا ميتوانستند در مورد ناامني و ازدحام جمعيت هشدار دادند و سفارش كردتد كه جاهاي خيلي شلوغ بيشتر مواظب باشم، توك توك سوار نشوم .
وقتي رسيدم هند، همين دوست هندي ميگ فت وقتي من نيستم از هتل خارج نشو، شبها هم اصلا تنها بيرون نرو!
به بركت وجود اينترنت، برنامه سفر و بازديدها از قبل مشخص شده بود. روز دوم، برنامه، بازديد از ساحلِ به گفته اينترنت “بسيار ديدني” چراي بود، در سي كيلومتري شهر ي كه من أقامت داشتم. به دليل علاقه زيادي كه به فرهنگ و نوع زندگي اقوام مختلف دارم پيشنهاد كردم مانند أهالي شهر با وسايل نقليه عمومي مسير را طي كنيم. سی كيلومتر نبايد خيلي طولاني باشد!
صبح كفشهاي سفيد پارچه اي را به پا كردم و از محل أقامت با توك توك، همان سه چرخه هايي كه اتاقك برايشان تعبيه كرده أند، به محل قايق ها و از آنجا با يك لنج به انطرف شهر و ترمينال اتوبوسها رفتيم. مردم خيلي خوش برخورد و دوستانه بودند و كنجكاو كه از كجا امده ام؟
دوستم در جواب به همه ميگفت از ايران و همه ميگفتند عراق؟؟ در گويش انگليسي ايران و عراق شبيه به هم به گوش میرسد.
خيلي كم ايران رو ميشناختند، حتي كاركنان فرودگاه، و البته من هم به قسمتي از هندوستان سفر كرده بودم كه كمتر مقصد ايرانيهاست.
همانطوركه با توك توك، لنج يا پياده مسير را ميرفتيم يك چشمم هم به كفشهايم بود تا از كثيف نشدنشان مطمئن شوم.
در ترمينال بعداز پرس و جوهاي بسياربالاخره اتوبوسِ مسير ساحل معروف “چراي” را پيدا كرديم. يك جعبه حلبي كه چهار چرخ داشت، قاب پنجره ها مثل اينكه از چوب ساخته شده بود، شيشه اي در كار نبود! از دوستم پرسيدم بايد با اين برويم؟ اينكه خرابه!
سوار شديم. چون اتوبوس خالي بود، صندلي عقب را انتخاب كرديم كه فضاي جلو پاي بيشتري داشته باشد. در ضمن چون انتهاي اتوبوس بود احتمال داشت جمعيت كمتري در آن قسمت جمع شوند.
اتوبوس با همان تعداد كم مسافر راه افتاد.
از پنجره باد ميامد و جاي ما راحت بود. نگراني من از ازدحام جمعيت، گرما، بوي تن أدمها و حلبی بودن اتوبوس بيخود بود.
اتوبوس در هر ايستگاه نگه ميداشت و يه عده سوار ميشدند و تا نگاهشان به من ميافتاد، خودشان را انتهاي اتوبوس ميرساندند و ديگر از من چشم برنميداشتند.
صندلي هاي اتوبوس پر شده بود و ديگر جاي نشستن نبود. سرعت اتوبوس زياد بود و من درهر ايستگاه انتظارداشتم به اخر خط رسيده باشيم و در این ایستگاه یا بعدی شويم. ولي خبري از رسيدن نبود. نه تنها ما، ساير مسافران هم پياده نميشدند، همچنان در هر ايستگاه يك عده سوار ميشدند. همه با ما به چراي ميامدند!
بيشتر مسافران اتوبوس مرداني بودند كه به جاي شلوار یک پارچه مانند دامن به دور كمر داشتند كه دو سر آن را به مدل خاصي در جلو شكم گره ميزدند، با پاهاي برهنه. بچه مدرسه اي ها يونيفورم و كوله پشتي داشتند. زنها كه خيلي تعدادشان كم بود همه ساري پوشيده بودند و همه هم موهاي بلند مشكي داشتند كه با يك گيره پشت سر جمع شده بود.
سرعت اتوبوس ديگر خيلي زياد شده بود، انقدر كه از منظره ها فقط يك سري سایه های سبز ميديدم و باد انقدر شديد بود كه بايد موهايم را با دست ميگرفتم. ترمزهاي بيهوا كه كم هم نبود من را با شدت به جلو پرت ميكرد. اتوبوس فقط بوق و گاز داشت. جمعيت هم انقدر زياد كه ديكه بايد خودم رو حسابي جمع و جور ميكردم.
فضاي جلوي پاي ما كه فكر ميكردم چقدر زياد است، پر شده بود از ادمهاي ايستاده. هر كسي هم سوار ميشد با زحمت خودش را به انتهاي اتوبوس ميرساند، كفشهاي سفيد پارچه اي مرا لگد ميكرد، پا برهنه و پا پوشيده فرق نميكرد يك لگد و بعد تا اخر نگاه خيره به من.
با هر ترمز همه ميريختند روي هم، پا ميشدند و به من زل ميزدند، هيچكس هم به غير از من اعتراضي نداشت. من مدام زيرلب به دوستم غر ميزدم و ميگفتم كفشهامممممم…………
در يكي از ايستگاهها يك پيرمرد كه به نظرم حدود ٦٠-٦٥ ساله ميامد، سوار شد. بسيار لاغر و نحيف.
مثل بقيه، بالاتنه لخت، دامن به پا، با پاي برهنه، كفشم رو لگد كرد، سرش را بالا اورد و نگاهش رو من ثابت ماند. به نظرم گدا آمد، بعد از يك ايستگاه، ازلابلاي جمعيت به هم فشرده كه ميخواستند پياده شوند، خودش را به كنار دوستم رساند و به زور پهلويش نشست. فشرده تَر نشستيم. زیر گوش دوستم گفتم مواظب كيف پولت باش.
تا وقتي كه به ايستگاه مقصدمان كه خيلي هم طولاني بود رسيديم، پيرمرد يك بند با دوستم حرف ميزد.
پياده كه شديم دوستم گفت اين پيرمرد درباره تو سوْال ميكرد. از من پرسيد تو از كجا امدي؟ من هم گفتم ايران، بعد پيرمرد گفت، پرشيا،… پرشياي بزرگ ! بعد پرسيد: پس اين چرا حجاب ندارد؟ من هم گفتم نميدانم،… مگر شما حجاب داريد؟!
بعد پيرمرد توضيح داده است كه : پرشيا كشورنفت خيزي است، شاه داشتند، و مردم بسيار ثروتمند، انقلاب ميكنند،كشورشان تحريم شده و اوضاع اقتصاديشان خوب نیست. زنها چادر سر مي كنند.
گفتم : اره، قديم ها هم هندوستان مال ما بوده… حالا کفش ما را کثیف می کنند.
بعد به دوستم گفتم : اول بريم تو اين مغازه يك دمپايي بخرم .
از فرداي ان روز فقط دمپايي ها رو پوشيدم ، توک توک هم سوار نشدم ، هر كس هم می پرسيد از كجا امده اي ، ميگفتم : پرشیا …پرشياي بزرگ.
3 Comments
سیروس امجدی
ممنون خانم شریفیان . به نظر فضا خیلی راحت بود با نثری خوب . اما در انتها ان موج جمعیت مرا به یا دضرب المثلی انداخت که ماری که دورت می پلکد می خواهد نیشت بزند . راوی توانست از دست شان بگریزد . و انتها با طنز داستان را تمام کرد . داستان کامل است اما ایا می شد پایان بندی دیگری بری ان در نظر گرفت ؟
ن. نیلوفر
ممنون از شما . داستان با زبانی ساده ؛ مسئله مهمی را بیان می کند . از خواندن داستان لذت بردم
فرهادى
خيلى خوب وروان نوشته ايد انگار با شما به يك سفر هيجان انگيز رفتيم.