جوان بلند قدی بود با نگاهی خیره از پشت عینک . بعد از پایان خدمت سربازی ویزیتور محصولات آرایش زنانه شد. این شغل ارتباطی با رشته دانشگاهی اش “تاریخ ” نداشت اما مطمئن بود مدت مدیدی بر سر این کار نمی ماند و به مجرد یافتن شغلی همسو با مدرک تحصیلی اش ولو با دستمزدی کمتر، کار فعلی را رها خواهد کرد، در هر حال چهار سال از عمر و دوران جوانی اش را گذاشته بود و اگر به کاری دیگر می پرداخت ، عملا” عمرش را تلف کرده بود. رشته تاریخ چیزی نبود که در ابتدا به آن علاقه مند باشد ، حتی دلیلش را برای انتخاب این رشته نمی دانست ، شاید تنها به خاطر آنکه به دانشگاه برود، اما رفته رفته به رشته تاریخ علاقه مند شد و اندکی بعد به صرافت افتاد قسمت و پیشانی نوشت او بی تردید در تاریخ خلاصه می شده و خدا را از این بابت شاکر بود، وقتی درسش تمام شد ، هدیه ای به خودش تقدیم کرد : مجسمه ی کوچکی از سرباز هخامنشی با ریش و ردای بلند که گل نیلوفری در دستش بود .
شاید اگر شغلی همانند راهنمای تورهای گردشگری که هنگام بازدید از خرابه های تخت جمشید و قلعه الموت می توانست آموخته های خودش را با گردشگران سهیم شود ، او را ارضاء می کرد ، از اینکه میدید با مدرک لیسانس مجبوربه فروش لوازم آرایش زنانه است حس خوبی نداشت، از درون احساس شرمندگی می کرد، به خصوص اگر کسی درباره شغلش می پرسید، در چنین مواقعی صرفا” به گفتن “در کار واردات و صادرات” یا “خرید و فروش” اکتفا می کرد و می کوشید جریان گفتگو را منحرف کند و اگر به دام شخص سمج یا فضولی گرفتار می آمد که می خواست هر طور شده از جزئیات و چند و چون کارش سر در بیاورد قیافه جدی به خود می گرفت عینکش را از روی بینی بر می داشت و درحالیکه مستقیم در چشمان طرف خیره می شد پاسخ می داد: ” همه چیز”
تنها دلخوشی او دراین شغل منشی شرکت بود، دختری به نام ” مینا ” . هر بار که برای گرفتن نمونه های جدید می رفت او را می دید. دختری حدود ۳۵ ساله با موهای های لایت شده به رنگ آبی روشن وبینی ای که با عمل زیبایی نوک آن روبه بالا رفته بود و گونه هایی برجسته و لبهای پهن و شهوانی و سرخ. تصور آنکه از پیش چه چهره ای داشته کمی مشکل بود. هیچگاه به او نمی خندید و به پرسش های او جواب های کوتاه می داد. با انکه این رفتار مینا در او ایجاد دلهره وحس حقارت می کرد اما روزهایی که او را نمی دید بیشتر به او می اندیشید. هر گاه نزدیک میزش می شد عطر زنانه سردی او را از خود بیخود می کرد و چه رویاها و خیال هایی را آن بوی خوش در او بیدار نمی کرد. همین بوی خوش کافی بود تا اندکی احساس آرامش کند. عصرها که به خانه برمی گشت کیسه نمونه وسایل آرایش را همانجا کنار در می گذاشت به اتاق خواب می رفت و پیش از آنکه لباسش را عوض کند مدتی را جلوی آینه نیم قد روی کمد کشویی لباس ها می گذراند. گاهی با مجسمه شیشه ای سرباز هخامنشی با ریش و ردای بلند که گل نیلوفری را به دست داشت ور می رفت. روی ساق گل نیلوفری که به دست داشت ترکی دیده می شد. به یاد نمی آورد چه زمانی و چطور آن ترک ایجاد شده بود اما می دانست روزی از همانجا خواهد شکست. به آینه نگاه می کرد و در افکار خود غرق می شد و وقتی به خود می آمد که مدتی طولانی را همانجا ایستاده بود. بعد لباسش را در می آورد و برهنه به رختخواب می رفت. در یکی از همین روزها بود که جلوی آینه متوجه لبهای خود شد با انگشت آرام روی آنها را لمس کرد سپس فکر ی بازیگوشانه به ذهنش رسید. به سرعت به سمنت نمونه لوازم آرایشی که از شرتک اورده بود دوید و رژ قرمزی ر از میان آنها پیدا کرد و برگشت. آرام آنرا به روی لب های خود کشید. سرخی لب ها برایش جالب بود. گمان نمی کرد آن لب های کم رنگ و بی فروغ چنین حالت زنده ای به خود بگیرد. کمی خجالت کشید و سریع آن را پاک کرد. روزهای نخست اینکار برایش بیشتر شبیه تفریح بود اما کم کم سعی کرد تا دیگرلوازم را نیز امتحان کند. هر روز مدتی را جلوی اینه درافکار خود غرق میشد. مجمسه شیشه ای سرباز هخامنشی را بی آنکه حواسش با شد روی میز حرکت می دادودر همان حال به چهره خود در آینه خیره می شد و در آخر لوازم آرایش زنانه را به چهره اش می مالید. گاهی از چهره ای که پیدا می کرد متحجب می شد . این تفریح برایش به بازی اعتیادآوری بدل شده بود. دران هنگام که صورت آرایش شده خود را در آینه برآنداز می کرد به کل خود را از یاد می برد. دیگر خجالت نمی کشید. دریکی از روزهای فصل پاییز بود شب به نیمه رسیده بود اما دچار بیخوابی شده بود. مدام گفتگویی که آن روز با مینا داشت را مانند فیلم عقب و جلو می برد و حرکات و صحبت های خودش و آن دختر را تحلیل می کرد. تعداد جملاتشان را می شمرد . شاید پنج یا شش جمله. آن روز مینا با او مهربان تر بود . شاید داشت ازدواج می کرد اما یقین داشت حلقه ای به انگشت او نبود .
جوان همانطور که جعبه کرم پودر های صورت را ورانداز می کردم پرسیده بود: اینام چینی هستن؟
دختر بی آنکه سرش را از روی میز بلند کند جواب داد: توقع داشتی آمریکایی باشن.
مکثی کرد و سرش را بالا گرفت. ” شنیدم تاریخ خوندی؟”
عینک را از روی صورت برداشت و آرام گفت :درسته .
– تاریخ و لوازم آرایشی….
خنده ای کرد . با آنکه بیشتر به حالت تمسخر بود اما او را ناراحت . بیشتر دستپاچه بود. فرصت مناسبی بود تا صحبت را ادامه دهد.
رو به مینا گفت : از تاریخ خوشت میاد؟
دختر شانه بالا انداخت:نه زیاد راستش برام مهم نیست. تو مدرسه با زور سرکلاس ها می رفتم . فقط چند تا اسم یادم مونده کوروش ، چنگیز خان ، اسکندر ،آغا محمد خان ، امیر کبیر ، ، مصدق فقط اسم همین
جوان همانطور که لوازم را یک به یک داخل کیسه می گذاشت گفت: انگار خیلی خسته ای ؟
گفت : اره .نمی دونم چرا شبا خوب می خوابم ولی همیشه خسته ام.
– باز خوبه تو شب ها می خوابی . من که شب ها خوابم نمیبره
– همش از اعصابه
– آخه آدم عصبی ای نیستم . ولی همش دلهره دارم . دائم خیال می کنم یه اتفاقی می خواد بیفته . حتی تو خونه که نشستم فکر می کنم الانه که یکی در رو بشکونه بیاد تو یا زمین لرزه بشه.
– تنها زندگی می کنی؟
– اره
– پس ازدواج کن . اینطوری دیگه نمیترسی
– لابد بعدش هم بچه دار بشم
– اره خب مثل همه
– فعلا که شغل درست و درمونی ندارم. بچه ها چه گناهی کردن
– ما مگه چه گناهی کرده بودیم. نگران نباش خودشون بزرگ میشن. لااقل اینطوری دیگه نمیترسی کسی بیاد توی خونه ات
– تو از چی وحشت داری؟
مینا از گوشه چشم برای مدتی به نقطه ای نامعلوم خیره شد.” نمی دونم فکر کنم از سوسک” و خنده ملایمی بر چهره اش پیدا شد. دندان های سپیدی که مرتب در جای خود قرار گرفته بودند جوان را به فکر فرو برو برد با خود اندیشید ” مگر می شود انسانی اینقدر بی عیب و نقص باشد” فکر کرد اگر در دوره قاجار یا قبل تر می زیستند بی تردید دلش می لرزید و عاشق دختر می شد و اگر قدرتی داشت برای تصاحب او حاضر بود تا لشگرکشی ها کند اما دوران این حرف های سر آمده بود. شاید دوران عشق وعاشقی تمام شده باشد.
حرف دیگری نمانده بود. محصولات آرایشی را برداشت و خداحافظی کرد. توی راه پله چند بار خواست برگردد و شماره تماس دختر را بگیرد اما خجالت می کشید. تمام روز به این فکر می کرد که آیا باید دختر را به شام دعوت می کرد و ازاینکه نمی توانست اینکار را بکند از خودش عصبانی بود. مدام به این فکر می کرد که در فرصت بعدی اینکار را انجام دهد..
از تخت بیرون آمد به آشپزخانه رفت تا کمی آب بنوشد. در روشنایی خفیفی که از یخچال بیرون می زد چشمش به دو سوسک کوچک افتاد که انتهای بدنهایشان را به هم متصل کرده بودند و شاخکهایشان بالا و پایین می رفت. انگار موجودی با دو سر وچهار شاخک که معلوم نیست به کدام طرف حرکت می کرد و کدام یک از سرها فرمان میدهد. نر و ماده اشان مشخص نبود. برایش جالب بود. چرا نباید رو در روی هم باشند .سوسک ها حتی حاضر نبودند به چهره هم نگاه کنند تنها هدف ادامه بقای سوسک ها است. گویا می خواهند زودترکارشان تمام شود و هریک هرچه سریعتر بی آنکه چهره دیگری را دیده باشد به مسیر خود ادامه دهد و احتمالا به همان کثافتی که از ان آمده بازگردد. آیا آنها در حال لذت بردن بودند؟ نمی دانست . شاید…. مدتی را به آنها خیره شد و بعد پای برهنه اش را روی آنها فشار داد و از صدای ترکیدن بدن های آنها لذتی آنی پیدا کرد . از حالت چسبناکی که کف پایش پیدا کرده بود چندشش شد و چند بار پایش را روی موزاییک های کف آشپزخانه مالید تا پاک شود. برگشت. جلوی آینه ایستاد . به تماشای چهره اش در آینه مشغول شد. فکری به ذهنش رسید که از بی خوابی بهتر بود. لوازم آرایش زنانه را از یکی از کشوها بیرون آورد مجسمه سرباز هخامنشی را لبه میز گذاشت تا جا برای لوازم آرایش باز شود. لوازم آرایش را مرتب جلوی آینه چید. تصمیم داشت زیباترین چهره ای را که می توانست از خود خلق کند. بعد از حدود یک ساعت از انچه در اینه می دید احساس شعف می کرد. چهره ای بدون لک لبهایی سرخ سرخ و کلاه گیسی به رنگ آبی گل نیلوفر. نفهمید چه مدت مبهوت چهره خود شده بود. آرام سر خود را به آینه نزدیک کرد ، چشمانش را بست و شیشه سرد آینه را بوسید. صورتش را که از آینه دور می کرد حس کرد دستش با شی ای برخورد کرد و صدای شکستن در فضای اتاق پیچید. خم شد . تکه های مجسمه شیشه ای سرباز هخامنشی را از کف اتاق جمع کرد. درست دو تکه شده بود. سر سرباز هخامنشی جدا شده بود اما گل نیلوفر همچنان با همان ترک بر روی ساقه در دستان سرباز بی سر مانده بود. مجسمه را روی میز گذاشت و به گل نیلوفر در آینه خیره شد.