گفته بود: با چشمهای بسته برو تو. اگه از اول چشماتو ببندی دیگه نمی ترسی.
چشمهایم را بستم و دستگیره توی دستم بود.
مرد گفت: اگه مشکلی پیش اومد دسته رو فشار بده.
قرار بود به چیزهای خوب فکر کنم.
دیگه خوب و بدش مهم نبود، نمی شد که فکر کنم.
روی تخت روان دراز کشیدم.
دوستی که گفته بود چشمهاتو ببند، چند تا سفارش دیگر هم داشت …
– فکر کن تاج کلوپاترا روی سَرِته یا روی تخت روان نشستی و روی دوش هشت برده، سواری.
اینکه به چه چیزی فکر کنم در اختیارم نبود، لحظه ی ورود به تونل این را فهمیدم.
تنها چیزی که به ذهنم رسید، محاسبه ی تقریبی اندازه تخت بود ومحیطی که اطرافم خالی می ماند. ساعتِ یک و سی دقیقه ی صبح، مرد سفید پوش بالای سرم بود. کلاهی را که بیشتر شبیه کلاهخود بود تا تاجِ کلوپاترا، روی سرم جابجا کرد وبا یک هدفون بزرگ گوشهایم را پوشاند. گوی پلاستیکی که با سیم بلندی به اتاق اپراتور وصل بود را به دستم داد. سفارشات لازم را کرد و تخت روان آرام، آرام وارد استوانه ی سفیدِ غول پیکر شد.
چشمهایم بسته بود. طبق برآوردی که کرده بودم، بدنم سی تا چهل سانت با جداره ی تونل فاصله داشت. هوا مطبوع بود و دلیلی برای خفه گی وجود نداشت.
ولی قلب و ذهنم با سماجت همه ی اصول منطقی را پس میزدند. فرصت ندادند تا لیست بلند افکار مثبت را مرور کنم.
فکر مومیائی ای را داشتم که قلبش هنوز زنده بود و به شدت میزد و برای پاره کردن پاپیروسهائی که داشت مچاله ام میکرد، تمام تلاشش را انجام میداد تا از قفسه ی سینه ام بیرون بِپَرد.
گاهی به سمت بالا میآمد و گلویم را فشار میداد.
مثل روزی که با دستهایم، خودم را خفه کرده بودم وبه او ” نه ” گفتم.
آن روز همه چیز واقعی بود و با رویاهایی که ساخته بودم خیلی فاصله داشت.
” من لایق تو نیستم ” همین را گفته بودم.
انقدر تکون نخورید، اگه خراب شه باید تکرار کنیم.
چیزی روی گلویم سنگینی میکرد و او پُز دختری را میداد که لیاقتش را داشت.
صدای پتک به رعشه ام انداخت. دور سرم چرخید. حس کسی را داشتم که غول سفیدی به شدت تکانش میداد. ترکهای ریز پوستم یخ کردند، بافتها و تک تک سلولها درد گرفتند و من چقدر دلم میخواست زودتر ازاو ازدواج میکردم.
صدائی توی هدفون گفت: انقدر تکون نخورید، اگه خراب شه باید تکرار کنیم.
مجبور شدم عکسشان را پاره کنم.
ترسیده بودم. نه، حسادت نبود. چاره ای نداشتم. چقدر عصبانی بودم از اینکه بعد از من ازدواج کرده بود.
تونل تنگ تر میشد. نفس عمیقی کشیدم.
بچه هامان که با هم بازی می کردند باز هم چیزی گلویم را فشار میداد.
گاهی شیطنت شان خوشحالم میکرد واین عصبانیم میکرد.
صدای توی هدفون گفت: آروم باشید لطفا. چیزی نمونده تموم شه.
ازاینکه دیگر در خیالش نبودم میترسیدم. چرا از نبودن میترسیدم؟
اصلا” نمی دانستم از چی باید بترسم.
ولی میدانم چرا خوشحال بودم. ازاینکه سالهاست فراموشش کردم.
ازچیز دیگری هم خوشحالم. زنی که لیاقتش را داشت، از او جدا شده و دخترش رشته ی دانشگاهیش را دوست ندارد.
تخت روان آرام از تونل غول پیکر سفید دور میشد .صدا آهسته و کم شد ومن چقدر از خودم ترسیده بودم.