عيدى …
مى خواهيم برويم خانه ى مادر جان؛ عيد ديدنى. ناهار هم همانجا مى خوريم.
دامن عيدم قرمز است و پيله دار. معزز خانم دوخته است.
كفش ام هم قرمز است، ورنى. مامان از كفاشى نايس خريده است. بلوزم سفيد است و روى يقه ى گِردش تور دارد. دور ساق جوراب كوتاهم هم تور دارد. كفش و جوراب و لباس مهرناز هم مثل مال من است. ما هميشه شبيه هم لباس مى پوشيم.
با مهرناز، دور حياط راه مى رويم. هوا بوى عيد مى دهد. نه گرم است و نه سرد. درخت سيب و خوج و زردآلو و گيلاس شكوفه هاى ريزِ سفيد و صورتى دارند. درخت نارنج و پرتقال و ليمو هنوز گل نداده اند. وقتى گل بدهند، من و مهرناز با گل هاى آن ها گردن بند و دستبند درست مى كنيم. خانم جان گل ها را زير متكا اش مى گذارد. منتظريم بزرگتر ها حاضر شوند. كيف پارچه اى چهل تكه ى دسته بلندى هم به شانه آويزان كرده ايم. خانم جان براى مان دوخته است. الان خالى است ولى مى دانيم كه موقع برگشت، پر از پول هاى عيدى خواهد بود. دايى ها و خانم جان و مادر جان و عمو جان نفرى ده تومان و خاله ها نفرى پنج تومان عيدى مى دهند.
مى گويم: مى دانى با عيدى هام چى مى خوام بخرم؟
مى پرسد: چى؟
مى گويم: دوچرخه . همان دوچرخه كه سر راه مدرسه نگاش مى كنم. همان كه دسته اش نوار قرمز داره.
مى گويد: تو كه دوچرخه سوارى بلد نيستى.
مى گويم: مگه نمى دانى كه اون دوچرخه ها به چرخ هاى عقب اش دو چرخ كوچك وصله، وقتى ياد گرفتم، اون چرخ ها را بر مى دارم.
مى گويد: اونا گران هستن. با عيدى نمى شه.
مى گويم: در قلك هم پول دارم.
مى گويد: ولى من عيدى هايم را در بانك مى گذارم كه وقتى بزرگ شدم با آن خانه بخرم. دوچرخه چيه؟ يا مى شكنه يا كوچك مى شه.
مى گويم: ديوانه! خانه را كه شوهر مى خره!
حرفى نمى زند و ما همچنان دور حياط قدم مى زنيم.
دوچرخه فروشى در كوچه ى آفخرا ست. سر راه مدرسه. هر روز كه مدرسه مى روم، از جلو آن رد مى شوم. عمدا پا را سست مى كنم كه هر چه بيشتر بتوانم به دوچرخه اى كه آرزو دارم مال من باشد، نگاه كنم.
دسته اش با نوارقرمز براق پيچيده شده و نوار ها آويزان شده اند به سمت پايين. جاى نشستن اش چرمى و سياه است. وسط اش مثل دوچرخه ى پسرانه يك سره نيست. لازم نيست براى پياده شدن پا را باز كرد و از روى زين گذراند. مامان مى گويد اين مدل دخترانه است. يك زنگ گرد و بزرگ در جلو دارد. پشتش هم يك سبد سفيد رنگ گذاشته اند. ميله هاش هم به رنگ قرمز است. عاشق اش هستم.
مى دانم كه با خريدن اش به دردسر مى افتم چون همه ى بچه ها مى خواهند سوارش شوند. من اما اجازه نخواهم داد. اگر خيلى داد و فرياد راه انداختند و مامان هم به زور من را وادار كرد كه اجازه بدهم يك دور سوار شوند، نفرى پنج قران ازشان خواهم گرفت كه اگر خراب شد، بدهم درستش كنند.
صداىِ در مى آيد. خاله مهرى و مامان با هم داد مى زنند: زاكان درا واكونيد. خواخوران باموييدى. بيشيم. دير ببوسته.
دم درِ خانه، خاله فخرى اينا و خاله شهرى اينا را مى بينيم.
من و مهرناز بازو در بازو راه مى افتيم. مامان و خاله ها دست كوچكتر ها را مى گيرند و پاپا و عمو و شوهر خاله ها هم پشت سر همه مى آيند. از عرض خيابان پهلوى رد مى شويم و مى رويم كوچه ى حمام و از آنجا به بازارچه ى سبزه ميدان و بعد هم خيابان بيستون و مى رسيم به اول پيرسرا و خانه ى مادر جان.
مادرجان با دايى كوچك زندگى مى كند و بزرگ فاميل است.
از حياط بزرگ و سنگ فرش رد مى شويم. بوى ماهى سرخ شده مى آيد. لطيفه پشت چاه “بوچوك” نشسته است نزديك والور. ماهى سرخ مى كند. ما را كه مى بيند مى ايستد و سلام مى گويد و دوباره مى نشيند. از چند پله ى سنگى بالا مى رويم و وارد ايوان مى شويم. ساعت دوازده است. حريره خانم سفره ى پارچه اى سفيد را كه چهار گوشه اش گل دوزى هاى كار دست مادر جان است، در ايوان پهن مى كند و بشقاب هاى چينى گل گندمى را دور مى چيند. عطر پلو در خانه پيچيده است. گرسنه ام مى شود. گوشه ى ايوان هم روى يك سينى مسى بزرگ كه لبه اش كنگره دار است، هفت سين چيده شده روى پيش دستى هاى گل مرغى . دو ماهى قرمز هم توى تنگ آرام اين سو و آن سو مى روند.
مادر جان در ايوان پشتى است و سبزى خوردن ها را روى پيش دستى هاى بلورى مى گذارد. مادرجان وسواسى است و اجازه نمى دهد كسى به سبزى خوردن ها دست بزند. تا ما را مى بيند، مى گويد: آوو! چره آنقد دير باموييدى ! هميشه مى گويد، حتى اگر زود برسيم. تكيه كلام اش است. جلو مى رويم . صورتش را كه لاغر است و پر چروك مى بوسيم.
مى گويد: زاكان، مى سر الان شلوغه. ايبچه حياط درون بازى بكونيد تا من مى كارانا بكونم. امى ناهارا بخوريم، بعدا شيمى عيدى فدم.
مامان مى گويد: آهان، بيشيد، بيشيد، حياط بازى بكونيد. عيدى بعد از ناهار. دير بِبه، دروغا نبه!
زن دايى نسرين به ما نفرى يك ” ميان پُر” مى دهد. سامبوسه و نخود چى و باقلوا هم هست. همه را خودش درست مى كند.
مامان مى گويد: فانده. بنه مهمانان ره.
زن دايى مى گويد: آوو! چره فندم؟ عٓيده. بِس زاكان خوشان دهن شيرين بكونيد. زاكان بيشيد حياط تا ناهار حاضرا به.
همه مى دويم توى حياط. دختر خاله ها و پسر خاله هاى بزرگ و بچه هاى خيلى كوچك بالا مى مانند.
خاله فخرى از ايوان داد مى زند: مارجان گِه، باغچه درون پا ننيد. گُول و گياه امرم كار نوا دشتنيد. بشيد ته حياط بازى بكونيد.
مى روم پيش لطيفه و مثل او بوچوك مى نشينم جلو والور و تابه ى ماهى.
مى گويم: تو نمى آيى با ما بازى كنى؟
لب هايش را به هم جمع مى كند و با دلخورى مى گويد: نتانم. ماهى سُرخا كودندرم.
يك آن چند دانه اشپل توى روغن داغ مى تركد و به صورتم مى پاشد. جيغى مى كشم و به عقب مى پرم. لطيفه مى خندد و مى گويد: بشو اوشنتر. بشو تى بازيا بكن. من نتنم بايٓم.
مى رويم ته حياط. دو دسته مى شويم و با توپ پلاستيكى دژبال بازى مى كنيم.
لطيفه ماهى هاى سرخ شده را در ديگ مى گذارد و بالا مى برد.
به مهرناز مى گويم: چرا صدامان نمى كنند؟
مى گويد: الان ” ميان پُر” خوردى.
مى گويم: براى ناهار نمى گم كه.
مى خند و مى گويد: آها فهميدم! به قول خاله ، دير ببه، دروغا نيبه.
دو دست ديگر بازى مى كنيم. باز به مهرناز مى گويم: چرا صدامان نمى كنن؟
مهرناز به من “لوچان” مى زند و توپ را به طرفم پرت مى كند. توپ گِلى است و مى خورد به بلوزم. بلوزم گِلى مى شود.
با عصبانيت مى گويم: من ديگه بازى نمى كنم.
مهرناز مى گويد: چه لوس! تقصير من نبود كه!
مى روم گوشه ى حياط و تكيه به ديوار مى دهم. زيپ كيفِ خالى ام را چند بار باز و بسته مى كنم.
همين موقع، سر و صدا هاى غير عادى از بالا به گوش مى رسد. صداى خاله فخرى است كه مى گويد: واى خاك مى سر !
خاله مهرى مى گويد: آب باوريد.
ما همه به طرف ايوان مى دويم. حريره خانم مى گويد: حياط بيسيد. پيله خانم حال به هم بخورده.
مامان رو به دايى مى گويد: زنگ بزن دكتر طائب ره.
دايى مى گويد: هيشكى جواب نده. خودم الان شم آنا دونبال.
دايى كوچكه توى حياط است كه مامان مى گويد: اگه طائب نيسا، دكتر نويدى باوٓر.
دايى مى رود و خيلى زود با دكتر طائب برمى گردد. دكتر خميده راه مى رود. عصا به دست دارد. موهاى اش مثل پشمك است. كيف اش دست دايى است.
ما همچنان در حياط هستيم و حق بالا رفتن نداريم.
بعد از مدتى، خاله فخرى ما را صدا مى زند و مى بردمان به اتاق آخرى. حريره خانم سفره پلاستيكى براى مان پهن مى كند و خاله فخرى و خاله شهرى به هر كدام از ما يك بشقاب روحى زرد رنگ پر از رشته پلو و كشمش و خرما و ماهى مى دهند و مى گويند: زاكان بى سر و صدا شيمى ناهارا بخوريد و بيشيد بخانه. دكتر بگوفته مار جان دور و بر بايد ساكت ببه.
اشتهايى به خوردن ندارم. از رشته پلو بدم مى آيد. دلم مى خواهد بشقاب را بر گردانم رو سفره. نمى كنم. جراتش را ندارم. فقط بشقاب را مى گذارم رو سفره و تكيه مى دهم به ديوار و با لب هاى آويزان و بغض در گلو به كيف چهل تكه ى خالى ام نگاه مى كنم. مى دانم كه ديگر كسى به ما عيدى نخواهد داد. سرم را پايين مى آورم تا بچه ها اشك هاى مرا نبينند. چشم هاى ام را مى بندم. دوچرخه را مى بينم. دوچرخه اى كه دو چرخ كوچك دارد و دسته اش با نوار قرمز براق تزيين شده و يك زنگ بزرگ دارد و يك سبد سفيد در پشت اش.
دوم فروردين ٩٥