روی مبل لم میدهد.چای داغ را مزه مزه میکند و شماره همراه ش را دوباره میگیرد. بعد از صدای بوق،میخندد
– الو. لو.صدای مرا میشنوید.خواهش میکنم جواب بدهید. من گوشی ام را گم کرده ام. صدای خس خس نفس هایتان را میشنوم. تو را به خدا جواب بدهید.خیالتان راحت، من نه تنها شکایتی از شما ندارم،بلکه مژدگانی خوبی پیش من دارید، اگر. الو میشنوید.خدایا چرا جواب نمیدهد؟! الو . الو
– …بله؟
– الو .سلام. می بخشید که این وقت شب مزاحم شدم. میتوانم بپرسم با چه کسی حرف میزنم؟ آخر من به هر کس که فکر میکردم ،ممکن است همراهم را پیشش جا گذاشته باشم،زنگ زدم. تا آخر یکی گفت”خوب آدم عاقل زنگ بزن به گوشی ات “میشود بپرسم اسم شما چیست؟
– بودم… من … مریم صفایی.
– بودم؟ خانم صفایی ،می دانم که دیر وقت است،ولی میشود آدرس بدهید تا من چند دقیقه مزاحم شوم. الان کجا هستید؟
– در….قبرستان.
– بودم؟…قبرستان! این وقت شب سر به سرم می گذارید! آنجا چرا؟
-جای دیگری ندارم….من.
– شوخی تان گرفته ، نه؟…. چرا اینجوری حرف می زنید؟!
– قطعه نود.
– قطعه نود؟ قبرستان! آنجا که قطعه مادر من است! اوه،پس بعد از ظهر که آمدم سر خاک گم اش کردم.امان از این حواس پرتی های من.
-دیروز…آوردند، اینجا…مرا… خانه من.
– باشد،بگذریم.چه شوخی،چه جدی؛هرچه میخواهید بگویید. بهرحال میشود همراهم پیش شما باشد تا صبح بیایم. ببینید من زیاد وقتتان را نمیگیرم.من دختری هستم با قد متوسط و … اصلا مانتوی آبی میپوشم تا بتوانید راحتتر …
– آمده بودی… دیدمت …کنار قبر بغلی…دختری با چند شاخه گل… امروز…خیلی شبیه…میدانی …دخترم
– دختر شما؟ شما کی هستید؟! آخر در قبرستان چه کار می کنید؟ الو.الو حرف بزنید.
– یک مادر…دختری با چشمان آبی… دختری همسن و سال تو… با همان چشم ها.
– شما یک جوری حرف می زنید ،آدم می ترسد.
– بالای قبر…افتاده…گوشی…لابه لای گلهای پژمرده…کسی بر نداشته هنوز…شاید تا صبح…پیدایش کند…کسی.
– مسخره بازی تان گرفته.گرچه به صدای بمتان نمی آید که اهل شوخی باشید. یعنی که چه میگویید کسی پیدایش کند؛مگر دست شما نیست؟!
– دست من؟… دیگر ندارم دستی.
– شما طوری حرف میزنید که آدم فکر های ناجور میکند. ببینید من همین جوری هم دختر خیالباف و ترسویی هستم و به قول خواهرم همیشه از کاه،کوه می سازم.تو را به خدا شما دیگر با حرف هایتان سرکارم نگذارید. همین صدای زوزه سگ و بادی که به شیشه ها میخورد برای امشب من کافی ست.
– مادرت گفت….جوابت را بدهم…او نمیتواند… ولی انگار
– مادرم؟ شما مادرم را میشناسید؟!سر کارم گذاشته اید نه؟
– ——————————-
– الو. چرا جواب نمیدهید.ناراحت شدید. به خدا قصد بدی نداشتم.آخر همه میگویند خیلی راحت میشود مرا سرکار گذاشت.حرفهای شما،آدم را به شک می اندازد. گفتم شاید دوباره خیالات زده به سرم.حتما اشتباه میکنم.نه حدسم درست نیست.
– شاید … فکر کرده باشی… درست.
– نه این غیرممکن است. شما دارید با همراه من حرف می زنید.
– حرف می زنم… با همراه تو؟!
– حرف نمیزنید؟! تو را به خدا طوری بگویید که من هم بفهمم. مادرم به شما گفت!ولی او که مُرده.کند میخواهید بگویید که من با یک مرده! نه. نه!
– می شنوی صدای مرا از دور و برت…حرکت میکنم با تو…هستم،بیشتر از همیشه…دنبالت آمدم…از کنار قبر…وقتی بلند شدی…دنبال دختری که تو هستی شبیه اش…دختری که دوستش داشتم…. دخترم.
– نه! ..نه! این ها همه خیالات است.دوباره خیالاتی شدم. یک مُرده.
– خیالات؟…زنده ام…زنده تر از تو…بیداری ست… اینجا … شاید…تو مرده ای.
– دارم خواب میبینم.یک خواب بد. واقعیت ندارد.
– خواب، بیداری؟… چطور میشود جدا کرد…یکی از دیگری…بیدار شدم… دیروز…وقتی مُردم.
– چه میخواهید بگوید؟ خدایا مثل کابوس میماند.
– کابوس؟!…کابوس وقتی بیدار شدی…دیگر تمام است اینجا…فراموش میکنی…تا چند روز دیگر میآیند… می ترسی؟مادرت می گوید….صدقه می دهی…خیالباف دخترش .
– مادرم؟! مادرم؟
-گفت،جوابت را بدهم…همین چند روز…میتوانم وصل شوم… مادرت نمیتواند…می آیند ….مرا ببرند…بگویم آماده باشی….زندگی اصلی.
– آماده؟ برای چی؟ چه می خواهید بگویید؟
– —————————————–
– الو.خواهش میکنم قطع نکنید.
– منتظرت …اولین باران … وقتی ببارد.
– باران؟… الو، الو خانم صفایی؟
جلو رویش تا چشم کار میکند ،تنه ی قهوه ای درختان کاج است.سعی میکند پا روی سنگهای سیاه و سفید نگذارد و از کنارشان بگذرد. کمی آنطرف تر،زن و مردی روی سنگ قبر گلاب میپاشند. نور سرخ غروب در عینک مرد برق میزند و باد چادر سیاه زن را به بازی گرفته. دورترها، خورشید در زمینه آسمان رفته رفته کم رنگ و کم رنگتر میشود. به سمت قبر مادر میرود. لبخندی زورکی میزند. میخواهد ترس را با آب دهان قورت دهد. کنار قبر می ایستد.لابه لای گلهای سفید و پژمرده گلایول، همراهش را می بیند. کنار قبر مادر،قبری است که رویش نوشته شده «مریم صفایی که در سوگ دخترش دق کرد و ” صدای قطره های باران را میشنود. صدایی گنگ. محو. دور. خواب یا بیداری؟