آب حوضی که میآمد، خاله می چرخید دور حوض. آب حوضی دامن ِقرمز ِشلیته اش را نگاه می کرد و می خندید.
مادر از پشت پنجره داد می کشید: برو به اش بگو بیاد تو!
میگفتم: خاله! مامان میگه بیا تو!
میگفت: دارم میرقصم!
مامان میگفت: پس فردا اگه امثال آب حوضی بیان خواستگاریش، تعجب نداره!
آب حوضی هم که میرفت خاله میرفت دم در می ایستاد و به رفت و آمد مردم خیره می شد. مادر می رفت تو مهتابی. دستش را کمر میزد و میگفت: بیا تو! با اون دامن قرمز! مردم هزار جور حرف میزنن پشت سرت!
وقتی سرمادر را دور میدید میگفت: بیا مامانت بشم!
میبردم توی اتاق. سینه های گوشتالوش را میگذاشت توی دهانم. بوی عرق تنش حالم را به هم میزد. وقتی تو چشم هاش نگاه میکردم، ترس برم میداشت٬ یکبار گریه کردم. خاله گفت: به آب حوضی میگم بیاد ببردت ها!
با دامن قرمن قریش دور حیاط میچرخید و بشگن میزد. آب حوضی جفتمان را نگاه میکرد و میخندید.
چند سال پیشِ ما بود و بعد برگشت سرخه. به قول خودش همین سرخه خراب شده.
آخرین باری که به سرخه رفتیم٬ بابابزرگ مرده بود. تو گوشه ی اتاق مرده شورخانه، زنها قرآن میخواندند و گریه میکردند. پیژامه ی مُرده ها روی هم افتاده بود. یکی از آنها پیژامه ی راه راه پدربزرگ بود.
خاله نوشا این قدر که گریه کرده بود، چشم هایش باز نمیشد. همینطور که از گریه غش میکرد، زیر چشمی مردُم را نگاه میکرد، بعد نگاه به بابا میانداخت و بعد به مامان. دماغش را با گوشه ی روسری میگرفت و میگفت: حالا من چه کار کنم ها؟
زن ها میگفتند: سال نشده، بخت نوشا باز می شه!
پنج سال گذشت و بخت خاله باز نشد. دیگر ندیدمش تا آن سال عید که مادر مرا فرستاد پیشش. خواب دیده بود که خاله عروس شده. میگفت تو عروسیش دامن شلیته ي قرمز پوشیده بود.
بعد از پنج سال که دوباره آمده بودم، به نظرم سرخه هیچ تغییری نکرده بود، همان کوه های سرخ که دور تا دور سرخه را گرفته بود و سکوت و آرامش بیش از حد. گاه به گاه توی نور محو مغازه ها، ماشین یا ا لاغی با بار هیزم میگذشت.
چند لحظه ساکم را گذاشتم زمین. راسته ی خیابان را نگاه کردم که در مه و غبار فرو رفته بود.
روی کوه های سرخه همیشه چراغی سوسو میزد. بچه که بودم فکر میکردم حتماً چند نفر همان جا آتش روشن کرده اند و دور هم نشسته اند. بعد به نظرم اسب سفیدی با سوارش به طرف سرخه میآمد و دخترهای آبادی همه منتظر که این ستاره روی بام چه کسی بیفتد!
خواب که میرفتم نیمه های شب صدای گربه ها از خواب بیدارم میکرد، گربه های سرخه آن قدر وحشی بودند که دختر بچه های نوزاد را به دندان میگرفتند و بعد بچهها را نیمه جان با گردنهای جویده توی دشت میانداختند.
چند دقیقه کنار خیابان ایستادم. جلوی روشنایی قهوه خانه ی حاجی، پیرمردی که کلاه بافتنی قرمزی سرش بود بیرون آمد. بِر و بِر نگاهم میکرد.
پایین تر از میدان سرخه کنار خیابان پیکان زرد رنگی جلوی پایم ترمز کرد.
گفتم: خیابان قدیم!
ایستاد. سوار ماشین شدم . بوی عرق و خاک توی ماشین پیچیده بود. از توی آینه چشم های قهوهایش را میدیدم. ضبط را روشن کرد، صدای نی بلند شد. جلوتر که رفتم پرسید: غریبی؟
جوابی ندادم. چند لحظه بعد صدای ضبط را بلند تر کرد. آینه ی جلو را دست زد.
توی خیابان خاکی سرازیر شدیم. گرد وغبار از کناره ی شیشه ها میآمد تو. از شهرک فرهنگیان که گذشتیم پرسید: کجای خیابون قدیم؟
– سر کوچه اش یه قصابی یه.
– قصابی فراوونه.
– کمی جلوتره. سوپر جی جا. کرکره هاش آبی بود.
– شاید رنگ کرده باشه یا اسمش رو عوض كرده باشه.
به سرعت میرفت. تمام حواسم سمت راست جاده بود که تابلو سوپر جی جا را دیدم٬ با همان رنگ.
– همین جاست!
وقتی رفتم کرایه را بدهم ،نگرفت. گفت: مهمون ما باش!
چند قدم که دورتر رفتم برگشتم دیدم همین طور ایستاده.
هوا تاریک شده بود. از کنار دیوارهای کاهگلی گذشتم، خانه های نیمه کاره، توده ی آجرها که روی هم انبار شده بود، درخت ها، جوب وسط کوچه که آب از آن میگذشت و من چه قدر دلم میخواست کوه سرخه و این جوی آب را میبردم نزدیک خانه ی خودمان توی تهران.
کوه های سرخه از زیباترین کوه های دنیا بود، خاک کوه یکدست قرمز بود، قرمز آجری و بعد درختها و باد سردش.
گاه گاهی صدای بچه ای سکوت را می شکست. به خانه خاله نوشا رسیدم. مثل همیشه در حیاطش باز بود. باد پرده ی جلوی در را میلرزاند. پرده را کنار زدم.
صدا زدم: هی خاله! کجایی؟
رفتم تو حیاط. کنار اجاق نشسته بود٬ داشت دور خودش را فوت میکرد. کبوترها دور و برش بال بال میزدند.
– هی خاله نوشا! مهمون نمیخوای؟
پاشد. فانوسش را بالا گرفت. چند لحظه بر و بر نگاهم کرد. در این چهار پنج سال اصلاً پیر نشده بود٬ همان چشم های سیاه با گونه های برجسته گفت: جان خرزاه!
وقتی بغلش کردم چشمهاش پر از اشک شد گفت: از تنهایی جنی شد ه بودم!
گفتم: نمییای پیش ما که.
گفت: مثل سمنانی ها تعارف ميکنی٬ نمیآی که!
دوباره بغلم کرد. بعد چند دور٬ دور خودش چرخید. ساکم را از دستم گرفت.
گفت: بیا تو! بیا تو!
سرش را چرخاند و دورش را دوباره فوت کرد.
گفتم: سرت گیج میره خاله!
گفت: مهمون که زیاد داشته باشم.
– منظورت که من نیستم٬ چون میخوام ده دوازده روز بمونم.
دستش را گذاشت روی سر و گفت: بالای سر!
جلوتر از من به طرف اتاق رفت.
پرسید: جاده چه طور بود؟
– بارونی! نزدیک سرخه یه گربه اومد وسط جاده٬ اندازه ی یه ببر.
ساکم را گذاشت گوشه ی اتاق.
نزدیک دویست سیصد تا کبوتر توی سقف می لولیدند و بق بق بقو می کردند. بوی چوب سوخته و فضله کبوتر پیچیده بود. روی صندوق گو شه ی اتاق٬ توی سینی مسی زرد رنگی، کبوتر پر کنده ای آش ولاش افتاده بود.
گلیم کهن های بالای اتاقش بود. اتاق در نداشت٬ سه دیوار بدون در. دستشویی هم در نداشت. چادر قدیمی سفیدی جلوی در دستشویی وصل کرده بود.
دو تا فانوس تو اتاق روشن بود. سایه ی ما و کبوترها روی دیوار حرکت میکرد.
گفت: غریب وار نگاه میکنی!
گفتم: نه.
گفت: اگه نمی اومدي٬ اونوقت فکر میکردم مردم آ و خودم خبر ندارم.
– اتفاقاً من گاهی از زبونم در میره و میگم خدا بیامرز خاله نوشا.
– ای بی مروت! شیرمو حلالت نمیکنم.
هر دو خندیدیم. روی بقچه ی لحافها نشستم. از همان جا هم میشد چراغ روی کوه های سرخه را دید، چراغی که همیشه سوسو میزد. بعد دوباره نگاهم رفت طرف دستشویی که باد پرده اش را کنار زده بود و آفتابه ی مسی از آن کنار معلوم بود.
گفتم: خاله یه فکری بکن٬ حداقل برای دستشويی در بذار.
گفت: جان خرزاه از من دیگه گذشته.
گفتم: عجب حرفی میزنی. نود سالت هم بشه٬ باید خونه و اتاق و دستشوی ات در داشته باشه.
گفت: آدم که عاشق باشه خونه اش در و پنجره نمی خواد آ.
گفتم: طرف کی هست که این قدر لفتش میده.
_ مییادش.
_ شاید هم اومده٬ این در و پنجره ها را دیده و فرار کرده.
گفت : خرزاه تو دیوونه شدی.
رفت از گوشه ی حیاط چند کُنده آورد٬ گذاشت توی اجاق. رفتم نزدیک اجاق٬ شعله های آتش کم و زیاد می شد و گرمای لذت بخشی به سر و صورتم می خورد. صدای سوختن ساقه های نازک را از نزدیک می شنیدم٬ اول جمع می شدند مثل آدمی که چمباتمه میزند بعد شعله ور میشدند و خاکستر میشدند.
دوباره رفت گوشه ی حیاط٬ اول فکر کردم رفته چیزی بیاورد٬ بعد دیدم دارد با خودش پچ پچ میکند و سرش را تکان میدهد.
صدایش زدم.
داشت پای دیوار میخندید.
رفتم توی حیاط و گفتم: چه قدر هوا سرد شده.
گفت: حتمی گشنه شدی.
آمد نزدیکم وگفت: برو تو. الان میيام. خوبیت نداره که ترا ببینن!
رفتم تو. کبوترها یک ریز میخواندند. سرشان را از توی لانه هایشان بیرون میآوردند و گاهی از آن بالا خرابی میکردند. پشت به کبوترها نشستم. وقتی سرشان را جلو میآوردند دچار ترس می شدم.
کنار اجاق خودم را جمع کردم. کتري سیاه دود گرفته ای کنار اجاق بود و استکان مخصوص خاله که بیشتر شبیه کاسه ی کوچک ماست خوری بود.
طولی نکشید که آمد تو. گفت: یادته اون وقتا که خونه تون بودم٬ غروب از مدرسه می اومدی بغلم میگرفتی؟
چند دقیقها ی جفت مان ساکت بودیم. نگاهی به دیوار حیاط انداخت و گفت: چی برات بیارم؟ چایی میخوری یا شام؟
– شام چی داری خاله؟
کبوتر پر کنده را از روی صندوق برداشت. روی سيخ کشید و بعد بوی دود و آتش و گوشت سوخته پیچید. داشت سیخ کباب را آرام آرام میچرخاند. چشم هایش نیمه باز بود وعرق روی پیشانی اش تو نور شعله ی آتش برق میزد.
گفتم: خاله چرا شوهر نمیکنی؟ اگه سر و سامون پیدا کنی٬ بچه دار شی…
– هم سر دارم هم سامون.
سیخ را روی سنگ سیاه اجاق تکیه داد. روی کوهها را نشانم داد.
– ازا ونجا میياد. هر شب رو چایی ام پر وامیسته. هر شب خواب میبينم اومده. یه شب می یاد.
شعله های آتش کم شد ه بود. پاشد جلوی در گاهی ایستاد.
ماه تمام حیاط را روشن کرد ه بود. گفت: آخرشب چند بار اومده… هیچ موقع صورتشو ندیدم. یا پشتم واستاده یا جلوم. یه شب صورتشو نشون میده… یه شب تو خواب صورتشو دیدم. بالاخره یه شب میبینمش.
همین طور که سیخ را می چرخاند٬ تکه ای از بال کبوتر را کند. کمرش را راست کرد و گفت: نمکو از بالای تابره بده.
حسابی نمک پاشید روی تن کبوتر. بعد نمكو با انگشتش پخش کرد. بوی کباب پر شده بود. قطره قطره خون کبوتر روی آتش میریخت و آتش شعله ور میشد.
سیخ را به سنگ تکیه داد. سفره پارچه ای چهار خانه ای را از روی تابره برداشت و پهن کرد. سفره با گلیم زیر اندازمان هم نقش بود. دو تا نان فتیر که روی آن پر بود از کنجد سیاه٬ کبوتر کباب شده را هم گذاشت توی سینی گردی که دور تا دور آن هلال هلال بود. قطرهای خون از انگشتش سرازیر شد رفت زیر آستینش.
داشت بال کبوتر را با دستش میکند.
گفت: چرا كباب نمیخوری؟
بی اختیار به ساعت مچی ام نگاه کردم. صفحه ساعت بزرگ شده بود. ساعت ۹/۵ بود.
دستهایش را نشانم داد که خون کبوتر رویش ریخته بود گفت: از هیچی نترس!
– مثلا ً از چی؟
– آب حوضی.
چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم. در کوچه را نگاه کردم که باد آن را به ديوار ميكوبيد.
پرسید: چه طور شد یاد من کردی؟
– ده پونزده روز تعطیل بودم. گفتم سری بزنم.
با گوشه ی پیرهن دست هایش را پاک کرد و گفت: مامانت که تورو نفرستاده؟
– نه. دلم برات تنگ شده بود.
گفت: تو اصلاً بچه اون نیستی٬ پی خودم رفتی. اون بد دل بود. قیافه شو هیچ موقع یادم نمیره. با چوب بیرونم کرد٬ میگفت میخواهی زنده گی مو خراب کنی. خراب شه الاهی این زنده گی… به ساق پام چوب زد.
سرش را مثل پاندول ساعت تکان داد و گفت: منم خدایی دارم.
لاشه ی کبوتر روی سفره بود. کبوتر سفیدی از توی سقف بیرون آمد. زیر گردنش طوق قرمزی داشت. پر زد کنار خاله نشست. به آرامی میخواند. وقتی میخواند٬ تنش نرم میلرزید.
خاله کبو تر را گرفت و گفت: بیا ببینم.
نوک کبوتر را گذاشت توی دهانش. چشم هایش بسته بود و کبوتر به آرامی آب دهانش را میخورد. دیگر نگاهش نمیکردم.
استخوانها را جمع کرد ریخت توی قابلمه کوچکی٬ پا شد رفت به حياط. با بیلچه کوچکی که کنار حوض بود خاک را کند استخوانها را چال کرد و بعد شیر آب ر ا باز کرد و دو دستش را شست. رفتم تو حیاط و گفتم: خاله درو نمیبندی؟
گفت: جان خرزاه این جا مگه شهره؟ تو هم مثل اونا وسواسی شدی؟
– چه فرقی میکنه خوب! درو ببند.
– سال به دوازده ماه در بازه… فقط بچه های همسایه گاهی میان. اگه هم از گربه ها میترسی٬ از بالای دیوار میان.
چند کنده برداشت، برد زیر اجاق گذاشت. چند دقیقه طول نکشید آتش شعله ورشد.
کتری زود جوش آمد. بخار از لوله کتری بیرون میآمد. با گوشه ی پیرهنش دسته کتری را گرفت و قوری بند زده ای را پر از آب کرد. بوی چايی پیچیده بود. قوری را گذاشت نزدیک اجاق که چای آرام آرام دم بکشد. دو تا استکان از توی صندوق فلزی قهوهای رنگ گوشه ی اتاق بیرون آورد و کنار من نشست.
گفت: یادته بچه که بودی به ات شیر میدادم.
گل های آبی رنگ قوری را نگاه کردم گفتم: آره یادمه. اگه شوهر میکردی خودت هم بچه داشتی.
– اولش که بابام نذاشت، میگفت اگه شوهر نکنی باغمو به اسمت میکنم.
– بعد از بابا بزرگ چی؟
استکان را پر کرد. پاشد از بالای تابره یک کیسهی کوچک کلوچه آورد. چند تای آن را گذاشت توي بشقاب و گفت: شام نخوردی. کلوچه بخور.
چایی داغ را جرعه جرعه همراه کلوچه میخوردم. کبوترها دور سرمان پرسه میزدند. کبوتر طوق قرمز از همهی آنها قشنگتر بود. از دور و بر خاله رد نمیشد.
به رختخواب تکیه دادم. پاهایم را هم جمع کردم.
– قصه هایی که برات میگفتم یادته؟
– از هر کدوم کمی، ازاون گربه هه که زنه باهاش عروس کرد، همیشه دلم میخواست بدونم واسه ی چی زن گربه شد؟
– شبها از پوستش بیرون میاومد٬ رفته بود تو جلد حیوونا٬ یه سرو گردن از همه بالا داشت، حالا قراره یه شبی توی دشت ببینمش.
– کدوم شب؟
نگاهی به دیوار حیاط انداخت و گفت: برام پیغوم آورده بود که شب عید وقتی تیر در کردن. شبی رفتم بیرون یه پر توی جوب وایستاده بود٬ پرو سوزوندم٬ در اومد که تا حالا دوشب اومده و در بسته بوده.
– تو که در خونهات همیشه بازه.
– شاید خواب بودم٬ باد درو بسته. شايدم رفته توی جلد اون کبوتر. نیگا!
به کبوتر طوق قرمز اشاره کرد. چشمهای ریز کبوتر دودو میزد وکله ی کوچکش مدام به چپ و راست میچرخید.
گفت: دیشب که سر قبر بابا رفتم٬ شرف قبرستانی میگفت موقع سال تحویل دیده که سوار اسب سفیدی اومده که هیچ کی ندیده و نشنیده. این قدر بزرگ بوده به آسمون میرسیده. گفت بوی رودخونه سرخه را میداده. گفتم حتمی خودش بوده. گفت جنازهاش توی مرده شور خونه جا نمیگرفته. گفتم حتمی خودش بوده.
سرش را به راست و چپ گرداند و هر دو طرفش را فوت کرد و گفت: خدا بدونه و بنده هاش٬ تا خودم ندیدم باور نمیکنم.
پاشد. دور خودش چرخید و ورد خواند.
سرم گیج میرفت. گفتم: بسه خاله!
چادر شب چهار خانه را که به آن پشت داده بودم باز کردم. یک دست رختخواب پهن کردم. رو تشکی زرد شده بود و گلهای قرمز لحاف این قدر رنگشان تند بود که ناراحتم میکرد.
پرسیدم: تو نمیخوابی؟
گفت: من هم میخوابم.
پالتوام را در آوردم گذاشتم روی صندوق. رختخواب بوی نا میداد. به تیرهای چوبی نگاه کردم. چندبار از اول تا آخرش را شمردم. وسط سقف نوشته شد ه بود:
– یادگاری از حاج بنا ۱۳۰۳٫
خودم را زیر لحاف جمع کردم. کبوترها را نگاه کردم که آرام میخواندند.
شعلههای آتش صورتم را گرم میکرد.
سایهای که خاله میگفت٬ زنی که عاشق گربه شده بود. شرف قبرستانی که مثل روح بالای قبرستان میایستاد.
به نظرم پیرمردی که دیده بودم حالا گوشه ی دستشویی قایم شده بود و یا مردی که توی آبادی تک بود با چشم های میشی و قد بلند، گوشهای نشسته بود و داشت سیگار دود میکرد.
تو نور سایه روشن، صدای شعله ی آتش فرو میمرد. چشمهایم گرم میشد که صدای باز وبسته شدن در را شنیدم. از جایم پا شدم. در حیاط باز بود. باد آن را به دیوار میزد. دور و برم را نگاه کردم. خاله نبود. صدایش زدم. خبری نبود. پالتوام را پوشیدم و رفتم بیرون.
توی تاریکی سوی فانوس را میدیدم. تند میرفت و مویه میکرد. صدای مرثیهاش توی تاریکی میپیچید.
باد سردي تو پیچ و خم کوچه های سرخه میپيچید. توی تاریکی درختها سیاه بودند. انتهای کوچه سوی اتومبیلی سوسو میزد همان اتومبیل زرد رنگ بود.
سربالایی تندی را بالا رفتم. پرندهای به سرعت از بالای سرمان گذشت.
خاله رفت توی کوچه باریکی که آن طرفش قبرستان بود. بوی غریب قبرستان و مرده ها که ردیف به ردیف خوابید ه بودند.
قبرهای سیمانی٬ مرمری٬ خاکی، مادر بزرگ با آن ابروهای سیاه پرپشت٬ پدر بزرگ با آن پیژامه ی راه راه که حالم را به هم می زد. خاله کوچیکم٬ عموی بزرگم که سرطان گرفته بود، همه توی قبرستان جمع بودند٬ با چشمهای وحشت زده و مژه های خاکی داشتند نگاه مان میکردند.
صدا زدم: خاله نصف شبی کجا اومدی؟
– اومده دنبالم که منو با خودش ببره.
– تو گفتی توی دشت مییاد.
سربالايي قبرستان را بالا میرفت. بالای قبرستان خانه ی کوچکی بود که چراغش سوسو میزد. شرف قبرستانی با موهای در هم ريخته همان بالا ايستاده بود. چراغش را بالا گرفت٬ با صدای زیر که سعی میکرد آن را بلند کند گفت: هی! هی !
با فانوس نزدیک میشد. حالا بهتر میدیدمش. صورتش لاغر بود. موهای حنایی بلندش را از دو طرف بافته بود.
سوی فانوسشان را میدیدم. مثل روح توی قبرستان پرسه میزدند. تقریبا ً ده متر جلوتر از من ایستاد ه بودند
پیرزن گفت: همین جاست!
صدای تند نفس های خاله را میشنيدم که با ناله های کوتاه بریده میشد.
روی قبر خم شده بود گفت: چند سال بود که گمت کرده بودم.
دیگر نمی دیدمش٬ فقط سوسوي چشم گربه ها را میدیدم که از دور دست میآمدند.
گمانم جیغ زدم: خاله مگه دیوونه شدی؟
دور قبر می پلکیدند. سرم گیج میرفت. آرام آرام به عقب برگشتم. دور که شدم میدویدم.
توی سرازیری پاهایم سر میخورد. سنگهای ریز، زیر پایم می غلتیدند. به کوچه رسیده بودم. خانه های کوچک و گلی با درهای تاریک چوبی خاموش وساکت کنار هم نشسته بودند. با چشمهاي فرو رفته نگاهم میکردند. در حیاط همین طور باز بود. سایه مردی جلوتر پرسه میزد. تند تر رفتم. صدایش را شنیدم که گفت: تو کیش میشي هان؟
رفتم تو و در را بستم. آتش هنوز روشن بود. بوی گوشت سوخته پیچیده بود.
جلوتر که رفتم دوتا پر قرمز کنار اجاق بود و کبوتر نیمه جانی داشت توی آتش میسوخت، طوق قرمزش هنوز پیدا بود.