هر روز من پر از صدای پاهاست…
از پلهها میگذرد……
به خیابان میریزد…
در انبوه ماشینها مچاله میشود….
شهر ما پر از ماشینهای کوچک
و تو با کیسه ی زباله بیرون میروی
شهر ما پر از ماشینهای بزرگ
من با زنبیلی از سبزی بر میگردم
وشهر ما با همین بوق ماشینهای کوچک است بزرگ میشود
من از خانه که خارج شدم
جریمههایی از چراغ سبز یادم بود
قبض آب وسکههای صندوق صدقه یادم رفت
و کاش اسکناسهای من همگی با من میآمد
تو که از خانه میآمدی
پلهها یکی دوتا شمردی
در خانه را باز تا ایستگاه شلوغ دویدی
و با اتوبوسها رسیدی که از روی بلیتها میگذشت
شهر ما خانهی ما بین همین برقها گم میشود
شعر من از کاغذهای «آ_چهار» سر میرود
و من هر چه که این شعر را ادامه میدهم
بوقها همچنان ادامه دارد■
?