سرم که دیر میکُند…
نگران میشوم…
میرود با علّتها و معلولها…
دالها و مدلولها…
ایدهها و نظریهها…
استنتاجها و فرضیهها…
ادلّهها و نشانهها…
میترسم برنگردد…
با اسطورهها و افسانهها
پسرم میگوید لاکپشتها خمیازه میکشند
در این مواقع
به پارک پرواز میزنم من
مشرف به تهران است وُ حس غریبی دارد
خیره به شهری که تا بیمحابا
و مردمانی که از رویشان خیلی دستگیرمان نمیشود
انبوهسازی گرفتهایم :
سرم که دیر میکند
دلم تا گور دسته جمعی پدر هر چه عرض کردهاند
هر آنچه خوانده،
شنیده،
قرار است بشنوم،
بخوانم،
و قراری که نیست….
میرسد
«به آب برسم» میخواهم
آشامیدنی نبود خیسم کند پیش از این که اکسیژنش کشد به رخم
پیش از این که نشان دهدم تا کی کجا بپیچم نفوذ در آهک لایههایش چه گونه زنم
دو سوم سطح زمین آب وُ بقیهاش فاصله بود
تشنه بودم
عشق هم
پیش از آنکه کلنگش زده باشند
بودم
که بشود عظیم بطلبدم ببلعدم
ندیدهای که
از یک طرف میرسیم به کوه
از هر طرف دکلهای فشار قوی است دامنهاش
ندیدهای
از تحلیل به تحلیل رفتهام
در به درِ مفاهیم
دو سومش آب وُ بقیهاش …..
یا من بیشتر از یک لیوان یکبار مصرف نیستم،
یا….
یا تو بیا بلکه اقیانوس آرام سرازیر شود توی مویرگهای جگرم
مهر۸۹
One Comment
احمد پور هادی
سپاس از شعر زیبایتان . با فضای مدرن بسیار سازگار است. منتها گاهی در اواسط شعر ذهن به جایی غیر از شعر پرواز می کند .شاید این هم تکنیک این شعر باشد . به عنوان یک خواننده ای که از شعر لذت می برم دوست داشتم کمی یک دست تر بود . خمیازه لاک پشت تو ذهنم گیر کرد اما نفهمیدم در این شهر چه می کند .
که بشود عظیم بطلبدم ببلعدم …. به نظرم این جمله سنگین بود و سنگین هست . در مجموع شما از شاعرانی هستید که دنیای تازه ای به خواننده می دهید