دست و دل از مار میلرزد…
بالای سینهام کمی…
شانهها همهاش…
این سیاهی چه دارد مگر؟
که سخت میکند شبهای زیادی را…
این چشمها که برق از درون سیاهی میزند…
نگاهی میزند کمانی میزند…
بالای سینهاش، شانهها چشمها همهاش
چه دارد مگر!
□
ما مگر کجا بودیم! کجا بودیم؟
همهاش خواستیم انسان درستی باشیم!
دست و دل از مار میلرزد
لبها، سینهها، شانهها همهاش
مگر تو بیایی
به این اندام تلف شده
مگر تو بیایی
به یک اشتباه زیبا (که سهم ماست)
به این حق ادا نشده
مگر تو بمانی
تو بمانی
تیر ۸۹
One Comment
احمد پور هادی
َشعر زیبایی بود . منتقد نیستم . ولی لذت بردم و دوبار برگشتم خواندم و فکر می کنم از دوبار برگشتنم ؛ شعر خوبی بود . باز این شعر را می خوانم