دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند…
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند….
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند…
باده از جام تجلی صفاتم دادند…
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی…
آن شب قدر که این تازه براتم دادند…
بعد از این روی من و آینه وصف جمال…
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند