از پلههای اتوبوس که پایین آمد بفهمینفهمی مورمورش شد، خب تعجبی نداشت صبحزود بود. دلش هوای رختخواب و لحاف گرم و نرمش را کرد. راننده گفته بود که بهتر است توی ترمینال پیاده شود ولی پافشرده بود که همینجا خوب است، تا منزل خالهش که یک خیابان بیشتر راه نبود. هنوز شفق قرمز هم نشده بود و ماه و دارودستهاش توی آسمان نورافشانی میکردند. میدانست عنقریب است خورشید بالا بیاید و کل دارودستهی ماه غلاف کنند. دستهی چمدان چرخدار را گرفته بود و چمدان با هیاهوی پرصدای چرخهایش پشت سرش روان بود، آنی ترسید که مبادا سروصدای چرخها ملت را بیدار کنند و مردم به سرش بریزند که چه خبرته اول صبحی! رعایت هم خوب چیزی است! به خودش دلداری داد که هوا به نظر ملستر از آن است که کسی پنجره باز کرده باشد و دلنگودولونگ این چمدان لکنته را بشنود.
به هر تیر برقی نزدیک میشد سایهاش به آرامی از کنارش میگذشت و به پشت سرش میرفت. خانهی خاله که نزدیک بود پس چرا نمیرسید. به نظرش آمد گاهی سایهاش با سایهی دیگری همراه میشود و صدای پا، که نه، صدایی مثل بشکن زدن پشت سرش میشنود. شاید صدای چمدان بود، ایستاد تا مطمئن شود. نهیبی به خود زد که خیالاتی شدهی دختر ولی جراتش را هم در خود ندید تا برگردد و نگاهی به پشت سرش بیندازد. کاش به حرف راننده گوش کرده بود و همان ترمینال پیاده میشد، اگر تاکسی هم گیرش نمیآمد مینشست تا هوا روشن روشن بشود و بعد راه بیفتد. همیشه عجول بود و هربار هم کار دست خودش داده بود و باز هم از رو نرفته بود.
موشک اول و دوم که خورد سومی را مادرش تاب نیاورد و کشاندشان برد شمال، یکی دو روزی که موشکباران قطع شد پدر و برادرش برگشتند شهرشان و تا آنجا که از پیششان میرفت اثاث بار کردند آوردند. هنوز نمیدانست به دربهدریهایی که تو شمال کشیدند میارزید یا نه. حالا هم که گفته بودند امتحان کنکور همهی شهرها را تهران میگیرند اما هرکس باید برود از شهر خودش کارت بگیرد. پدرش دادوبیداد کرده بود که امسال را بیخیال شو، برادرش صدا به سر انداخته بود که تنها نمیشود بروی. حالا راه هیچی توی آن خانهی دنگال که نمیتوانی خودت با خودت بمانی! من و بابا هم هزارویک بدبختی داریم و نمیتوانیم باهات بیاییم. جواب داده بود خاله که هست به او تلفن کنید و بگویید یک شب پهلوش میمانم و فرداش برمیگردم. خاله گفته بود بیا، خب خیلی هم روی خوش نشان نداده بود. مادرش حق را به خاله داده بود، با این وضعیت کوپنی. تا توی اتوبوس هم همه چیز عالی بود فقط این کار بیجای بیموقع پیاده شدن از اتوبوس کار را خراب کرده بود.
صدای بشکن را دیگر به وضوح میشنید، انگار کسی با بشکن صدای پایی را تقلید میکرد. هرم نفسی پشت پاش حس کرد، گویی کسی با بینی خیس بوش میکرد. حالا کسی داشت پشت پا را میلیسید. از ترس زبانش بند آمده بود و نمیتوانست جیغ بزند پاهاش یاری نکردند و پهن زمین شد. چشمهاش را بسته بود و پلکهاش را روی هم فشار میداد. حالا همون یارو داشت صورتش را میلیسید. زبانش بزرگ و زبر بود. گوشهی چشمی باز کرد، یک سگ مشکی با زبان سرخش داشت او را میلیسید و دماش را مثل فرفره میچرخاند. آنی از ترس نفسش بند آمد ولی دم چرخان سگ را که دید نفسی از سر آسودگی بیرون داد، سگ عمویش هم وقتی میخواست نشانش بدهد که دوستش دارد همین کار را میکرد. هم ذوقمرگ شده بود و هم از خودش خندهاش گرفته بود.
ـ ها قربونت بشم، تو هم مث من آوارهی خیابون شدهی!
دستی به سروگوش حیوان کشید. حیوان لباسش را به دندان گرفت که پاشو. خندهاش گرفت: «جان مادرت نکن، زهره ترکم کردهی حالا میگی پاشو!»
سگ نشست و با چشمهای براقش تو نخاش رفت. بعد حوصلهاش سر رفته باشد انگار دوباره لباس او را با دندان کشید.
ـ از راه نیومده زود پسرخاله هم شد، امان بده جانم!
تکانتکانی به خودش داد، پاهاش خواب رفته بود. با هر زور و تقلایی که شده بلند شد، دستهی چمدان را به دست گرفت و به سگ هی زد که برویم.
حیوان پابهپاش میآمد و دم تکان میداد.
ـ نکنه تو هم کنکور داشته باشی؟
پارس خفهای کرد.
ـ خبه، بسه! من میگم تو جواب نده. مردم خوابن!
سگ سرش را پایین انداخت و از او پیش افتاد. کجکج راه میرفت. مثل ماشینی که دیفرانسیل شکسته باشد. هر چند قدم یکبار هم با دم چرخان سری به عقب برمیگرداند تا مطمئن شود او هست.
یاد خانهی خاله افتاد و حرف پدرش:«نرو دختر! کمقرب میشی!»
هوا رو به روشنی گذاشته بود. در خانهی خاله آرام آرام به او نزدیک شد. آهنی و بزرگ و ماشینرو.
الان میرسید و زنگ میزد. شوهر خاله از پنجره سرک میکشید او را میدید و سرش را میکرد تو.
داد میزد: «پاشو درو وا کن، خواهرزادهت آمده.»
دوباره سر بیرون میآورد و اینبار چشمش به مشکی میخورد.
چه زود برای سگ سیاه اسم هم گذاشته بود.
ـ این چیه دنبال سرت انداختهی دختر! چخ، چخه!
سگ واقواقی کرد.
ـ چندباربگم ششششش!
کناربهکنار در رسید. با خودش زمزمه کرد: «خونهی خاله کدوموره! از اینوره و از اونوره.»
بی مکثی از دم در آهنی گذشت.
دیگر تکوتوکی ماشین تو خیابان رد میشد، گشنهش بود، مشکی هم لابد. چشمش روی در بستهی یک غذاخوری ماند. در هنوز بسته بود و توی دل ساختمان جا خوش کرده بود. دو لامپایی که دو سوی در قرار داشتند دلش را بردند. با مشکی همانجا دم در نشستند تا در باز شود.
2 Comments
ن. نیلوفر
ممنون از شما . فضا سازی خوبی بود . اما انتظار داشتم با توجه به موضوع موشک باران کمی به فضای جدی تری برخورد کنم . داستان می تونست بهتر ب شه . درون مایه ی داستان چی بود ؟ فکر اصلی اثر . به نظرم حتی کار پست مدرن اگر درون مایه نداشت هباشد موفق نمی شود . مثل پایه های اولیه ی ریاضی . شما اگر چهار عمل اصلی را اعمال نکنید دیفرانسیل و انتگرال جوابی نمی دهد
فریبا حاجدایی
سپاس که خواندید و حتما بهتر از من تفاوت داستان را با مقاله میدانید، در مورد مقاله فکر واحدی را میتوان سراغ کرد و ترجمان فکر پشتِ داستان به تعداد خوانندگان آن میتواند باشد و در مورد فرق قصه با داستان که اولی حرفِ ثابتی را پیش میبرد و دومی به تعداد خوانندگانش میتواند تعبیر و تاویل داشته باشد دیگر حرف نمیزنم که احتمال میدهم خود بدان آگاه باشید.