کلمه ها امروز صبح نمی توانند نفس بکشند، مثل مورچه های ریزی که وقتی بچه بودم می ریختمشان توی شیشه ی کوچکی تا ذله شوند، چون یکی شان گازم گرفته بود . ترس از جهنم باعث شد تا این بازی را فراموش کنم، اگر چه این سال ها مدام تماشاگر جشن موش سوزی بوده ام . آخرينبار، هفتهيپيشتو اتاقيكياز همسايهها، موشافتادهبود.
یکی از زن ها جيغميكشيد و گوشهئيرا نشانميداد.
ـ موش… موش!
مردها و زنهاي همسايه ميخنديدند. گاهاز پنجره نگاهشان ميكنم. هر روز تو اينمجتمع سيو دو واحدي ماجرايي پيشميآيد، اما ماجرايموش و موشسوزيسالهاستكه ادامهدارد.
روزنامهی صبح را ورق ميزنم. بيشتر خبرها دربارهيجنگ آمريكا و عراقاست. در روزنامههمشهري مقالهئي نوشته شدهبهنام ” زير پوستجنگ” مرديكنار خاكو خلاسكلتي را بيرونكشيده. سرش را گذاشته رويصورتاسكلت. اين صفحه تنها صفحه ایست كهجدا می کنمش. گاهيفكر ميكنم كلمهها ارزشي ندارند، تصوير كافيست. تصويري كه از واقعيتگرفتهشده، بدونهيچ واسطه.
روزنامهها، اخبار …تمامصفحاتسياهشدهاست … جنگ عراق و آمريكا…جنازهها با دستو پاهاي قطع شده…تانكها، سربازهاي آمريكايي …
ـ ۲۹ اوريل. شناعت. قربانياناز گورهاي دستجمعي بيرونكشيده ميشوند. گورستانينزديك زندانمخوف ابوغريب. حدودهزار نفر در اينگورستاندفنشدهاند …كهشمارههايبرگورشانت نها نشاني آنهاست. با تسخير زنداندسترسي بهپرونده ها… اجسادشان را… تا مراسمكفنو دفن…
آنچهدر اطراف ما ميگذرد كلمهاست؟ واقعيتاست؟ واقعيت روي پوستو گوشت و استخوانو روحما اثر ميگذارد؟ روزنامه ها و دست نوشته هایم را جمع میکنم …. نوشتنحالا برايمندفع آشغالهايي ستكهخوردهام… سميستكهسرمرا گرم ميكند بهمرگ، بهادامهي مرگ، مرگيكه تمامی ندا رد . گاه تصوير هممُرده استبا وجود اينكهعين واقعيترا در لحظهاي خاصبهثبت ميرساند. تصوير نميتواند بوي زهر اجساد را نشانبدهد … تصوير و كلمه نميتوانند لحظاتيرا كه فقط ما، فقط ما تماشاگر بودهايمبهوضوحنشان دهد.
از بيرونسروصدا ميآيد. پردهرا كنار ميزنم. دورتر بچهها دارند بازيميكنند. دو طرفطنابيرا ميكشند و جيغ ميزنند.
پائين پنجرهزنها و مردها دور همجمعشدهاند. يكيشانموش بهتله افتادهايرا آورده وسطجمعيت. موش در حالخوردن تكهپنيريبه دامافتاده. چشمهايريزشدودو ميزند. مردي ريزجثهجلو ميآيد. يكريز ميخندد.با صداي بلند ميگويد: ” نفتخيليخوبآتيشو روشن ميكنه ! “
صداي دست زدن جمعیت بالا ميرود. مرديكهپيرهن سرمهئيپوشيده، شيشهنفترا رويموشسرازير ميكند. موشدستوپا ميزند. از طعمهجدايش كردهاند. منگايستاده. انگار تصميم ميگيرد كهبدود…يكيشانكبريت ميزند. كبريترا مياندازد روي موش… حالا بچهها بازينميكنند، ايستادهاند، بيآنكهجلو بيايند.
موش شعله ور شدهاست . ميدود. دستو پاهايكوچكشبهسمتبالا چرخ ميخورد. انگار كه ميخواهد چيزي را بگيرد و يا برقصد. تو دستو پاها ی جمعیت ميچرخد، سياهشده است . حالا دارد جمعميشود…ريز و مچاله شده.
بچهها بازيشانرا ادامهميدهند. پشتلباس همديگر را گرفتهاند. با صدايبلند ميخوانند: هووو…هووو… چی چی .
يكياز زنها ميگويد: ” چهقدر دستوپاهاشكوچولوِ! “
صدايكفزدنزنها و مردها ميپيچد. چند مرد با دستهايكوچكو ناخنهايكوتاه دور موش ميرقصند.
می روم به محوطه . بوی گوشت سوخته پيچيدهاست … بوينفتو بويگوشت… جمعيتهنوز دور تلهموشايستادهاند و بچه ها همينطور فرياد ميزنند: هووو…هووو …كيش… كيش .
می ایستم کنار دیوار .آفتاب سرد پائيزي بيتفاوت ميتابد روی دیوار و مورچه ها آرامآرام، پشتسرهم، از ديوار بالا ميروند . کنار پايم، مورچهيپردار سياهي، سرشرا ميكوبد به ديوار… بال بال می زند و باز دوباره سرش را می کوبد به دیوار. یکی از همسایه ها تله موش را با پا به کناری می اندازد و می گوید : ” مورچه وقتی می خواد بمیره ، بال در میاره ! “
یکی شان می گوید : “نفت مورچه ها را خوب می سوزونه ! نسلوشونو از بین می بره . “
این بار جمع شده اند که مورچه ها را بسوزانند . دور می شوم از جمعیت … صدای بچه ها هنوز توی گوشم می پیچید، صدای جیغ و فریاد و صدای دویدن هایشان …
هوهو … چی چی ...
۱۳۸۴