«جالبترین داستان برای هرکس، سرگذشتِ خودش است.» (ب. تراوِن، نویسندهی آلمانی) این جمله در صدرنوشت داستان مات از مجموعه داستان «خاطرهیی فراموششده از فردا» نوشتهی مدیا کاشیگر آورده شده و یکبار دیگر هم در کتاب تکرار میشود اما نمیتوان معنای دقیقی از آن بیرون کشید. میتوان معنای این جملهمجتبا را درک کرد اما نمیتوان از برداشت مدیا کاشیگر از این جمله ابهامزدایی کرد؛ چرا که کتابِ مورد بحث بر پایهی چند نقیض ساخته شده. در این کتاب، مرز هجو و جدی، رئالیسم و سوررئالیسم بر هم ریخته است و نویسنده همهی سعی خود را بهکار بسته تا بر بستری آشفته، به طرح تازهای از داستان برسد. اما برگردیم به جملهی ب. تراون. منظور نویسندهی آلمانی از این حرف مشخص است اما هدف آقای کاشیگر از ارجاع به این جمله نه. این ارجاع آن زمان رازناکتر میشود که حضور محسوس و نامحسوس مدیا کاشیگر را در کتابِ خودش ببینیم. این حضور نه از آن دست حضورهای پشتِ پرده و فرامتنی است، بلکه این حضور خودْ متنِ داستان است. «تو دیگر کیستی؟ مدیا کاشیگر؟ این که بهجز یک اسم نیست.» (ص ۴۹، آغازِ داستانِ روایت پنجم از خونهای رقیقتر از آب) رو شدن چهرهی نویسنده در داستان، روایتِ مسلط را قطع و آشفته میکند. نویسنده که قرار است پشت لایههای متن مخفی بماند و قصه (قهرمان) پیش برود، خودْ چهرهای میشود که پیش از قهرمان رخ مینمایاند یا حتا از پیشروی قهرمان جلوگیری میکند. در جاهایی، مثل داستان روایت پنجم… یا داستان ماوقع، مدیا کاشیگر با نامِ خود به قصه ورود کرده و نقش نویسنده را بازی میکند. شاید هم بازی نمیکند و فقط به معنایی حقیقی کسی است که نویسندهی این دو داستان است. اما بههرحال باید پذیرفت که در مجموعهی آقای کاشیگر، نویسنده خود یک شخصیت است، شخصیتی که همیشه نام مدیا کاشیگر را به خود نمیگیرد. این عرضِ اندام نویسنده در متنِ داستان، موجب اتفاقی شده که از ابتدا خواستِ نویسنده (این بار منظورمان آقای کاشیگر است!) بوده: جدا شدن روایتِ نویسنده از روایتِ قهرمان داستان. این اتفاقی است که در داستان مات (و چند داستان دیگر مجموعه) افتاده. «میخواهم پیش از آنکه مجبور به نوشتن قصهی راوی شوم، جوهر قلم را تمام کنم.» (ص ۲۱، داستان مات) برای نویسنده حقیقتاً که جالبترین داستان، سرگذشت خودش است! «چه باک اگر قلم وسط سرگذشت خودم جوهر تمام کرد، مهم این است که سرنوشت راوی را ننویسم.» (همان) داستان مات دربارهی نویسندهای است که در جهانی فراواقعی که از شدت خشکسالی در آن جنگی مبهم بر سر درختان درگرفته، وسط خانهای که حالا بدل به جزیرهای سرگردان شده گیر افتاده و باید زمانی که هم برف میبارد و هم خورشید میگیرد و هم زمین میلرزد (به طرح جلد چاپ تازهی کتاب خیره شوید)، به دنبال خانهی «هزار اتاق» بگردد تا زنی را در آن بیابد… او میخواهد سرگذشت خودش را بنویسد چراکه سرگذشتش تنها منحصر به خود اوست، اینگونه از «راوی» (یعنی قهرمان داستان که نویسندگان محکوم به نوشتن داستانِ اویند) بدش میآید. اما اگر خوب دقت کرده باشید حتماً فهمیدهاید که کاشیگر چطور نقشها را جابهجا کرده. نویسنده در داستانِ مات، خودْ قهرمان داستان است (مردی که در جزیره گیر افتاده) و اویی که به نام راوی یاد میشود، به اندازهی همهی نویسندههایی که میشناسیم – در داستان- کمحرف است و در روایت دخالت نمیکند. نویسندهی داستان دربارهی «راوی» میگوید: «از سرنوشتی که میخواست بر من تحمیل کند برمیآشفتم.» (همان) در حالی که در همهی تاریخ ادبیات این نویسندگان بودهاند که سرنوشتی را بر راویانِ داستانی تحمیل کردهاند! حالا اجازه بدهید یکبار دیگر به جملهی ب. تراون برگردیم. آیا اکنون این نقل قول بهنظرتان گیجکننده نیست؟
داستانِ خاطرهیی فراموششده از فردا نیز صورت دیگری از جدال نویسنده با قهرمان داستانِ خود است. داستان دربارهی نویسندهای است که طرحی داستانی را در ذهن خود میپروراند اما قهرمان داستان نیز آنجا حاضر است و میخواهد داستان را به میل خود پیش ببرد. در حالی که سرانجام نویسنده از نوشتن داستان منصرف میشود اما روایت در میان جدلهای نویسنده و قهرمانش شکل میگیرد. به سختی میتوان ماجرای داستانی را که قرار بر نوشتن آن است، توضیح داد اما دیگر عجیب نیست وقتی بگوییم که در این داستان هم با جهانی فراواقعی و خیالی روبهرو هستیم. قهرمانِ داستان قرار است دانشمندی باشد که با ساخت تراشهای ژنتیکی، هستیِ کنونی را نابود کرده و بهجای آن نسلی جدید از آدمیان و صلحی تضمینشده به ارمغان بیاورد. همهی اینها به کنار، مسئلهی اصلی در این قصه واقعیت است یا آن چیزی که به عنوان واقعیت در داستان میپذیریم. عبور از رئالیسم چیزی است که اکنون نویسندگان ایرانی به انجام آن مفتخراند و گاهی بهناحق بهخاطر آن تحسین میشوند. در داستان خاطرهیی… شخصیتِ نویسنده خود را رئالیست میداند. «حق ندارم دروغ بگویم. من واقعگرایم.» (ص ۱۰۶) اما داستانی که در حال ساختن آن است، ربطی به رئالیسم ندارد. «منطق در وجود تناقض است.» (ص ۱۱۰، همان) چنین هجوی در داستانِ ماوقع هم دیده میشود. جایی که شخصیت بازپرسِ پروندهی قتل، روایتِ مضنون از حادثهی منجر به قتل را از طریق خواندن کتابهای داستانیاش و روایتشناسیِ آنها (مضنون که همان راویِ داستان باشد، یک نویسنده و صاحب چند عنوان کتاب است) نقد و تحلیل میکند. چنین شوخیای با واقعیت شیوهی خوبی برای عبور از رئالیسم است. یعنی جایی که همه چیز واقعی بهنظر میرسد تا اینکه همچون پایان داستانِ ماوقع، شخص نویسنده در داستان دخالت کرده و از طریق شخصیتِ داستان به بیپردهترین شکل ممکن به ما یادآوری میکند که هیچکدام از اینها واقعی نبوده و همه تنها داستانی از مدیا کاشیگر بوده است، وگرنه کدام بازپرسی میتواند یکشبه منتقد ادبیات شود! اما صدرنوشت داستان ماوقع جملهای راهگشا از نورثراپ فرای (منتقد ادبیات) است: «ادبیات شکلهایش را فقط از خودش میگیرد.»