قصه ها را درخودم میریزم…
اماشعرپابرجاست…
همانجاست…
همه جاست…
کنارمفهوم کلانی بنام خداست…
قصه هارا درخودم میریزم
اماغصه هایم
حول محوری مقدس
دورچشمان تومیچرخند
تن به انتحارمیدهد
زیارت مدرن لحظه هایم
وقتی شروع به مصرف شدن تومیکنی
فرم اندام هایت مهم میشود
اما تیغ گرچه کندشود
باز هم میبرد
ومیریزم
براده قصه های بیشتری
کف خیابان قشرزمستانی مغزم
انچه من را نجات داده است
توهستی
انچه به فروپاشی رژیم طبیعی من نشسته است
توهستی
اینجاست
جای تولد تردیدهای دامنه دار
مکانی که درهر زمانی ورودمیکند
قصه هایم را درخود میریزم
گرچه در یک تصادف کوچک
پخش وپلاشده ام
کف خیابان زندگی….
زمستان۹۵