از تنت بيرون بكش حواسم را…
بوي بدنم را …
اثر انگشتانم را از بدنت…
بيرون بكش ….
حادثه نبود ،…
آن شب ها ، قصه نبود…
پيچشمان در آن دوزخ ها.
نفسم را از تنت بيرون بكش ،
تنت بوي كنياك مي دهد هنوز .
ماشين لباسشويت مي چرخد .
اما بوي كنياك
پيچيده در رگهاي آبي تنت .
نفسم را بيرون بكش …
مي داني ،
زور نمي خواهد
روزي چند ساعت ، گوشه اي بايست
و فقط “ها” كن
معجزه مي كند اين “ها “…