سگولي را كه دو روز پيش به خانه آورده بودم، بالاخره مادرم ديد. تُف انداخت بر روی زمين و با جارو افتاد به جانش. سگول بیچاره زوزه كشيد و دمش را برد زير شكمش و فرار كرد توی زير زمين. گفت:
«خدا ذليلت كنه، بچه! تا همه جا رو نجس نكرده، زود از اون پايين بيارش بيرون و بندازش بیرون، اگر نه تو و اونو با هم از خونه مياندازم تو كوچه. حالا همه چيزم بس بود، كم و كسري زندگیمان، فقط يه توله سگ بود!»
دلم واسهاش سوخت؛ سگول رو ميگم. گوشت کتلت و سبزی گذاشته بودم لای نون و داشتم گاز می زدم که توي جوی آب ، زير پل ديدمش. نميدونم چي شد كه يه هويي دنبالم راه افتاد! فكر ميكنم چون یه خورده کتلت بهش دادم و دستي روي سرو گوشش كشيده بودم، خوشش آمده بود. گفتم: «تو كه حيوونا رو دوست داشتي؟»
چشم غره رفت و گفت: «من به گور پدرم خنديدم. هنوزم دوست دارم، اما نه حيووناي نجسو. حالا بايد تمام ظرف و ظروفم را خاك مالي كنم تا پاك بشن.»
گفتم: «پس چرا واسه اون مار، كه توي زير زمين مياد، آب نمك ميزاري واسهاش، تا بخوره؟»
گفت: «اولا كه اون يه مار سيده! مادرم هم همين كار را ميكرد. تو هم بايد بعد از من اين كار را بكني. همهي اهل خونه را ميشناسه. بو ميكشه. هيچ وقت نشده كسي را نيش بزنه.»
هميشه آخراي تابستون مياومد روي كف آخرين پلهي زير زمين، چمباتمه ميزد. بعدش سرشو مي گذاشت تو كاسهي مسي پر از آب نمك و مثل كسي كه به جانش عطش زده باشه، هورت ميكشيد. اول زمستون هم غيبش ميزد. مار كلفتي بود كه يه نوار قرمز از فرق سرش تا نوك دمش كشيده میشد؛ قرمز و براق! وقتي مياومد من و بابا و معصومه گاهی وقتا هم مادرم، از بالاي پلهها نگاش ميكرديم. يه نوار قرمز بود كه روي زمين حركت ميكرد. خوشكل بود. يه بار وسطاي تابستون مادر بزرگم اونو زير بالشش ديد. دست برده بود زير بالشش كه حس كرده بود يه چيز نرم زير دستشه. بالشش را كه بلند كرده بود، اونو ديده بود، «بسم الله» گفته و صلوات فرستاده بود. اونم به آرامی رفته بود توی زير زمين. اما نميفهميدم چرا مادرم گفت اون يه مار سيده! فكر ميكنم چون یه خط قرمز رو كولش بود، ميگفتن سيده. مثل مورچههاي سيدي كه قرمز بودند. جرآت نميكرديم اونا را بكشيم. يه بار خواهرم يكيرو رو دستش كشته بود. مادر بزرگم دو ركعت نماز توبه خواند و معصومه تا دو سه روز نميتونست درست و حسابي غذا بخوره. احساس گناه ميكرد. حتا اون روز واسه مورچهي سيد گريه کرد و فاتحه خواند.
روز بعد، صبح زود سگول را گذاشتم روی فرمون دوچرخهام و رفتم آن طرف پُل قدیم. آفتاب نرمی روی رودخانه افتاده بود و آب رود را برق میانداخت. زنجیر دوچرخهام میخورد به روپوش قاب آن و گژژژژ گژژژژ ناله میکرد. صدای جِتی که تازه از پایگاه شکاری بلند شده بود، توله سگم را ترساند. خواست تا از روی سُکان پایین بپرد که با یه دستم گرفتمش. به امام زاده حسن که رسیدم، پیاده شدم و دوچرخه را به طرف “قبرستان علی”، بالا بردم. روی تپه دوچرخهام را زیر درخت کُنارِ خشکی تکیه دادم و سگول را گرفتم و بر روی سنگ قبر کهنه و تکه پاره شده ای نشستم. یه خرده با سگولم بازی کردم و بعد بهش گفتم:
«تقصیر من نیست! دیدیکه؟ اگه خونه میموندی، مادرم با جارو ، یا پاره آجر، تو رو میکشت.»
سرشو بوسیدم و پریدم رو زین و تلو تلو کنان از روی سنگ قبرها افتادم توی سرازیری جادهي رودخونه. وقتی بر میگشتم جرآت نکردم به پشت سرم نگاه کنم، چون میترسیدم با اون دو چشمهای براق و معصومش بهم زل زده باشه.
انگار بر رو دلم دَمکُن گذاشته بودند. نمیدونم واسه چی گاهی وقتا این جوری میشدم. شاید به خاطر سگولم بود. آخه همون شبی که گذاشتمش توی قبرستون، تا صبح خوابم نبرد. فکر میکردم، حالا تنهایی چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟ ممکنه خوراک تورهها* بشه. اون شب، مار و مورچه و سگول، تا صبح توی مغزم با هم مخلوط شده بودند و نمیذاشتن بخوابم. اما بالاخره شب باعث شد نصف شب خوابم بگیره! توی خواب، توله سگم را دیدم که نشسته است روی یک ستاره و به من میخندد.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
پانویس:
سگول: توله سگ
توره: شغال