لا لا پایش را گذاشت روی کاشی های سرد و مرطوب هاروان.کاشی هایی با رنگ های لاجوردی و ارغوانی که از دوران ساسانی سرتا سر معبد قدیمی سرینگار را پوشانده بود. چرخی زد. صدای چیلینگ چیلینگ آویزهای بسته به ساق برهنه اش توی درهء سرد و سخت کشمیر پیچید. دگر باره چرخید ودو گام دیگر هوای مرطوب دره را پس زد. روی نوک پای برهنه اش یک دور تاب خورد. مثل گوی رنگی از جا پرید و برنوک پا به زمین نرسیده دوباره برخاست و اوج گرفت. نرم و سبک مثل ابر؛ تند و تیز مثل باد؛ می رقصید. میان زمین صخره وار و آسمان خاکستری کشمیر این لا لا بود که هزار رنگ می شد و به چشم می آمد. سرخ و آبی و نارنجی؛ شال کشمیری پر نقش و نگارش ، دامن بلندش و نیم تنه ای که تا ناف برهنه اش را با پولک های رنگارنگ پوشانده بود. همانند آتش زبانه می کشید و هزار رنگین کمان می ساخت. هرکه می رفت می ایستاد و به رقص لا لا خیره می شد. هرکه از سرا شیبی دره بالا می آمد تند می کرد تا زودتر رقص لا لا را ببیند. زن های سرینگار شال های رنگی شان را بالاتر می کشیدند و رقص لالا را نگاه می کردند. نهیب می زدند.
: “لالا از خدا بترس اینجا مسلمان بسیار است.”
: “لالا مردان مسلمان را خوش نمی آید تو اینجور می رقصی.”
:” لالا مردان خیره شده اند به قدو قامتت.”
لا لا خندید و یک دور دیگر چرخید. بدنش را روی کاشی های سرد هاروان پیچ وتاب داد و روی کاشی های پرنقش و نگار هاروان و سنگ های سخت کشمیر لغزید. همانند رود جهلوم که بر درهء کشمیرتاب می خورد. دست هایش در هوا درهم می پیچیدند و همانند سر بزرگ مار بوآ در ساق دست هایش و در پیراهن بلندش گم می شدند. یک پایش را جلوتر می برد و بر نوک پای دیگرش می چرخید و سرش را در سه سوی دره می چرخاند و می پرسید:”کو؟ کو؟ کو؟”
گردشی دوباره می کرد. چین به شکم برهنه اش می داد و به سمت دیگری می چرخید و می پرسید:”کجایند مردانی که می گویید؟”
دوباره می رقصید. مردانی که در نگاهشان شعلهء شهوت زبانه می کشید خیره نگاهش می کردند و مردانی دیگر چشم از قد و بالای لالا بر می گرفتند و غضبناک لعن اش می کردند. زنان پچ پچه می کردند: “لالا بترس.”
:” از سنگ و سگ بترس.”
:” مردان نامرد نشانه ات می کنند.”
: مردان…لا لا مردان…”
لا لا میان هوا جست می زد و بر پشت صاف و کمر باریک اش خم می شد و دو دستش را در میان دو پهلوی قوس برداشته اش چرخ می داد و چرخ می داد و چرخ می داد.”
:”من که اینجا مردی نمی بینم.”
:” مردی میان درهءکشمیر نمی بینم تا از آن رو بگیرم”
:”لا لا به رقص زنده ست. لالا اگر نرقصد می میرد.”
:”لا لا یعنی رقص”
لا لا رقصیدو رقصید. چرخید و چرخید و به یکباره ایستاد. چیلینگ چیلینگ آویزهایش باز ایستادند و سکوت در دره پیچید. انگار زمان در دره مرد. زمین از نفس افتاد . نگاه لالا به دره خیره بود. همگی رد نگاه لالا را خیره ماندند.
:”لالا چه دیدی که محو تماشا مانده ای؟”
:”چه دیدی که رقص را فراموش کرده ای؟”
از دور، خیلی دور کسی از دره بالا می آمد. صدای گامش را فقط لا لا می شنید.
:”لا لا این همه مرد تو نمی بینی شان اما صدای گام های ناندریشی ای را می شنوی که میان دره نا پیداست؟”
:”هیس ….ناندریشی…”
:”هنوز به بالا نرسیده است.”
:” ساکت بمانید تا بیاید.”
سایه ای سنگین از میان دره به بالا می آمد. همهء نگاه ها به سمت دره و سایه بود . لالا از میان جمعیت گذشت به سمت درهای بسته رفت. درها همه بسته بود. لالا دست های بلند و کشیده اش را به درها کوبید. در باز شد. از در گذشت.باز هم دوید و به دری دیگر رسید. دوباره بر در کوبید. در باز شد و او از در گذشت. در پشت در بود و دیوار پشت دیوار. انگار همهء کوهپایه های کشمیر تبدیل به در شده بودند و درها همه از سنگ های کوه های کشمیر سنگین و بلند جلویش قد می کشیدند. لا لا از یک دو سه … از شش در گذشت. رسید به آخرین در، هفتمین در. لا لا در را باز کرد و جلو رفت. در هفتم پشت سر لا لا بسته شد. لا لا به هر سو دوید. درها پیش چشمش غیب شدند. لا لا هر چه دوید به دیوار رسید. همهء دیوارها ی سنگی ای که جلویش بلند و کشیده سر بلند کرده بودند.
ناندریشی به بالای تپه رسید. انگار از پشت دیوارهای بلند لالا را می دید. شکم برهنه اش، موهای سیاهش که تا ساق پاهایش کشیده شده بودند ناندریشی به همان جا یی می رفت که لا لا از آن گذشته بود.
لا لا از دویدن بیهوده خسته شد و ایستاد . نگاهش به زمین جلوی پایش افتاد. دری بود. دری دایره وار که بر زمین چسبیده بود . گرد و سرخ . لا لا دست برد و در سرخ را از زمین برداشت. آتش از میانهء زمین زبانه کشید.آتشی که دست برد و لالا را درخود کشید. انگار در انتظار چنین لحظه ای بوده باشد. لا لا در حفرهء میان زمین گم شد. در تنور فرو رفت و دری که مثل گوی سرخ بود مثل همهء در های پشت سرش بسته شد.
ناندریشی از هفتمین در گذشت بر بالای تنور نشست دست برد و در سرخ را برداشت. تنور سرد شد . سبز شد . از میان آن لا لا سر بر کرد . لالا سبز وتازه از دل زمین بالا آمد. تازه روییده بود. ناندریشی دست برد و انگشتان لالا را میان دستش گرفت و او را بالا کشید. لالا روی زمین ایستاد. بلند و سبز همانند سروی قد کشید.
لالا از ناندریشی پرسید:” تو را از کجا می شناسم؟”
: “من میر همدان ام. “
لا لا پرسید:” شاه میر؟”
:”شاهمیر که می گویند منم.”
لالا سبز بود. دست لالا به هرکجا کشیده می شد سبزه بیرون می زد.
از آن روز درهء کشمیر سبز شد.وقتی به درهء کشمیر می رسی نام لالا را همه جا می بینی. لالا نامی ست بر سر در یک درمانگاه که بیماران تهی دست را در آن مداوا می کنند.
لالا نام معبدی ست که هنوز آوای زنی سبز پوش از میان سنگها ی سختش به گوش می رسد.
لالا نام دیگر کشمیر است.