در گوشه ی دورتر زمین چمن، کنار برکه ی آب یا دریاچه ی کوچک مردابی، در باغچه ی سوسن «خود» مشغول کار است – وجین کردن، کوددادن، کندن گیاهان پژمرده برای پیداکردن جا برای کشت گیاهان تازه که زنگ تلفن این داستان را آغاز می کند: آن قدر وقتشان را در فصل مناسب در حیاط می گذرانند که از سال ها پیش لازم شده بود زنگ تلفنی را در بیرون از خانه از سقف تاقنمای ایران آویزان کنند. معمولا یک تلفن بی سیم هم با خودشان به مهتابی یا ایوان می آورند تا پیش از رفتن دستگاه به روی پیام گیر بتوانند جواب بدهند. هنوز زود است، زودتر از آن که لازم باشد به این قاعده عمل کنند. پیش از ظهر یک روز هفته است، زن هنوز داخل ساختمان در استودیو ست، به تلفن جواب می دهد.
تلفن برای دومین بار زنگ می زند، ولی به بار سوم نمی کشد. مرد در باغچه به زانو نشسته است، حوله در دست، مکث کرده و در حال راست کردن کمر، به کار خانگی خود بر می گردد که همواره برایش اندکی دل پذیر بوده است ولی امروز ناگهان خیلی دلپذیر شده است: کار ساده ی بدنی با خاک تمیز در هوای خوش در زیر آفتاب. پیغام تلفنی می تواند یکی از همان پیغام های معمول هر روزی باشد: پیغامی برای انجام یک معامله، یا پیغام مأمور تعمیرات. در فصل مناسب معمولا مرد پیغام های پیش از ظهر را جواب می دهد تا تمرکز زن در استودیو برهم نخورد؛ ولی هنوز فصل مناسب نرسیده است. آن که تلفن می زند می تواند یک دوست باشد، هر چند معمولا دوستانشان تا نیم روز زنگ نمی زنند. ممکن است دلال یا فروشنده ی تلفنی باشد: به نظر می رسد این سال ها شمارشان بیشتر شده است، آن قدر بیشتر که به فکر می افتند شماره هایشان را در دفتر خط بزنند، ولی هنوز وقت خط زدنشان نرسیده است. شاید هم یکی عوضی شماره گرفته باشد.
اگر زن حالا بیرون بیاید و در مهتابی دنبال او بگردد که اگر پیغام تلفنی برای او باشد، پیغام یا خود تلفن را به او بدهد، آغاز این داستان دیگر به پایان می رسد و وسطهای داستان آغاز می شود. زن به مهتابی می آید، نگاهی به چمن و برکه ی بزرگ یا دریاچه ی کوچک آن سوی چمن می اندازد. سر میز بزرگ قدیمی نقشه کشی نشسته بوده است تا کار کند می کوشیده است کار کند به هر حال وانمود می کرده است که کار می کند، شاید هم واقعا تا حدودی کار می کرده است که زنگ تلفن این داستان را آغاز می کند. از روی صندلی چرخان چرمی خود از درون یکی از پنجره های استودیو که مشرف بر برکه است می تواند مرد را ببیند که دستها و زانوها را بر زمین گذاشته است. در واقع، در همان هنگام که خود او در پشت میز کار می کرده است یا می کوشیده است کار کند یا وانمود می کرده است که کار می کند، همواره کم و بیش او را با شلوارجین کهنه و کاپشن و دستکش باغبانی مشغول کار می دیده است. در دور نخست او را می بیند که دسته ی بیلچه را روی تھی گاه گذاشته است و کمرش را راست می کند و به شانه اش کش و قوس می دهد، در دور دوم (یعنی در لحظه هایی که طی آنها منتظر برداشتن گوشی مانده است) مرد به سوی خانه نگاه می کند و یکی از دست کش ها را در می آورد. در دور سوم، زن به کسی که آن سوی تلفن است سلام می کند و مرد با دست بی دست کش عینکش را بالای سر می برد. زن به نگاه کردن ادامه می دهد مرد به کارش برمی گردد و دست چپش را همچنان بی دست کش نگاه می دارد تا بتواند علفهایی را که با دست راست با بیلچه بیرون آورده است، جمع کند – زن پیغام تلفنی را می گیرد.
خبر واقعا بد است. شاید نه به بدی سناریویی که زن درباره ی بدترین موقعیت در ذهن دارد، ولی بسیار بدتر از سناریوی میانگینی که ترس از آن را در دل دارد، بسیار بسیار بدتر از سناریوی بهترین موقعیت و سناریوهای امید داشته در برابر امید. خبر از آن گونه خبرهاست که با یک حرکت کل نقشه ها و انتظارهای مساعد را حذف می کند، در واقع از لحظه ی دریافت، کل چشم انداز لذت و شادمانی را نابود می کند. این خبر در عمل در زندگی غالبا خوش، اما بی گمان نه دور از نگرانی این جفت، دوره ای را مشخص می کند؛ می توان تصور کرد که از آن پس دیگر آن گونه شادمانی که در همه ی سالهای زندگی مشترک همواره از نعمت آن برخوردار بوده اند وجود نخواهد داشت. اکنون همه چیز پایان یافته است: الان برای زن، بعد برای مرد، و سپس هنگامی که زن خبر را به او بدهد، که البته باید حتما به او بدهد، برای هر دوی آنان.
تمام شد، رفت، پایان یافت.
حالا زن خبر را می داند، ولی مرد هنوز نمی داند. زن از پشت میز کار او را می بیند که با نوک بیلچه به خاک و گل کنار ریشه ی سوسن ضربه می زند و با دست دیگر علفهای بلند و گیاهان هرز؛ یا پیچکهای زمینی را از ریشه در می آورد. زن ابراز همدردی خشک کسی را که آن سوی خط تلفن است می پذیرد و بر حسب آداب تشکر خود را به خاطر ابلاغ پیام ناگزیر اعلام می کند. تنها چند پرسش پیش کشیده است – پرسش های چندانی برای مطرح کردن وجود ندارد – و پاسخهای آمیخته با ادب و رنج و هراس آور اما نه شگفتی آوری دریافت کرده است. گوشی تلفن بی سیم را سرجایش می گذارد و لحظه ای روی صندلی راحتی پشت میز به پشت تکیه می دهد تا جفت خود را در حال کار معمول و رضایت بخش خود ببیند و آنچه را که شنیده است گوارش کند.
ولی آنچه شنیده است گواردنی نیست و اگر هم باشد مربوط به سالها و حتی دهه هاست و نه لحظه ها، روزها، هفته ها، ماهها، و فصلها. حالا باید از روی صندلی بلند شود و از درون خانه ی دلپذیر و فروتن خود به مهتابی برود، از چمن بگذرد و به باغچه ی سوسن در کنار برکه یا دریاچه ی کوچک برسد و خبر را به او بدهد. چند لحظه او را ورانداز می کند و می داند که در همان حال که مشغول باغبانی است ذهنش تقریبا بی گمان متوجه پیغام تلفنی است. لابد در فکر آن است که آیا زن گوشی را گذاشته است و دارد می آید که خبر را به او بدهد؟ شاید پیغام درباره ی امور خرید و فروش معمول روزانه باشد که تا هنگام برگشتن برای ناهار یا استراحت و خوردن قهوه ارزش اعلام شدن نداشته باشد. حتی ممکن است کسی به اشتباه شماره گرفته باشد، یا یک دلال مزاحم تلفنی باشد. شاید از همین الان تا اندازهای مطمئن باشد که همه چیز به کنار، این پیغام بتواند یکی از آن امکانهای خنثای بی زیان باشد.
زن لبهایش را به هم می فشارد، چشم هایش را می بندد و باز می کند، نفسش را بیرون می دهد، بلند می شود و می رود که به مرد خبر بدهد.
مرد در همان هنگام که زن به مهتابی گام می گذارد او را می بیند و با تکان دادن بیلچه نشان می دهد که کجاست، چون احتمال می دهد که شاید زن او را در حالت زانوزده در باغچه ندیده باشد. از آن فاصله نمی تواند ازچهره یا حالت یا شیوه ی حرکت زن چیزی بخواند، ولی متوجه می شود که تلفن بی سیم را با خودش نمی آورد. البته غیر ممکن نیست که او به سادگی برای استراحت و رفع خستگی ماهیچه ها استودیو را ترک کرده باشد و پس از برداشتن فنجانی قهوه و رفتن به توالت، برای لذت بردن از هوای آزاد بهاری بیرون آمده باشد تا به او بگوید که کسی به اشتباه شماره گرفته است یا پیغامی تبلیغاتی بوده است و چیز مهمی نبوده است. زن از مهتابی شروع به پیمودن چمن می کند و آرام به سوی او می آید. او همچنان سرگرم کندن علف های دراز سیم مانندی است که به صورتی ابدی باغچه های گل را تسخیر می کنند و ریشه های رونده ی خود را در زیر بستر باغچه می دوانند و پنهانی توری از ریشه را در خاک تمیز پهن و غنچه های سوسن را پژمرده می کنند. مرد پذیرفته است که علف هرز به خودی خود پلید و مهاجم نیست؛ یکی از آفریده های طبیعت است که سرسختانه در همان جایی که او دلش نمی خواهد، به انجام وظیفه ی طبیعی خود می پردازد. مرد در پیچیدگی و سرسختی این ریشه های رونده و ارتباطهای چندسویه ی بی شمار آنها نکته ای ستودنی و حتی پرهیبت می بیند، آنها را با دقت از ریشه در می آورید، ولی می بینید که باز هم شبکه ی خود را زیر کل باغچه و احتمالا زیر کل چمن می گسترانند. آنها را در یک نقطه قطع می کنید و آنها مانند هیولای فلان و بهمان» در اسطوره های یونانی دوبرابر می شوند: ئیدرا. به شیوه ی خاص خود، هم وحشتناک و هم شکوهمندند: آن سرسختی کور، آن ایستادگی و پابرجایی تکامل یافته، و آن زدوده ناشدنی بودن به معنای واقعی کلمه، آن بی پروایی که با آن به تباه کردن سوسن های رقیب می پردازند، و آن بی اعتنایی به همه چیز به جز تکثیر دیوانه وار خود. اما از سوی دیگر مرد می خواهد درست همین ویژگی ها را در گل ها ایجاد کند، گلهای صد تومانی و سر سوسن های دیروزی را می کند تا شکوفایی چندباره ی شکوفه ها را امکان پذیر کند. از دیدگاه باغبان این کار در حالی که طبیعت شانه های فارغ از داوری خود را بالا می اندازد، گونه ای سرمایه گذاری در این جا و گونه ای گشایش اعتبار در آن جاست. اما جای پرسش نیست که عمل عکس، یعنی کندن سوسن ها و کشت و پرورش علف دراز سالم راحت تر است. مرد در همان حال که زن آرام و بی شتاب از مهتابی وارد چمن می شود و آن را برای رسیدن به او می پیماید، با این گونه اندیشه ها ذهن خود را به سوی دیگری می راند، یا می کوشد براند، یا وانمود می کند که به سوی دیگری می راند.|
زن، مصمم و آرام چمن را می پیماید تا آنچه را باید بگوید به او بگوید. شریک، معشوق، بهترین دوست و همراه او مشغول کار معصومانه و دلپذیر خویش است: نیمی کار، نیمی سرگرمی، فراغتی از زندگی حرفه ای پرمشغله. او که از هنگام شنیدن صدای زنگ تلفن گوش به زنگ بوده است، همچنان ظاهرا آرام می ماند؛ زن هم همچنین، انگار آینده ی پیش بینی شدنی زندگی شان ۱۲۸۱ هم چنان خوب و روبه راه است. زن برای دادن خبر وحشتناک باید کل چمن را بپیماید. یک درخت گیلاس کوانزان در مرکز زمین چمن است: نمونه ای که شکوهمندانه گسترده و بلوغ یافته است و شکوفه های ارغوانی رنگش شکوه خود را به نمایش می گذارند. در میانه ی راه از مهتابی تا درخت گیلاس درخت گل سیب زومی کوچک ولی در عین حال محکمی ایستاده است که خود آنها آن را به جای درخت پیشین که طوفان آن را از جا کنده بود کاشته اند. این هم نمونهی تقریبا بی نقصی از نوع خود و در اوج یا پس از اوج شکوفایی است. برگهای سبز جوان آن خود را از میان گلبرگهای سفید به بیرون فشرده اند. زن برای رسیدن به شوهر و دادن خبر باید از زیر درخت گیلاس بگذرد که در واقع قطعه ی مرکزی ملک است و همواره نگرانند که مبادا آذرخش به ساقه های کشیده ی آن آسیب برساند. زمان کوتاهی طول می کشد تا او به به درخت گیلاس برسد: شاید بیست ثانیه، چون آرام می رود.
.
گام برداشتن آرام تا درخت گل سیب هم ده دوازده ثانیه طول می کشد، تقریبا به اندازه ی خواندن همین جمله با صدای بلند. گذشتن از کنار آن درخت گل سیب بی عیب و نقص، گذشتن از زیر درخت گیلاس باشکوه، پیمودن نیمی از چمن و رسیدن به باغچه ی سوسن و دادن خبر به مرد، زنجیره ی کنش هایی است که میانه ی داستانی را که در حال روی دادن است شکل می دهد.
در یک سوم دقیقه ای که زن نیاز دارد تا به آرامی به درخت گیلاس برسد، حتی در چند ثانیه ای که رفتن از مهتابی تا درخت گل سیب طول می کشد
زن الان از کنار آن می گذرد) شریک زندگی او راه خود را به اندازه ی طول بیلچه به درون بستر باغچه پیراسته است، بستر باغچه گستره ی برکه یا دریاچه را به طول چند متر تا دورترین گوشه ی محوطه که جنگل در آنجا آغاز می شود، در برگرفته است. اندیشیدن درباره ی این اوضاع و احوال – شاید بازتاب و واکنش گریختن از خبر ویرانگر – زن را متوجه ناساز نمای مشهور زنون درباره ی آشیل و لاک پشت می کند. آشیل تندرو به گفته ی طعن آمیز زنون هرگز به لاک پشت نمی رسد، چون در همان زمان کوتاهی که نیمی از راه صدمتری میان خود و لاک پشت را می پیماید، جانور کندرو چند سانتی متر پیش تر رفته است و در زمان لازم برای پیمودن نصف راه باقی مانده باز هم لاک پشت چند سانتی متر پیش تر رفته است و همین طور تا بی نهایت، فاصله های معین را هر چقدر هم کوچک باشند می توان بی نهایت بار نصف کرد. با آنکه زن نه فیلسوف بود و نه ریاضی دان، به ذهنش رسید الزاما به هنگام گذشتن او از زیر آلاچیق پرشکوفه ی باورناشدنی درخت گیلاس کوآنزان و مکث کردن او برای آن که بی سروصدا از شکوه آن بار دیگر شگفت زده شود و (گرچه بعید) آرامش پیدا کند، لازم نیست که مرد از او دورتر برود. مرد (مانند لاک پشت زنون) می تواند در یک نقطه ثابت بماند؛ حتی می تواند برخیزد و به سوی او گام بردارد و برای رسیدن به او در زیر آن الاچیق پرشکوفه «بدود»، در هر صورت، در هر قطعه از راه، فاصله ی میانی باید بی نهایت بار نصف شود. مانند عشاق برجسته کاری های روی خاکستر دان یونانی» چکامه ی کیتس. (تصویر دیگری از دوران دانشجویی زن)، او و مرد هرگز به هم نخواهند رسید، هرچند که برخلاف آشیل و لاک پشت، آدم های زنده ای هستند که در مسیر چندین هزارمین سال باهم بودن و نزدیک بودن پیش می روند، که دریغا در پایان آن باید آن خبر شادی کش را به او بدهد. در سخن کیتس و در اصطلاح مورد نظر زنون، مرد «همواره» دوست خواهد داشت، و زن منصف و خرسند خواهد بود. از همان روز نخست» ارتباطشان، همواره به برداشتن فاصلهی میان خود ادامه می دهند، همان گونه که در عمل همین کار را کرده اند، مانند هر زوج هم پیمان و هم پیوند دیگر، و باهمه ی اینها فاصله هرگز به صفر نمی رسد: نمودارهای مجانب داری که جاودانه به هم نزدیک می شوند ولی به هم نمی رسند.
ولی البته آنها به هم می رسند، بسیار زود، و حتی پیش از آن به فاصلهی سلام دادن، سخن گفتن، و در گوشی گفتن می رسند. در این جا در میانه ی میانه ی داستان، همان طور که زن بار دیگر از زیر شکوفه های گیلاس که به آلاچیق مجلس عروسی می ماند، بیرون می آید و به درون آفتاب دل نشین و ملایم وارد می شود، ناگهان یک شاهین دریایی چون تیر از آسمان فرود می آید تا ماهی کوچکی را از بخش کم ژرفای آب بگیرد. هر دو برمی گردند و نگاه می کنند. مرد نزدیک تر است و می تواند ببیند که ماهی چگونه نومیدانه در چنگال شکارچی تلاش می کند؛ شاهین دریایی شکار خود را به چابکی برای کاستن از نیروی بازدارندهی ایستادگی هوا از سر تا دم در راستای تن خود از پیش به پس مرتب می کند و با آن به سوی آشیان درهم و برهم خود
۲۹- یک یا دو خط راست موازی محورهای مختصات که منحنی به آنها نزدیک می شود ولی به آنها نمی رسد و تا بی نهایت ادامه می یابد.
.
در بالای درخت آن سوی برکه یا دریاچه پرواز می کند.
ماهی در حال مردن است. ماهی در حال مردن است. ماهی مرده است.
هنگامی که پسرک کوچولویی بود و پدر و مادرش او را با اتومبیل به سوی جایی یا چیزی می بردند که مایه ی ترس یا ناراحتی او می شد رسیتال پیانو که حوصله اش را سر می برد، کارهای بهداشتی و پزشکی که می توانست با درد همراه باشد، شهر یا محلهی تازه ای که می خواستند به آنجا منتقل شوند- به خودش می گفت تا وقتی نرسیده ایم و هنوز در اتومبیل پیش می رویم همه چیز خوب و روبه راه است، دلش می خواست رفتن تا ابد ادامه پیدا کند. به نظرش محکوم به اعدام در مسیر رفتن به محل اعدام باید همین احساس را داشته باشد و درعین حال آرزو کند که ای کاش آن کار هراس آور به پایان رسیده باشد: گاری حمل اعدامی هنوز به پای گیوتین نرسیده است؛ تا وقتی که گاری نرسیده است ما بی مرگیم و در این فاصله این خیابان چقدر دل پذیر است، این پارک خوشگل کوچک چه فوارهی مرکزی زیبایی دارد، این گوشه ی دنج زیر سایه ی درختان چه دعوت کننده است، ولی همه ی اینها نه برای این وضعیت اسف بار بلکه برای زمانی خوش تر.
با یادآوری «دوزخ» دانته که در دورهی دانشجویی آن را خوانده است، این تصویر وحشت انگیز شکل می گیرد: واسطه های خرید بهشت و دلالهای درون غرفهی اقرارنیوشی و دفترهای کلیسا، در دوزخ، مجازات و با سر به درون حفره های درون صخره های دوزخ پرتاب می شوند. دانته در همان حال که در آن وضعیت بینوایی و بدبختی نزد آنها زانو می زند تا با آنها گفت وگو کند، به یاد همین گونه سرنوشت ها برای آدم های محکوم در زادگاه خود می افتد که دست و پا بسته و در حالی که زنده زنده آنها را با سر زیر خاک دفن می کنند، اعدام می شوند. پیش از آنکه گودال را پر کنند، کشیش تلقین خوان مانند یک شاعر سر پایین می آورد تا آخرین اعترافهای محکوم را بشنود،
و محکوم بینوا با نومیدی اعتراف خود را طولانی تر می کند و چه بسا چند گناه الکی را هم به گناهان واقعی خود بیفزاید تا شاید پایان کار را اندکی به تعویق بیندازد و با این کار (حالا فکر می کند که یک بیلچهی دیگر خاک را در حالی که زن به سوی او می آید زیرورو کند) یک گناه واقعی تر ولی کوچکتر را به فهرست گناهانی که باید به آنها اقرار شود پیوست می کند گناه دروغ گویی با حواس پرت ریشه ی یک گیاه رونده را قطع می کند.
میخائیل باختین منتقد روس معتقد است که: «زمان، قهرمان واقعی هر جشن است.» زمان، درام نویس هر داستان هم هست. تاریخ رشته ی دنباله دار مندل بروت است که مانند مکان در ناساز نمای زنون تا بی نهایت تقسیم شدنی است. هیچ فاصله ی گذشته با آینده ای نیست که تقسیم و بازتقسیم نشود و به قطعه های خردتر و خردتر مانند پولک های شبیه به اصل ۱۳۲۱ در خطوط دندانه دار کناره در هندسه ی فراکتال ها تبدیل نشود. این جفت هوشیار که انگار هنوز در اواخر میانه ی داستان خوشبختند، با این گونه اندیشه ها در تلاش های ناکام برای کشتن وقت، در حالی که وقت آرام و مطمئن آنها را می کشد، چکار می کنند؟ در زندگی روایت شده، حتی در اینجا (در میانه ی راه از درخت گیلاس تا باغچهی سوسن) می توانیم کنش باقی مانده را تا بی نهایت کش بدهیم و تعلیق کنیم، بی آن که آن را مانند آنچه بر روی خاکستر دان کیتس می بینیم به صورت «قاب بی حرکت تصویر» در آوریم؛ تنها نیاز داریم آن را کند کنیم، به تعویق بیندازیم، به قطعه هایی در ابعاد اتم تبدیل کنیم، و همان گونه که زن باخبر وحشتناک در مکان به ۲۷- Mandelbrot : مجموعه ی ریاضی نقاطی که مرز آنها یک شکل فراکتالی مشخص و دو بعدی پیش گام برمی دارد، در زمان به عقب برگردیم. برای نمونه این آدم ها در کدام سیاره جا دارند؟ این چه برکه یا دریاچه ای است که در آن سوی زمین چمن دل پذیر آنهاست و سطح زیتونی رنگش با گردههای زردرنگ بهاره به صورت مرمر در آمده است؟ چشم انداز ساحل دیگر آن به جز لانه ی شاهین دریایی روی درخت خشکیده، اما همچنان سرپای بلوط چه چیزی دارد؟ درباره ی شلوار جین و کاپشن و دستکش و عینک مرد سخن گفتیم، ولی دربارهی چهره، سن، قومیت، شخصیت، خلق وخو، سرگذشت او (به جز اشاره ای به دورهی دانشکده)، یا این گونه ویژگی های زن (با همین تفصیل) چیزی نگفتیم. درباره ی زندگی مشترک و خرسندیها و رنجها و پیشامدهای خرد و درشت، کار آنها، پشت سر نهادن شکست ها هم چیزی نگفتیم. آیا بچه یا حتی نوه دارند؟ دلال های تلفنی که آرامش روستایی آنها را برهم می زنند چگونه کسانی هستند؟ دربارهی معماری خانه، مبلمان، مالکان پیشین خانه (اگر بوده اند)، سرگذشت زمینی که خانه در آن بنا شده است از هنگام آخرین یخبندانی که به برکه یا دریاچهی «آنها» شکل داده است، چه گفتیم؟ اگر زن داستان ما در مسیر حرکت آرام و در عین حال پیوسته ی خود برای پیمودن چند متر زمین چمن، لحظه ای درنگ نکند، به پایان رساندن روایت آخرین گامهای او می تواند تا بی نهایت طول بکشد. گیاهان زمین چمن از چه گونه ای هستند، چگونه علف های هرز در میان آنها پراکنده است، چه حشراتی در آنجا یافت می شود و چگونه پرندگانی به دیدار آن می آیند؟ زن تأثیر هوای بهاری بر چهره ی جدی خود را چگونه احساس می کند؟ آیا ماهیچه های مرد در اثر کار باغبانی گرفته است، و اگر چنین است آیا گرفتگی آنها برای او شادی بخش است یا نه؟ آیا دودلی آنها دربارهی این که آب آن سوی زمین چمن، برکه ای بزرگ است یا دریاچه ای کوچک اهمیتی دارد، و آیا این دودلی حالتی معمول و بی اهمیت یافته است؟ آیا لانه ی شاهین دریایی واقعا درهم و برهم است یا چنین به نظر می آید؟ میانه ی این داستان به پایان خود نزدیک می شود ولی هنوز به پایان نرسیده است، نه هنوز. هنوز وقت هست، هنوز وقت کافی و جهان کافی هست. هنوز امکانات روایتی به کار نرفته ای هست. اگر زندگی ما داستان باشد و اگر سه چهارم این داستان روایت شده باشد، چهار پنجم آن روایت نشده است، و اگر چهار پنجم آن روایت شده باشد، پنج ششم آن روایت نشده است، و مانند اینها و مانند اینها و در همین حال و در همین حال «انگاره همه چیزی بر وفق مراد است.
دریغا، در زندگی روایت نشده، داستان طور دیگری است، مثل جهان واقعی لاک پشت و زمان و خطوط کناری. ممکن است در زمان، بی نهایت قطعه ی تشکیل دهنده دیده شود، ساعت ۱۱۰۰ صبح هرگز نتواند به ۱۱۳۰ برسد، چه رسد به نیم روز، ممکن است به نظر برسد که آشیل هرگز به لاکپشت نمی رسد و هیچ داستانی به پایان و هیچ خبری به گیرندهی خبر نمی رسد؛ ولی در جهانی که ما می شناسیم می رسند. داستان ها با حذف گزینشی گره گشایی می شوند، اندازه گیری خط ساحلی در جهان واقعی هم صورت می گیرد، آشیل هم بی توجه به ناساز نمای زنون به سرعت لاک پشت را پشت سر می گذارد، ولی زمان، شگفت تر از همه ی اینها، چیزی راحذف نمی کند، چیزی را از قلم نمی اندازد، و با همه ی اینها بدون پروا و ملاحظه، ساعت به ساعت ظرف پنج بازه ی دوازده دقیقه ای می گذرد.
داستان زندگی ما، زندگی نیست، داستان ماست. زن به زودی خبر را به او خواهد داد.
این داستان هرگز به پایان نمی رسد. این داستان همین جا پایان می یابد.