آقاي ميم با صداي بسته شدن درب خانه توسط همسرش از خواب پريد. روي يک مبل راحتي در ساحل نشسته بود کنار ميزي که روي آن يک قوطي نوشيدني تلخ به همراه يک بسته سيگار بود. به دريا خيره شده بود و داشت به موسيقي از تلفن همراهش گوش ميکرد .باد با موهاي خاکستريش بازي ميکرد.پاهايش را دراز کرده بود و به آرامشي که داشت و اين تنهايي فکر ميکرد و لذت ميبرد.آسمان نيم ابري ،نسيم ملايمي که از سمت دريا ميامد و بوي خوب زندگي . به سيگارش پک ميزد و دود آنرا به درون ريه هايش ميفرستاد و از نوشيدني تلخش جرعه اي مي نوشيد .
“اي بابا نميتوني اين در رو آرومتر ببندي ؟ حالا کجا رفتي اين وقت صبح…. دوباره چشم هايش رابست تا به دريا و ساحل برگردد.ولي نه از دريا ديگر خبري بود ونه از ساحل و نه از آن نسيم خنک. ملحفه را روي سرش کشيد را بست و سعي کرد به چيز ديگري فکر نکند.نشد و دوباره هيچ اتفاقي نيفتاد که هيچ ،صداهاي ديگري هم از ساختمان بلند شد. درب هايي که بهم کوبيده ميشد ، صداي کليد ها و بوق اتومبيل ها.همه اينها دريا و تنهايي و لذت را با خود بردند.آقاي ميم کارمند ساده يک بانک است.صبح تا بعدازظهر و گاهي تا دير وقت بايد پشت يک ميز بنشيند و بنويسد و فرم هايي را پر کند وآنها را فايل بندي کند. کارهاي تکراري و روزمره. بلند شد و روي تخت نشست . دوست داشت دوباره بخوابد. چيزي نمي گذاشت بخوابد.هرکاري کرد نشد که نشد.يادداشت همسرش را که به يخچال چسبيده بود خواند. لحظه اي مکث کرد. شانه هايش را بالا انداخت .تلفن همراهش را از زير بالشش برداشت و روشن کرد. روز پنج شنبه بود. به ساعت نگاه کرد.چند دقيقه اي از هفت گذشته بود.اگر امروز مي توانست در خانه بماند خيلي خوب ميشد. اما بانک ، کارها … به ندرت پيش ميامد روز کاري در خانه بماند .وقتي فکر ميکرد بهتر است نرود و در خانه بماند دلشوره مي گرفت.خوب اين يک تغيير بود . روال عادي زندگيش را به هم ميريخت.
از دستشويي که برگشت ، جا خورد و ضربان قلبش تند شد.فکر کرد کسي را ديده است.به عقب برگشت .خيال کرد کسي دارد نگاهش ميکند.بعد که دقت کردفهميد تصوير خودش را در شيشه آشپزخانه ديده است سري تکان داد و کتري را روي اجاق گاز گذاشت و برگشت، مجددا روي تخت نشست. مردد بود که به بانک برود يا نه. تلفن همراهش را برداشت چند بار پيامي را نوشت و بعد پاک کرد.
“حالا که چيزي نميشه اولش يک کم سر و صدا مي کنن بعدش اينقدر کار زياده که مشغول ميشن و يادشون ميره.امروز هم تا ظهر بيشتر بانک باز نيست. بهتره که نرم ،بمونم خونه و از اين فرصت حسابي استفاده کنم. پيام را دوباره نوشت وبراي همکارش ارسال کرد. ” خوب فعلا برم کامپيوتر رو روشن کنم .حسابم رو چک کنم بعدشم اگر شد يک فيلم ببينم .
” اي بابا هنوز صبح نشده باز اينها شروع کردن . اين مادر و پسر چقدر با هم دعوا ميکنن.” بازنشسته که بشم شک نکن حتما از اينجا ميرم شمال .يک جاي دنج.” وسايل صبحانه را که جمع کرد چايي ريخت و پشت کامپيوتر نشست .کدهاي لازم را وارد کرد و حسابش را چک کرد .هنوز حقوقش را واريز نکرده بودند. زير لب غري زد و چيزي گفت .از حسابش بيرون آمد. نميدانست در اين لحظه چه کاري ميخواهد انجام بدهد. گويي در يک خلا گير افتاده بود.فيلم ببيند، دوباره بخوابد،موسيقي گوش کند!
هر روز در اين ساعت ها چقدر کار روي سرش ريخته بود . آنقدر که اصلا متوجه گذشت زمان نميشد.
تلفن همراهش که زنگ خورد هنوز روي صندلي و پشت ميز کامپيوتر نشسته بود.
-” سلام .
-” چي شده چرا نفس نفس ميزني ؟
-چي ؟ چي؟ صداتو ندارم .
-“خونه رو بگير.” و تلفن همراهش را قطع کرد.
تلفن خانه زنگ خورد.
– ” تو خونه اي هنوز ؟” چرا بانک نرفتي ؟ با صدايي که اعتراض و تعجب داشت .
-” آره با سردرد ازخواب بيدار شدم .ديگه نتونستم برم . بهشون اطلا ع دادم.”
هر دو کمي مکث کردند. تا اينکه “ميم” گفت :”خوب حالا چي شده “؟
-” چند تا عکس ناجور از “ف” برام فرستاده شده .عکس هاي خصوصي . واي خداي من .” ميم متوجه لرزش صدايش شد.ساکت بود و چيزي نمي گفت . چرا راحتش نميگذارند.
-“خوب حالا خودتو نگران نکن . سريع همه رو پاک کن و بهش زنگ بزن و خبر بده .” سعي داشت زودتر تلفن را قطع کند.
-“باشه باشه .فعلا خداحافظ.”
به ساعت نگاه کرد .هنوز هشت نشده بود.صداي زنگ تلفن همراهش را شنيد. دو پيام برايش آمده بود.
۱-باشه برات مرخصي رد مي کنم.بهمراه يک شکلک خنده
۲-با تجهيزات و نرم افزارهاي ما خانه ويا محل کار خود را از هر جايي که هستيد ببينيد.
روي پيام دوم مکث کرد.ناخودآگاه سرش را بلند کرد وبه گوشه هاي خانه و سقف و ديوارها نگاه کرد. دوربين هاي بانک را به خاطر آورد .سردش شد. احساس کوچک بودن کرد.گوشي را گذاشت روي اپن آشپزخانه و رفت پشت ميز کامپيوتر نشست ولي بلافاصله بلند شد ورفت سراغ تلفن همراهش.عکس هاي داخل آنرا ورق زد ، چند عکس را پاک کرد ، واي فاي آنرا خاموش کرد و رفت از کمدش ولابلاي لباس هايش يک سي دي برداشت ودر کامپيوتر گذاشت .آماده شد براي تماشاي فيلم .خوب الان فرصت خوبي بود .تنها و بدون دردسر.
-“سلام آقاي ميم. امروز تصميم گرفتيد خانه بمانيد؟ بسيار هم عالي !”
کسي يا چيزي داشت پايين صفحه کامپيوتر اينها را مي نوشت.
-” آقاي ميم نميخواهيد جواب مرا بدهيد؟ فکر بدي نيست اگر بتونيم با هم اين فيلم رو ببينيم . فقط لطفا يک آيکون در فايل سي هست اون رو باز کنيد. خوش ميگذره.”
دوباره احساس سرما کرد. هر وقت مي ترسيد اين اتفاق برايش ميافتاد.ضربان قلبش تند شد. بلافاصله کامپيوتر را خاموش کرد .و همه سيم هاي آنرا قطع کرد. بعد هشت دست و پايش را جمع کرد بالهاي قهوه اي ش را باز کرد خود را زير مبل ها کشاند و در گوشه اي پنهان شد.
–