سرتا پايش پروانه بود . به هزار و يك رنگ مثل زنبورهايي كه تن آدمي را بپوشانند و حتي چشمي از او پيدا نباشد . اين اولين تجربه اش نبود . تابستان كه مي شد در حاشيه جنگل ها راه مي رفت وپروانه ها پيدايشان مي شد و بر تن او مي نشستند . بار اول براي خودش هم عجيب بود . حتي وحشت كرده بود . آنهايي كه او را در تنپوشي از پروانه مي ديدند و پروانه ها بال زنان او را به بلندي هاي جنگل مي بردند ، فكر مي كردند كه روحي پرشكوه در زمين پرواز مي كند و در حيرتي ماوراءالطبيعه فرو مي رفتند . منظره ي خارق العاده اي پيش چشمشان گشوده مي شد ودر باورشان پروانه ها هيئتي انساني يافته بودند و از دور به تماشايش مي ايستادند . اين زن كه چنين پروانه وار در چرخش بود ، رازي در زند گي اش داشت كه او را هر از چند گاهي به حاشيه هاي خلوت جنگل مي كشاند . اما راز اين دوستي با پروانه ها براي خودش هم مفهوم نبود . او آهسته در انديشه ي شاعري قدم بر مي داشت كه روزي دست در دست هم قدم بر مي داشتند و به سراغ در خت بلوطي مي رفتند كه بيش از دوهزار سال عمر داشت . شاعر ، عشق اش بود و عاشقانه ها در گوش اش زمزمه مي كرد و روح لطيفي چون پروانه ها داشت . براي هم شعر مي خواندند و اميدي در دلشان زنده بود كه انگار از بلوط بال سرشان نيز دير خواهند زيست . حتي مرد همراه اش دفتر چه ي شعر ش را در مشمايي پيچيده و در كناره هاي درخت بلوط چال مي كرد كه هر وقت دوتايي آمدند دفتر چه را در آورده و شعرهايش راتوأمان بخوانند . سالهايي بدين منوال گذشته بود و اما مرد، ديگرنبود . قلب او را نه با يك گلوله بلكه با گلوله هايي در جنگل نشانه گرفته بودند . زن مي دانست كه چرا ؟ براي همين خاطره ي آن مرد برايش مقدس بود . براي يك چيزهايي له له مي زد كه اگر بودند زندگي زيباتر مي شد . يعني براي همه زيبا مي شد . نَفَشِ آزاد ي كه زير درخت بلوط مي كشيد و نان پاره اي كه به نيش داشت را براي همه ي خاك و سرزمين اش مي خواست .
زن بارقص پروانه ها به در خت بلوط نزديك مي شد و به دنبال دفترچه بود كه هر چه گشت نيافت و ناگه يك خشاب تير خالي شد و پروانه ها گريختند و در لابلاي برگهاي درخت بلوط خانه كردند . زن دستپاچه شد وديد كه چيزيش نيست و فقط هراس است كه در خلوت ترين مأواي زندگي اش نيز بر دل او چنگ انداخته است . چند بار سرك كشيد . نشاني از كسي نبود . اما هراس همه جا بود .
One Comment
ن. نیلوفر
فضای لطیفی است اما به نظرم خواننده امروز داستان جدی تر را می پسندد و اینکه یا کاملا قصه باشد یا داستان . اگر شروعش قصه باشد و بعد تغییر مسیر پیدا کند این عدم یکدستی خواننده را اذیت می کند . زنی که از پروانه درست شد هباشد خوب است اما ادامه اش به نظرم داستان را اسیب جدی رسانده .