در دامنه کوهها ، تودههای عظیم برف و یخ را می دیدم .
گفتم : یک افسانه سرخپوستی هست که میگه ، آدمها وقتی میمیرن روحشان به جایی پرواز میکنه که بیشتر از جاهای دیگر اونو دوست داره ، مکانی که روح در آن به آرامش رسیده و احساس میکنه به اونجا تعلق داره ، شاید وقتی روح به آن جا میرسه خمیازهای میکشه به خودش کش و قوسی میده و با صدای بلند میگه «خلاص شدم»
ماری گفت :حالا روحت کجا می خواد بره ؟
گفتم : یخچالهای خومبو.
ماری گفت: مثل این که یادت رفته چقدر سرمایی هستی، روحت یک راست میره یک جای خیلی گرم مثل جزیره گوا.
وهمینطور که گتر را دور ساق پاش محکم میکرد، ادامه داد:
– کنار ساحل گرم قدم میزنی، گرمی و نرمی ماسهها را حس میکنی، باد خنک دریا موهات را به هم می ریزه، روی یکی از آن صندلیهای حصیری هتل تاج محل لم می دی و نوشابه تگری میخوری بعد چشمهات را میبندی و با خودت فکر میکنی چقدر خوبه دیگه پوتینهای سنگین کوه پام نیست و از سرما کبود نمیشم، درست مثل دو سال قبل که رفته بودی و برام با ذوق تعریف میکردی.
دو طرف گتر را به هم رساند، چسبش صدای بلندی کرد. ایستاد و به کوههای روبرو نگاه کرد
– البته ممکنه روح ات لجبازی کنه و بره جای سرد، از تو بعید نیست
روی کلمه لجبازی تاکید کرد
خندهای کردم و گفتم :
– لجبازی نمی کنه دیگه رها شده، روح که سردش نمیشه، سردی گرمی مال جسمه…. خودمم نمیفهمم سرمایی بودن و کوهنوردی چه طوری یک جا جمع شدن.
گفت : فکر میکنم کم کم سرما رفته تو جونت، دوازده سال پیش اینطوری نبودی
نوربو با دست اشاره به خورشید کرد. از زمین بلند شدم زانوی راستم بدجور تیر کشید، کاش صبح مسکن میخوردم یا حداقل تو کولهام گذاشته بودم. شرپاها کیسههای وسایل را برده بودند، آنها همیشه زودتر از ما حرکت میکردند وقتی به پناهگاه بعدی میرسیدیم کیسهها جلو اطاق گذاشته شده بود.
ریز نقش، صبور و خجالتی بودند. وقتی نگاهشان میکردی فقط لبخند می زدند
همیشه خوراکیهایمان را با آنها قسمت میکردیم، پسته، بادام، میوه خشک، گز و بیسکویت ولی بیشتر از همه نبات را دوست داشتند باصدای بلند میجویدند و میخندیدند. همه پناهگاهها یک شکل. طبقه اول یک سالن اصلی که دور تا دورش صندلی و میز چیده شده بود و یک بخاری هم در مرکز اطاق بود. همیشه دور بخاری چوب سوز حلقه ی آدمهای خسته و خیس جمع می شدند .
غروبها که به پناهگاه جدید میرسیدیم، شرپاها را میدیدیم که دور بخاری نشسته بودند و ردیف کفشها و جورابها در نزدیک بخاری چیده شده بود. خسته بودند و پاهایشان را گرم میکردند تا ما را می دیدند جایشان را به ما می د ادند …
کوله را پشتم جا به جا کردم. هر روز که می گدشت سنگینتر میشد. من و ماری پشت سر نوربو با فاصله حرکت میکردیم. هنوز چهار ساعت تا پناهگاه بعدی مانده بود. از روبرو یک گروه پنج نفره به ما نزدیک میشدند. چهار مرد و یک زن، بیشتر شبیه موجودات فضایی بودند تا کوهنورد، کلاه طوفان سرشانبود با عینکهای بزرگ، از کل هیکلشان فقط لبها و بینی دیده میشد. از کنار ما که رد شدند برای هم دست تکان دادیم
-دیدی فقط من سرمایی نیستم، اینها که از ما بدتر خودشون را پوشونده بودن
ماری صدایم را نشنید، کلمات با باد رفته بودند، به عقب برگشتم، روی کفش اش دو لا شده بود
میدانستم به محکمی گره تو شیب کوه حساس هست. همیشه بند کفشش را محکم میکشید و گره مخصوص میزد به من هم تذکر داد
-کفشت را محکم کن، شیبش خیلی تنده
پنج سال بود که میشناختمش، ماری مثل کوه آتشفشان بود که هر از گاهی فوران میکرد… آهسته راه میرفت ولی تا آخر مسیر میآمد .
یک شب تو گروه نوشتم:
-من فردا پنج صبح میرم قله، اگر کسی میاد لطفاً پیام بده
ماری تنها کسی بود که جواب داد.
پروفایلش را نگاه کردم. چهرهاش واضح نبود، عکس زنی بود وسط کوههای برفی که تمام سر و صورتش را با کلاه و شال پوشانده بود و دستکشهای بزرگی دستش بود.
بعد از اولین صعود همنورد همیشگی شدیم، خودم یک عکس خیلی قشنگ ازش گرفتم حالا عکس پروفایل زنی است که صورتش میخندد و پشتش به قله دما وند است.
خستهام، چشمهایم را میبندم
از آن بالا… از آسمان آبی زلال به کوههای بلند سر به فلک کشیده، پوشیده از برف نگاه میکنم. باد سرد روح سبک و کوچکم را از گوشهای به گوشهی دیگر به بازی میگیرد.
با صدای بلند فکر میکنم : رابطه مستقیمی بین وزن یک آدم با وزن روحش وجود ندارد … حتماً روحم سبکتر از خودم میرود بهجایی دیگر … یخچالهای خومبو.
صدایی میگوید: شاید کسی آنجا منتظر توست؟
در دامنه کوهها تودههای عظیم، کهنسال برف و یخ را میبینم، درست زیر بلندترین قله جهان اورست، یخچالهای طبیعی خومبو
کنار آبشارهای یخی باشکوهش مینشینم، صدای مهیب ترک خوردن یخها و سقوط آنها را میشنوم و از آنجا به اورست خیره میشوم.
14 Comments
نوشین
عالی بود یک لحظه سرما و خستگی و لذت کوهنوردی همه رو با هم احساس کردم
چه حس نابی
فرزانه
سلام و متشکرم
فرزاد
متن از سه قسمت پر احساس و با انرژی تشکیل شده که نویسنده به خوبی نتونسته محیط رو برای خواننده عوض کنه. حس شرپا و یخچال ها رو به خوبی درک کردم. توصیف گرمای و نوشیدنی خنک وقتی برای من خواننده ملموس میشه که قبلش سرمای خشک و نافذ یخچال ها رو تو نوشته ها چشیده باشم.
فرزانه
سلام خیلی متشکرم
الهام
خیلی زیبا بود روح منم پرواز کرد تا یخچال های خومبو، درود بر شما ???
فرزانه
سلام خوشحالم لذت بردین
سميه
روح كه سردش نميشه…سردي گرمي ماله جسمه…زيبا بود?
فرزانه
سلام
خیلی متشکرم
آریو
هاریکا????
فرزانه
درود و سپاس
معصومه
با خواندن داستان یخچالهای خومبو سعی کردم خود را همراه با نویسنده در فراز کوه و در مسیر با انها حس کنم….خوب بود و لذتبخش ولی بعنوان یک خواننده متوجه پیام اصلی داستان نشدم….بنظر میامد که پیام داستان یک موضوع فلسفی باید باشد اما مبهم بود و در دل روابت مبهم تر گم شده بود.
شخصیتهای داستان تا انتها ناشناس ماندند و افعال بکار رفته برای بیان زمان وقوع داستان به درستی استفاده نشده بود…..
نهایتا من متوچه موًضوع اصلی و فراز و فرود داستان نشدم.
موفق باشید و منتظر خواندن داستانهای بهتر از شما هستم.
فرزانه
سلام
داستان کوتاه بود ومجال زیاد نبود گره داستان چالش خواست روح بود و تضادش با جسم
روح سبک بال گرم جسم سنگین و سرد
سپاس از توجهتون
فریبا حاجدایی
منم مثل ماری فکر میکنم اون بند کفش رو باید حسابی محکم بست.
فرزانه
سلام
??