باز این کوچولوهای مزاحم و پُر سرو صدا شروع کردند به خواندن ، البته خواندن نیست سوهان اعصاب من. انگاری هر روز گنجشکهای محله قرار میگذارند هر روز صبح پشت پنجره خانهی ما جمع بشوند شاید هم گنجشکهای محلهای دیگر را هم دعوت میکنند انقدر که پر سروصدا هستند. خورشید همچون کودکی که بهاجبار میخواهد خودش را از لای در تو بکشد ، نورش را از لای روزنه پرده های کلفت پنجره تابیده و خودش را انداخته روی صورتم . پتو را روی سرم میکشم شاید بتوانم کمی بخوابم ، دیشب مثل هر شب تا دم دمای صبح از پا درد خوابم نبرد. نه ، نمیشود . همه دست به دست هم داده اند بیدارم کنند ، بلبلی هم دارد چهچهه زنان آواز سر میدهد. پا ها و دستهایم را میکشم تا مچالگی تنم بیرون برود از بس که مثل جنین خوابیدهام . این روش دردم را کمتر میکند. پتو را کنار میزنم و چند تا دریوری به خودم و روزگار میدهم و رو تخت مینشینم. چشمهایم از بیخوابی میسوزد . به خودم میگویم دنیا که باهات خوب تا نکرده حداقل تو با خودت مهربان باش. از این فکر لبخندی به لبم می نشیند که بیشتر به پوزخند گوشهی لب شباهت دارد.. دستم را دراز میکنم تا بتوانم چارچوب در را بگیرم و به کمکش از جایم بلند بشوم. نمی توانم ، دوبار تلاش میکنم… بالاخره موفق میشوم. اول دستگیره دری که باز است را میگیرم و از اتاق خارج میشوم. به کمک دیوار به سمت حمام میروم و درش را باز میکنم روی صندلی روبهروی روشویی می نشینم . آب سرد را باز میکنم. دستم را میشورم و مشتی آب به صورتم میزنم. با حوله آویزان رو دیواره ی حمام صورتم را خشک میکنم. دو دستم را دو طرف روشویی میگذارم، بدنم را بالا میکشم ، خیره در آینه ، به چهره ی خودم نگاه میکنم . تلفن زنگ میزند . به کمک همیار همیشگیام در و دیوار خودم را به اتاق نشیمن می رسا نم و روی اولین صندلی که دستم به گوشی برسد می شینم ،گوشی را از روی میز بر میدارم.
-الو… خوبی مامان جونم؟
صدای همیشه نگران مامان از پشت گوشی… از حالم میپرسد که امروز راه رفتی؟ بهتری؟
می گویم خوبم و مثل همیشه از دوست و آشنا میپرسم که حواس مادر را پرت کنم. نمیدانم موفق میشوم یا نه ؟
خداحافظی می کنم .
از پشت پنجره، حیاط خانه پیداست. گنجشکها از پشت پنجره اتاق خواب دسته جمعی به حیاط پر میکشند و هنوز هم پر سرو صدا هستند، کوچولوهای مزاحم !
8 Comments
الهام
جالب بود ?
معصومه
چه داستان با احساس زیبایی، لذت بردم
حمید
خیلی جالب بود ، ادامه هم داره ؟
شهرزاد
تصوير سازي عالي بود ، شرح حال هم . براي من ياد آور تمام صبح هايي بود كه براي مدرسه و دانشگاه ميومدم دنبالت و هميشه خواب مونده بودي و غر ميزدي . من به گريه انداختي
سارا
راستش من درد کشیدم چون می فهمم صبح های آفتابی پر سر و صدا چقدر برای بعضی ها از ماها دردناک است. صبح زیبای آفتابی با آواز پرندگان که همه ی آدم های عادی از آن لذت می برند جهنم من است. آواز پرنده ها سوهان روح و آفتاب کوره ی آتیش … کسی اما درک می کنه یا فکر می کنند ماها خودمونو لوس می کنیم و منفی هستیم؟
Sweet
داستان لطیفی ست. در ابتدا با قدری طنز شروع میشود. ای کاش بازهم داشتیم. مثلاً در مکالمه با مادر. در ادامه متوجه درد ها می شویم که راوی را آزار می دهد ولی او با خودش در صلح است. ولی با دنیا نه. چرا که از صدای پرندگان و حتی نور خورشید گله مند است. ولی نه آنقدرها. توصیفات خوبی ست. ولی زود تمام میشود این داستان. منتظر ادامه اش بودم و از تمام شدنش غافلگیر شدم. ممنون.
Shiva
داستان ساده اما آنقدر خوب نوشته شده که با احساسات بازی می کنه من گریه ام گرفت
سعید
جالب بود ولی بیچاره اون گنجشک های از همه جا بیخبر? منتظر داستانهای بعدی هستم