گلاندام
فریبا حاجدایی
سنگلج، یک شب سرد. صدای سگهای ولگرد با بادی که از درز پنجره میزند، قاطی میشود.
گلاندام نشسته کنار کرسی. شوهرش، مردی درشتهیکل با سبیلهای پرپشت، توی رختخواب خرناس میکشد.
روی منقل، دیزی نیمهخورده سرد شده. چراغنفتی زرد میسوزد.
گلاندام به دستهای خودش نگاه میکند. انگشتهای باریک، پینهبسته.
همین دیشب بود که سیلی خورده بود، بیبهانه. همین امروز بود که دوباره با تشر گفته بود:
«زن! دهنتو ببند. خونه رو ول نکن.»
گلاندام از عصر که پسرِ پیرزن همسایه یک بسته طناب برایشان آورد ــ طنابی برای بستن لولای درِ شکسته ــ هی طناب را وارسی کرده بود.
حالا طناب را از پشت لحاف درمیآورد. آرام، بیصدا.
صدای خر و پف مرد، سنگینتر از بادیست که از توی حیاط میگذرد.
گلاندام طناب را از پشت سر حلقه میکند. یک لحظه دستش میلرزد. اما مرد تکان نمیخورد.
گلاندام پلک میبندد. فشار میدهد.
صدای خسخس گلوی مرد میان تاریکی گم میشود.
چراغنفتی چشمک میزند.
همهچیز ساکت میشود.
راوی زن ــ که کتاب “ مجازات اعدام” را سالهاست ورق میزند ــ این صحنه را میخواند. در گوشهای از یادداشتهایش، حاج سیاح نوشته بود:
«زن در این مُلک بندگی میکند. اگر بندگی نکند، مُجرم است. اگر جرم کند، خونی میشود بر طناب دار.»
راوی زن یادداشت را میخواند، گوشی را کنار تخت میگذارد.
صدای ماشین در کوچهی شهرکِ امروزیاش میآید.
تلفن شوهرش زنگ میزند. دیر به خانه برمیگردد.
راوی به سقف خیره میشود. دست میبرد زیر بالش.
انگار طنابی خیالی را میان انگشتانش حس میکند.
سحر، صدای خروس همسایه که گلویش پاره شده از جیغهای صبحگاهی.
همسایهها جمع میشوند پشت در خانهی گلاندام. در نیمهباز بوی نفت و دود سرد.
کسی جرئت نمیکند پا بگذارد تو.
کدخدا میآید، چراغ را دست میگیرد.
مرد در اتاقک گوشهی حیاط روی زمین افتاده. طناب هنوز دور گردنش شل است.
گلاندام گوشهی اتاق نشسته، چادر را کشیده روی پاهایش. چشمهایش باز باز، شبیه کسی که تازه از میان خوابهاش برگشته.
هیچکس نزدیکش نمیشود.
کدخدا آهسته میپرسد:
ــ این کار تو بود، زن؟
گلاندام میگوید:
ــ من؟ … نه … من نکردم … من فقط …
دستهایش را نگاه میکند. دستهایی که پینه بستهاند.
زنهای محل پشت در پچپچ میکنند:
ــ کار خودش بوده … سالها شکنجه شد …
ــ مرده، حالا خجالت میکشیدید؟
ــ جرم، جرمِ زن بودن بود.
زن وسط این گزارش میچرخد. مینویسد. زیر لب زمزمه میکند:
«گلاندام از دیوار من بالا رفت. طناب او، رگ گردن من شد.
بچه که بودم، مادرم گفت زنی که شوهرش را دوست نداشته باشد، جهنمیست.
من حالا جهنم را بلدم، حاج سیاح. تو نوشتی زن در این مُلک بنده است. من بندهام، اما خونی نشدهام. هنوز.»
صدای تلفن شوهرش.
ـ «کجا بودی؟ چرا جواب نمیدی؟»
زن به خودش میگوید:
ـ «من اگر طناب نداشته باشم چه دارم؟ اگر گلاندام نشوم چه میشوم؟»
گلاندام در حیاط نظمیه نشسته. مردها دورش راه میروند، شبیه گربههای گرسنه. سردار عدلیه با سبیلهای واکسزده ورقهای پرونده را زیر و رو میکند: ــ چرا خفهاش کردی، زن؟ گلاندام لب میگزد:
ــ خفه نشد. خودش خفه بود. من فقط طناب رو انداختم. قاضی مینویسد:
«زن اگر بکشد، شهر میترسد.»
گلاندام آرام آرام گریه میکند.
اشکهایش گل میشود روی پرونده.
زن پرونده را میبندد. قهوه سرد شده.
به خودش در آینه نگاه میکند.
«گلاندام را کجا دفن کردند؟
من کجا دفن میشوم؟
زن اگر طناب نداشته باشد، با کلمات خفه میشود. حاج سیاح! تو طنابت کلمه بود. من هم… من هم
جمعیت دور دار جمع شدهاند. زنها بچهها را بغل کردهاند. مردها خمیازه میکشند.
دار زدهاند وسط میدان خاکی. طناب از شاخه درخت توت میگذرد.
گلاندام را میآورند. پاهایش میلرزد یا زمین زیر پایش میلرزد؟ نمیدانم. من که اینجا نشستهام، روی مبل خاکستری خانهام، پاهایم را جمع کردهام زیر خودم، گوشی کنارم است. صدای اخبار خاموش است اما تیترها توی سرم میچرخد: «زن جوان به جرم قتل شوهر به دار آویخته شد.» قتل؟ قتل؟ توی گلاندام نگاه میکنم. صدایم میآید؟
زنها پچپچ میکنند. یکی میگوید: «حقشه، شوهرشو کشت.»
یکی بغض میکند. بچهاش را محکمتر بغل میگیرد.
یکی میگوید: «اگه من بودم…»
اگه من بودم؟ من، همین حالا، روی این مبل، اگر جرئت داشتم؟ اگر میتوانستم یکبار، فقط یکبار، زنجیرها را باز کنم، گلاندام میشدم؟ یا فرار میکردم؟ یا شاید همان که هستم میماندم؟
طناب را از بالای شاخه میکشند. سایه دار میافتد روی چادر گلاندام.
میگویم: «فرار کن.»
صدایم نمیرسد. گلاندام فقط به دوردست نگاه میکند. انگار منتظر کسی است. شاید منتظر من، منتظر همهی ماباشد — بگذار این روایتِ گلاندام و این «منِ» پنهان را تا آخر، نفسبهنفس ببرم جلو:
جمعیت عقب میکشد. صدای پاسبانی که اسم گلاندام را میخواند. کسی میگوید: «یرواند!»
یرواند همان مرد طناب است. اما نه فقط طناب، او دست است. دستی که هم میبندد، هم نان میدهد، هم گردن میشکند.
گلاندام چشمهایش را به او میدوزد. در چشمش، نگاه من هم هست.
یرواند جلو میآید.
طناب را توی دستش تاب میدهد. نگاهش را از چشم گلاندام میدزدد.
من از لای پردهی اتاق نشیمن، یرواند را نگاه میکنم. یرواند همهی مردانیست که دیدهام: پدر، معلم، شوهر، رفیق. همهشان یکبار طناب را به دست من هم نشان دادند، بیصدا، بیهیاهو.
طناب: «این همان حدّ توست.»
طناب: «بیش از این حرف نزن.»
طناب: «بیش از این نباش.»
گلاندام اما، لب باز میکند. یک کلمه. هیچکس نمیشنود. شاید اسم بچهاش را میگوید. شاید نام خدایش را. شاید یک فحش کوتاه.
یرواند به طناب گره آخر را میزند.
همه میدانند چه میشود. همه آمدهاند ببینند.
یرواند اما یک لحظه مکث میکند. دستش را میگذارد روی شانه گلاندام. کسی سرفه میکند. کسی زیرلب صلوات میفرستد.
گلاندام نفسش را توی آسمان گره میزند.
طناب از زمین بلند میشود.
و من —
میایستم وسط اتاق.
سیگار نیمهخاموش توی زیرسیگاری.
پنجره باز.
باد.
صدای بچهای در کوچه.
گلاندام آویزان نیست.
او ایستاده در باد.
در من، در مادرم، در مادر مادرم، در همه زنانی که شب، داستان طناب را میشنوند اما فردا دوباره گیسو میبافند، روسری میبندند، بچه میزایند، دروغ میگویند، میخندند، شعر میخوانند، خیانت میبخشند، آغوش را باز میکنند، و هزار بار طناب را با دندان میجوند تا پاره شود.
یرواند میرود.
جمعیت پراکنده میشود.
کسی آب میپاشد.
کوچه تمیز میشود.
و من یادم میماند:
گلاندام هرگز نیفتاد.
هرگز نترسید.
او هر شب در خوابهای من راه میرود، طناب را دور گردنش میچرخاند و با همان زبان بیزبان، همه گرههای ما را نشانت میدهد:
«این تویی. تو که هنوز
یک لحظه همهچیز در سکوت میماند. مردی که طناب را میاندازد، خمیازهای میکشد، نگاهش را از گلاندام میگیرد.
کسی از پشت جمعیت چیزی پرت میکند — یک تکه سنگ کوچک، میافتد کنار پای گلاندام.
گلاندام پلک نمیزند.
من اما، توی خانهام، ناخنهایم را میجوم. چشمم به قاب عکس روی میز است: مادرم، مادربزرگم، من. همه زن، همه با موهای جمعشده، همه با رازهایی در گره روسریهایمان.
اگر گلاندام را میکشند، گره طناب فقط دور گردن او نیست. انگار دور گلوی من هم سفت میشود.
یکبار، سالها پیش، من هم طناب را دیدم. نه طناب واقعی، طناب نگاه، طناب سکوت، طناب قضاوت.
گلاندام سرش را خم میکند. موهایش از زیر چارقد میافتد بیرون. کسی میخندد. بچهای گریه میکند.
و من اینجا، در امنترین جای جهان، در آپارتمانم، دنبال راه فرارم. فرار از کی؟ از خودم؟ از مادر شدن؟ از تکرار؟ از همان مردی که هر شب با من شام میخورد اما هیچوقت نفهمیده گرههایم کجا پنهان است؟







