می ترسم از سرنگ ها …
خسته ام از ملافه ها و لوله های پلاستیکی…
از چهره هایی که نمی شناسمشان…
و حالا انگار مرگ آغاز می شود…
مرگ آغاز می شود…
همچون خواب….
سرشار از اشیا و خنده های خواهرم
هر دو جوانیم و راه می رویم
تمام راه را تا داماریسکوتا
زغال اخته وحشی می چینیم
خواهرم فریاد زد:
اوه سوزان
بلوز تازه ات را لکه کردی!
دهانم آنقدر پُر است
که آبی شیرینش بیرون می زند
تمام راه را تا داماریسکوتا
چه می کنی؟ تنهایم بگذار
نمی بینی که رویا می بینم؟
در رویا که هیچوقت هشتاد ساله نیستم!