پاي برهنه رسیدم بالای تپه، رو به دنیای زندگان و پشت به دنیای مردگان، قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می شد بجز صدای نفس هایم چيزي نمي شنيدم.
پوتينم دستم بود و آمده بودم غروب را تماشا کنم اما این بالا هنوز هوا روشن بود؛ پوتين را پر از خاك كردم و دانه ي گل لاله عباسي را كه شبيه نارنجك بود توش كاشتم ؛ چند نفر آهسته با پچ پچ از پشت سر صدایم کردند: نازلي… نازلي…
اما صدای عمه نقره توی سرم بود که غروب، جواب مرده ها رو بدی می برنت دنیای خودشون !
خانه مان از این بالا خیلی کوچک ديده مي شد ، حیاط ما و همسایه یکی شده بود . سايه نخل ها اما تا پاي كوه كش آمده بود و غبار هوا به سرخي مي زد، سنگ ريزه هايي از زير پاهايم سر خورد و افتاد، از پشت سرم صدای دویدن و بازی کودکانه می آمد؛ کم کم صدای بچگی های خودم را می شنیدم با همان فریادهای از سر شوق از ته دل، تو بازيِ قايم باشك با پروانه و آيدا… دلم می خواست برگردم شاید یک لحظه بتوانم خودم را در آن بهترین روزهای زندگی تماشا کنم اما باز هم هشدار عمه نقره من را ترساند كه برگردم…
پوتين سياه و براقم را محكم توي بغلم فشار دادم، چند تكه سنگ زير پايم لق زد و افتاد، آن پايين سه تا دختر بچه با هياهو بازي مي كردند ، لابه لاي نخل ها مي دويدند و مي خنديدند … پژواك قهقه شان ميان تپه ها مي پيچيد. عمه نقره مي گفت: بچه ها پاشون رو زمينه ، سرشون هنوز تو بهشته .
هوا گرگ وميش بود، کلاغ ها شروع کردند بی امان قار قار کردن ، انگار که هرشب راه خانه شان را گم می کردند، خورشید سرخابي و بی تاب بود، بي هوا صداي مهيبي تمام وجودم را لرزاند ، دره را دود غليظ زرد رنگي گرفته بود با بوي بادام تلخ. صداي ضعيف كودكي مي آمد كه كمك مي خواست. مرد جواني با مو و محاسن مشكي از دور به سمت دخترها مي دويد با لباس خاكي و پوتين هاي سياه و براق، داد ميزد : نازلي … نازلي…
از زير غبار زرد كه بيرون آمد دخترك هاي آشفته توي بغلش بودند، كمي دورتر، تلو تلو خورد و افتاد… يكي از بچه ها بلند شد و هرچه تلاش كرد نتوانست مرد را تكان بدهد، با تمام توانش پاي مرد را مي كشيد كه پوتينش درآمد… همان يك لنگه پوتين را دستش گرفت و گريه كنان به سمت خانه دويد…
بالاي سرم ابرهاي سياه جمع شده بودند ، روبرویم خورشید سرخ شده بود با هاله ای سبزٍ خاکستری که هر لحظه بزرگتر می شد شبیه تونلی با انتهایي آتشین، تونل به سمتم مي آمد اما نه ، ثابت بود و داشت من را به درونش می بلعید، يك قدم به عقب برداشتم همان لحظه ياد حرف هاي عمه نقره افتادم: – هيچ وقت به عقب برنگرد و قبرستون كهنه نشكاف و الا تا ابد تو دنياي پشت سر جا مي موني!
به جلو خیره شده بودم در یک آن با حس بی وزنی با حداکثر سرعت، وارد تونلی سبز و خاکستری شدم .
توي تونل تنها نبودم ، به سرعت از کنارم می گذشتند یا من از کنارشان می گذشتم برایم مبهم بود ، یک پسربچه ي چشم و ابرو مشكي ، نخل بلند، راکت تنیس و … چشمم به کتانی نایک سرخابي افتاد چقدر آشنا بود! در سرم جرقه ای زد، تمام خاطراتم یادم آمد،کتانی سرخابي همان که با التماس یکسال عید برایم خریدند و همان روز اول عيد دزد برد، يا آن پسرك مو مشكي ، پشت دخل نانوايي مي ايستاد و من هرروز سر راه مدرسه به عشق ديدنش نان مي خريدم، تقريبا تمام پول جيبي ام مي رفت پاي نان او هم مي گفت: قابل ندارد و لپ هايش چال مي رفت و من قند در دلم آب مي شد و لبخند مي زدم ، بوي نان شده بود عطر مدرسه ام ، تابستان كه شد براي هميشه نديدمش…
آن راكت تنيس ، سرويس آخر خراب شد و من در سكوت چشم هاي دوخته شده بهم، باختم… تنيس را رها كردم و راكت را نفهميدم كٍي و كجا گم كردم، اي كاش…
با سرعت نور مي گذشتم، معلق بودم و اصلا نميدانستم به كدام جهت مي روم، آيدا و پروانه را ديدم، دوستان کودکی ام ، قايم باشك بازي مي كردند ، دنبال من مي گشتندو فرياد مي زدند: … نازلي، نازلي …
دلم مي خواست به همه چيز چنگ بياندازم و نگهشان دارم . تونل تنگ تر و خاكستري تر شد، عمه نقره را ديدم بزرگ بود به اندازه جاي خالي اش، با موهاي نقره اي و لبخند مليح گفت: به ريشه ي محكم چنگ بزن و بمون… و گذشت رفت.
كسي از دور صدايم مي كرد كه هر لحظه صدايش بلند تر مي شد… نازلي …ناااازززلي…
از انتهاي سرخ تونل ، جواني با سر و ريش مشكي و لباسي زرد و رنگ و رو رفته به سمتم مي دويد، فرياد زدم: كمك …
بهم كه رسيد سفت بازويم را گرفت و دور هم چرخ زديم، گفتم: چه خوب شد آمدي! تشكر
با برق چشمان مشكي اش گفت: قابلي ندارد و لپ هايش چال رفت … سرم را پايين انداختم تازه متوجه شدم يك پايش برهنه است. گفتم: آن لنگه پوتينت …؟
يك پوتين بهم داد ، توش يك بوته بود با صد گل سرخابيِ لاله عباسي…
چشم هايم را بستم ، پوتين را محكم در آغوش گرفتم و با يك نفس عميق بوييدم، حس كردم پاهايم روي زمين است.
چشم هایم را باز كردم و لبخند زدم ، خورشید گرم بود و روشن تر از همیشه ، با پوتينم به سمت نخل هاي بلند دویدم و فریاد کشیدم ، از ته دل از سر شوق…
2 Comments
شمیم
هزار آفرین. اگر یک داستان خوب در این مدت خوانده باشم، آن همین داستان است.
الهام
سپاسگزارم، لطف شما ست