تو را قبلاً ديده بودم، آنقدر زياد كه از حساب خارج است، ولي مهماني خداحافظي را كه خانوادهام براي شماها درخانهمان درميدان نيمان گرفته بود، بيشتر از همه به خاطر ميآورم. پدر و مادرت تصميم گرفته بودند از كمبريج بروند. نه مثل بنگاليهاي ديگر به آتلانتا يا آريزونا، بلكه ميخواستند به هند برگردند و از آن جاني كه پدر و مادرم و دوستانشان ميکندند، خلاص شوند. سال ۱۹۷۴ بود. من شش ساله بودم. تو نه ساله. چيزي که به وضوح بيشتري به ياد ميآورم ساعتهاي قبل از مهماني است كه مادرم داشت براي رسيدن مهمانها آماده ميشد: مبلمان روغن جلازده ، بشقابهاي كاغذي و دستمالسفرهها روي ميز چيده شده و بوي خورش كاري بره و پلو همراه با عطر نيناريچي كه مادرم در موقعيتهاي خاصي ميزد، اتاق را پر كرده بود. عطر را اول به خودش اسپري ميكرد بعد به من، يك فشار محكم كه روي هرچه پوشيده بودم لك ميانداخت. آن شب لباسي پوشيده بودم كه مادربزرگم از كلكته فرستاده بود: پيژامة سفيدي كه پاچههايش به پايين كه ميرسيد تنگ ميشد و كمري كه آنقدر گشادبود كه دو تاي من تويش جا ميگرفت با کورتاي فيروزهاي و كمربند مخمل سياه كه رويش مرواريد پلاستيكي گلدوزي شده بود. حمام که بودم هر سه تكه روي تخت پدر و مادرم قطار شده بود. وقتي مادرم بند شلوار را با سنجاق قفلي از توي كمر گل و گشاد پيژامه رد ميكرد و آن پارچه سفت را کم کم چين ميداد، من ايستاده بودم و ميلرزيدم، نوك انگشتانم پير و سفيد شده بود. مادرم بند شلوار را محكم روي شكمم گره زد. توي درز پيژامه يك مهر خورده بود، دايرهاي كه حروف بنفش داشت، مهر كارخانة پارچهبافي، يادم ميآيد که عصباني شده بودم، ميخواستم چيزي ديگري بپوشم، ولي مادرم مطمئنم كرد كه مهر با شستوشو ميرود و اضافه كرد كه چون کورتا بلند است، هيچكس مهر را نميبيند، بگذريم.
مادرم خيلي دلواپس آدمها بود. علاوه بر كم و كيف غذا، نگران هوا هم بود: در اواخر شب بارش برف پيشبيني شده بود، زماني بود كه پدر و مادر من و دوستانشان ماشين نداشتند. مجل زندگي بيشتر مهمانها، ازجمله شماها، تا خانهة ما ۱۵ دقيقه پياده راه بود، يا در محلههاي پشتهاروارد و M. I.T بودند يا همانجا آن طرف پل خيابان ماساچوست. ولي بعضيها دورتر بودند، با اتوبوس يا مترو از مالدن يا مدفورد يا والتهام ميآمدند. مادرم همينطور كه كرك موهاي مرا باز ميكرد گفت فكر ميكنم دكتر چادهوري برگشتن مهمانها را برساند. پدر تو را ميگفت. پدر و مادر تو كمي مسنتر بودند، مهاجرين سرد و گرم چشيده، که پدر و مادر من نبودند. سال ۱۹۶۲ از هند آمده بودند، قبل از اينكه قوانين استقبال از دانشجويان خارجي تغيير كند. وقتي پدرم و مردان ديگر هنوز امتحان ميدادند، پدر تو Ph. Dاش را گرفته بود و با ماشين ساب نقرهاي كه صندليهايش تکي بود سركار ميرفت. مهندس شركت آندور بود. خيلي شبها، كه دير ميشد و توي مهماني و روي يک تخت غريبه خوابم ميبرد، مرا با آن ماشين به خانه رسانده بود.
مادرهايمان وقتي مادر من حامله بود همديگر را ديدند. مادرم هنوز نميدانست، سرگيجه داشت و در يك پارك كوچك روي نيمكت نشسته بود. مادرت روي تاب نشسته بود و آرام به عقب و جلو تاب ميخورد و تو بالاي سرش اوج ميگرفتي كه متوجه زن بنگالي جواني شد كه ساري پوشيده و روي سرش شال شنگرف انداخته بود. مادرت مؤدبانه پرسيد: «حال شما خوبست؟» به تو گفت كه از تاب پايين بيايي و بعد تو و مادرت، مادر من را به طرف خانه همراهي كرديد. در حين آن پياده روي بود كه مادر تو به فكرش رسيد كه ممكن است مادرم حامله باشد. فوري دوست شدند، و وقتي پدرهايمان سركار بودند، روزهايشان را با هم ميگذراندند. دربارة زندگيشان دركلكته صحبت ميكردند: از خانه زيباي مادرت در جواپور پارك كه درخت ختمي و بوتههاي رز روي پشت بام غنچه ميكرد و آپارتمان متوسط مادرم در مانيكتالا، بالاي رستوران كل و كثيف پنجابي، كه هفت نفر توي سه اتاق كوچك زندگي ميكردند. احتمالاً در كلكته مناسبتي كه همديگر را ببينند كم بود. مادرت به مدرسه راهبهها رفته بود و دختر يكي از سرشناسترين وكلا بود كه پيپ ميكشيد، انگلوفيل و عضو باشگاه ساتردي بود. پدرِ مادر من كارمند ادارة پست بود و مادرم قبل از اينكه به آمريكا بيايد نه سر ميز غذا خورده بود، نه روي توالت فرنگي نشسته بود. در كمبريج كه هر دو به يك اندازه تنها بودند، جاي اين تفاوتها نبود. اينجا با هم به سوپرماركت ميرفتند، از شوهرهايشان گله ميكردند، روي اجاق شما يا اجاق ما آشپزي ميكردند و وقتي غذا حاضر ميشد آنها را توي ظرفها براي خانوادههاي خود تقسيم ميکردند. با هم بافتني ميبافتند، و هركدام از دل و دماغ ميافتاد، آن يكي برنامه را عوض ميكرد. وقتي من به دنيا آمدم، پدر و مادر تو تنها دوستي بودند كه به بيمارستان آمدند. روي صندلي تو به من غذا ميدادند، توي خيابانها با كالسكة بزرگ قديمي تو گردش ميكردم.
درطول مهماني، همانطور كه پيشبيني شده بود، برف شروع شد، آنهايي كه دير كرده بودند با پالتوهاي سفيدشدة خيس رسيدند كه مجبور شديم به ميلة پردة حمام آويزان كنيم. سالها مادرم تعريف ميکرد كه چطور وقتي مهماني تمام شد پدرت با رفت و برگشتهاي بي پاياني مهمانها را به خانههايشان رسانده بود، يك زوج را اين همه راه به برينتري برده و گفته بود زحمتي نيست، كه آخرين فرصت رانندگي اوست، بگذريم. روز قبل از رفتنتان، پدر و مادرت باز آمدند تا براي ما قابلمه و ماهي تابه و خردهريز و پتو و ملافه و بستههاي نصفة آرد و شكر و شيشههاي شامپو بياورند. ما هميشه وقتي از اين چيزها صحبت ميكرديم هنوز اسم مادرت رويشان بود. مادرم ميگفت: «ماهيتابه پارول را بده.» يا «فکر کنم ديگر بايد درجة توستر پارول را کم کنم.» مادرت كيسههاي خريد پر از لباسي را هم آورد كه فكر ميكرد به درد من بخورد، لباسهايي كه يك موقع مال تو بود. مادرم آن كيسهها را كنار گذاشت و چندسال بعد كه از ميدان نيمان به خانهاي در شارون رفتيم، با خودمان برديم، توي كمد اتاق من گذاشتيم تا اندازهام شود. بيشترش لباسهاي زمستاني بود، چيزهايي كه ديگر در هند به آنها احتياجي نداشتي. تي شرتهاي كلفت و يقه سه سانتيهاي سرمهاي و قهوهاي. اين لباسها به نظرم زشت ميآمد و سعي كردم نپوشم ولي مادرم به جايش لباس نميخريد. بنابراين مجبور بودم در روزهاي باراني پوليور و چکمة لاستيكي تو را بپوشم. يك زمستان مجبور شدم پالتوي تو را تنم کنم، به خاطر آن پالتو که ازش متنفر بودم از تو هم متنفر شده بودم. آبي و سياه بود و آستر نارنجي داشت، يك نوار تزئيني زبر قهوهاي مايل به خاكستري هم دور كلاهش بود. هيچوقت عادت نكردم كه زيپ را از طرف راست ببندم و با ساير دخترهاي كلاسم كه کاپشنهاي بنفش و صورتي پف پفي ميپوشيدند فرق كنم. وقتي از پدر و مادرم سؤال كردم كه ميشود برايم پالتوي نو بخرند گفتند نه. گفتند، پالتو پالتو است. من جداً ميخواستم از دست اين پالتو خلاص شوم. دلم ميخواست گم شود. آرزو داشتم يكي از پسرهاي توي كلاسم، كه بيشترشان پالتوهاي شبيه هم داشتند، وقتي كه زنگ آخر حمله ميكرديم كه چيزهايمان را بپوشيم، از آن جالباسي گود و باريك كلاس، تصادفاً پالتوي من را بردارد. ولي مادرم فكر اين را هم كرده بود و توي پالتو يك برچسب با اتو چسبانيده بود كه اسم من رويش بود، اين ابتکار را از نشريه «گود هاس کيپينگ»۱ که مشترك بود،ياد گرفته بود.
روزي، پالتو را توي اتوبوس مدرسه جا گذاشتم، يك روز ملايم اواخر زمستان بود، پنجرة اتوبوس باز و بالاپوش همة بچهها روي صندليها افتاده بود. اتوبوس هميشگي را سوار نشده بودم، اين اتوبوس مرا در محلة معلم پيانويم خانم هنسي پياده ميكرد، وقتي اتوبوس نزديك ايستگاه من رسيد، بلند شدم، به جلو که رسيدم خانم راننده يادآوري كرد كه از خيابان كه رد ميشوم مواظب باشم، اهرم را به عقب كشيد و در را باز كرد و هواي دلپذير را به داخل اتوبوس آورد. تقريباً داشتم پياده ميشدم، بدون پالتو، که يكي داد زد: «آي، هِما، اين را يادت رفته!» من جا خوردم از کجا كسي اسم مرا بلد است، آن برچسبي را كه اسمم رويش بود فراموش كرده بودم .
سال بعد پالتو برايم كوچك شد و در كمال خوشوقتي من، به خيريه بخشيدند. چيزهاي ديگري كه پدر و مادرت براي ما به ارث گذاشته بودند، توستر، ظروف سفالي و قابلمه و ماهي تابة تفلون هم به تدريج عوض شدند، تا جايي كه ديگر چيزي درخانه نبود كه ردي از شماها داشته باشد. سالها خانوادههايمان هيچ تماسي نداشتند. دوستي ارزش همان انرژي را كه پدر و مادرم صرف خويشاوندان ميكردند، نداشت، از پستخانه بستههاي اروگرام۲ ميخريدند و هر هفته وفادارانه ميفرستادند و از من ميخواستند ته نامهها سه جمله را عيناً براي هر كدام از مادربزرگها و پدربزرگهايم بنويسم. کم پيش ميآمد پدر و مادرم از شما حرف بزنند و من خيال ميكردم كه توي ذهنشان بعيد ميدانند که به همديگر بربخوريم. شما به بمبئي رفته بوديد، شهري كه ازكلكته دور است و من و پدر و مادرم هيچوقت نديدهايم. بنابراين ديگر نه شماها را ديديم، نه خبري داشتيم تا اولين روز سال ۱۹۸۱ كه صبح خيلي زود پدرت زنگ زد كه سال نو را تبريك بگويد و بگويد كه در ماساچوست كار جديدي گرفته و خانوادة تو دارند برميگردند. سؤال كرد كه اگر ممكن است تا وقتي خانه پيدا كند، پيش ما بمانيد. روزها بعداز آن پدر و مادرم غير از اين، از چيزي ديگري حرف نزدند. حيرت كرده بودند كه چه خبر شده: آن موقعيت پدرت در شركت لارسن و توبرو كه آنهمه خوب بود، به جايي نرسيد؟ آيا مادرت ديگر تاب تحمل كثافت و گرماي هند را ندارد؟ آيا به اين نتيجه رسيدهاند كه مدارس آنجا براي تو مناسب نيست؟ آن موقعها با خارج كوتاه صحبت ميکردند. پدر و مادرم گفتند البته كه از آمدن خانوادة شما خوشحال ميشويم، و روي تقويم آشپزخانه روز آمدنتان را علامت زدند. از حرفهاي پدر و مادرم اينطور دستگيرم شد كه دليل آمدنتان هرچه باشد يك جور تزلزل و ضعف است. پدر و مادرم به دوستانشان گفتند: بايد بدانند كه برگشتن به عقب غير ممكن است و پدر و مادت را سرزنش كردند كه از اينجا مانده و از آنجا رانده شدهاند. به نظرم منظور پدر و مادرم اين بود که وقتي شما فرار كرديد ما به عنوان مهاجر تا آخرش را تحمل كرديم، اگر ما هم از آنهايي بوديم كه به هند برگشته بودند آنجا را هم تا آخرش تحمل ميكرديم.
تا وقتي كه برسيد، فكر ميكردم كه پسري هشت يا نه سالهاي، اندازة همان لباسهايي كه برايم به ارث گذاشتي، انگار در طول زمان منجمد شده باشي، ولي تو ديگر دو برابر آن سن را داشتي، شانزده، و پدر و مادرم فكركردند بهترين كار ايناست كه تو به اتاق من بروي و من آن بالا در اتاق خوابشان روي تخت سفري بخوابم. پدر و مادرت توي اتاق مهمان ميخوابيدند، ته راهرو. پدر و مادرم اغلب از دوستانشان كه آخر هفته از نيوجرزي يا نيوهمپشاير ميآمدند، پذيرايي ميکردند، شام مفصلي ميخوردند و تا دير وقت دربارة سياستهاي هند صحبت ميكردند. ولي مهمانها هميشه تا شنبه بعدازظهر بيشتر نميماندند. من عادت كرده بودم كه بچهها توي كيسة خواب در اتاق من روي زمين بخوابند. چون تك فرزند بودم از اين همصحبتهاي گاه و بيگاه خوشم ميآمد. ولي هيچوقت از من نخواسته بودند كه از تمام اتاقم صرف نظر كنم. از مادرم پرسيدم كه چرا تخت سفري را به جاي اينكه به من ميدهد به تو نميدهد.
پرسيد: «كجا بگذاريم، ما كه فقط سه اتاق خواب داريم.»
پيشنهاد كردم: «پايين توي اتاق نشيمن.»
مادرم گفت: «به نظر درست نميآيد، كوشيك بايد قاعدتاً مرد شده باشد، احتياج به خلوت خودش دارد.»
گفتم: «زير زمين چي؟» به اتاق مطالعة كوچك پدرم فكر ميكردم كه در زير زمين ساخته بود و سر تا سرش جاكتابي فلزي بود.
«هِما اصلاً با مهمان اينجور رفتار نميكنند، بهخصوص اين مهمانها، دكتر چادهوري و پارولدي كه وقتي تو به دنيا آمدي براي ما چه نعمتي بودند. ما را از بيمارستان با ماشين خودشان به خانه رساندند، براي يك هفتهمان غذا آوردند. حالا نوبت ماست كه به درد بخوريم.»
پرسيدم : «دكترچي است؟» فكر ميكردم هميشه سلامت هستم، ولي از دكترها ترسي غيرمنطقي داشتم و فكر اين كه با كس ديگري درخانه زندگي كنم عصبيام ميكرد، انگار كه حضور خشک و خالي، يكي از ماها را مريض ميكرد.
«دكتر طب نيست. منظورم Ph.Dاست.»
من يادآوري كردم: «بابا هم Ph.D دارد، كسي دكتر صدايش نميكند»
«وقتي تازه با آنها آشنا شده بوديم، دكتر چودهاري تنها كسي بود كه Ph.D داشت . اينطوري به او احترام ميگذاشتيم.»
پرسيدم كه شماها چه مدت پيش ما ميمانيد، يك يا دو هفته؟ مادرم نميدانست، تمامش بستگي داشت تا کي جايي را پيدا ميكنيد و جا ميفتيد. فكر اينكه اتاقم را بايد تحويل بدهم عصبانيم ميكرد. احساساتم پيچيده بود چون تا همين چند وقت پيش، در كمال شرمساري، هميشه توي اتاق پدر و مادرم روي تخت سفري ميخوابيدم نه در اتاقي كه لباسها و چيزهايم را ميگذاشتم. مادرم نظرية خوابيدن بچه در يك اتاق تنها را رسم آمريكاييهاي سنگدل ميدانست، بنابراين حتي وقتي جا هم داشتيم، رغبتي نداشت. به من گفته بود كه تا وقتي عروسي كرده توي تخت پدر و مادرش ميخوابيده که خيلي هم عادي بوده است. ولي من ميدانستم كه عادي نيست، و دوستان مدرسهام هم جدا ميخوابند و اگر ميفهميدند مسخرهام ميكردند. تابستاني که ميخواستم به مدرسه راهنمايي بروم پيله كردم كه تنها بخوابم. اوايل در طول شب، مادرم مرتب به من سر ميزد، انگار كه نوزاد هستم و ممكن است نفسم يكدفعه بند بيايد، ميپرسيد كه نميترسم و به يادم ميآورد كه خودش همان جا آنطرف ديوار است. در واقع شب اول ترسيده بودم، سكوت مطلق اتاقم مرا ترسانده بود. ولي نميخواستم بپذيرم. چيزي که بيشتر ازش ميترسيدم اين بود که نتوانم خودم را نگهدارم، همانکه قاعدتاً سه چهار سالگي ياد گرفته بودم. آخرش آسان شد، خيالم راحت بود که ميتوانم خودم را نگهدارم، خوابم ميبرد و صبح تنهايي بيدار ميشدم و آفتاب مشرق كه به اتاق پدر و مادرم نميتابيد چشمم را ميزد.
خانه براي آمدن شما آماده شد. روية نو براي كوسنهاي كاناپة اتاق نشيمن خريداري شد، نارنجي روشن روي رومبليهاي توئيد قهوهاي. گلدانها و تزئينات دوباره مرتب شد، عكس مدرسهام قاب شد و بالاي بخاري آويزان شد. كارتهاي كريسمس كه من و مادرم به ترتيبي كه با پست رسيده بود دور و بر در ورودي چسبانده بوديم، برداشته شد. مادر و پدرم به يادآوردند كه پدرت آدم خوش لباسي است و براي خودشان روب دوشامبر خريدند كه صبحها بپوشند. مال مادرم مخمل بود و مال پدرم مثل كت و شلوار اسموكينگ باشكوه بود. يك روز كه از مدرسه آمدم ديدم روتختي سفيد و صورتيام با يك پتوي قهوهاي روشن عوض شده است. توي حمام حولههاي نو براي تو و پدر و مادرت گذاشته بوديم، شيک تر از آنهايي كه خودمان استفاده ميكرديم و سايههاي آبي خوشگلتري داشت. كمد من خلوت شده بود و چوب لباسيهاي خالي روي ميلة كمد بود. به من گفتند چند تا از كشوهايم را خالي كنم و من چيزهايي كه ميخواستم برداشتم مبادا مجبور باشم وقتي تو هستي وارد اتاق شوم. پيژامه و چندتا لباس براي مدرسه و كفش كتاني ژيمناستيكم را برداشتم. كتاب كتابخانه را هم كه داشتم ميخواندم برداشتم و بقيه را روي ميز بغل تختم تلنبار کردم. ميخواستم هر چه كمتر چيزهاي من را ببيني، براي همين شيشة عطر آون و جعبة جواهراتم را كه پر از زنجيرهاي بدلي به هم گره خورده بود برداشتم. دفترچة خاطرات روزانهة قفل دارم را از كشوي ميز تحريرم برداشتم گرچه از كريسمس كه کادو گرفته بودم فقط دوبار نوشته بودم. كتابِ سال كلاس هفتم را كه عكسم تويش بود و صفحة آخرش پر از يادداشتهاي مسخرهبازي همكلاسيهايم بود را هم برداشتم. مثل وقتي بود كه تصميم ميگرفتم كداميک از چيزهايم را براي سفر به هند بردارم، فقط اين بار جايي نميرفتم. بالاخره، چيزهايم را توي چمداني ريختم كه رويش پر از برچسبهاي مختلف رفت و برگشتم به نقاط مختلف دنيا بود ، كشيدم و به اتاق پدر و مادرم بردم.
با دقت به عكسهاي پدر و مادرت نگاه ميكردم، چند عكس از مهماني خداحافظي آن شب را در آلبوم چسبانده بوديم. پدرم با آن موهاي سيخ سياه براق برايم جالب بود. ژيلة پشمي پوشيده و لبة آستينش را بالا زده بود، با نگراني يك چيزي را بيرون از فريم عكس نشان ميداد. پدر تو مثل هميشه كت و شلوار پوشيده و كراوات زده بود، صورت خوشقيافة عينكياش را به يک طرف کج کرده بود و حرف ميزد، برخلاف همه چشمهاي سبز داشت. فرق وسط مادرت صورت باريك او را مشخصتر كرده بود،دنبالة ساري ابريشم طبيعياش را مثل اشارپ دور شانه پيچيده بود. مادرم كنارش ايستاده بود، يك سر و گردن كوتاهتر و نامرتب تر، موهاي پريشانش را پشت گوشش زده بود. هر دو صورتشان سرخ بود، روي گونههايشان سرختر، انگار كه شراب خورده باشند، در حالي كه آن روزها فقط آب شير و چاي ميخوردند، علاقه بين آنها كاملاً مشخص بود. اثري از تو نبود، كه من خيلي كنجكاو ديدنش بودم. كي ميدانست كه توي آن شلوغي كجا قايم شده بودي؟ من تصور ميكردم كه تو پشت ميز تحرير گوشة اتاق پدر و مادرم نشستهاي و كتابي را كه با خودت آوردهاي ميخواني و منتظري مهماني تمام شود.
يك شب پدرم به استقبال شما به فرودگاه رفت. من فردايش مدرسه داشتم. ميز ناهارخوري از بعداز ظهر چيده شده بود. مادرم وقتي مهماني ميداد كارش همين بود، گرچه هيچوقت وسط هفته چنين غذاي مفصلي تهيه نميديد. يكساعت قبل از اينكه قرار بود برسيد، فر را روشن كرد. يك ماهي تابه پر از روغن را داغ کرد و به سرخ كردن تكههاي كلفت بادمجان مشغول شد كه با دال سر سفره ببرد. وقتي پدرم تلفن كرد كه بگويد كه با وجوديكه هواپيماي شما نشسته است، يكي از چمدانهايتان نرسيده، اتاق پر از دود شده بود. ديگر گرسنه شده بودم، ولي احساس ميكردم كه درست نيست كه به مادرم بگويم در فر را باز كند و تمام ظرفها را به خاطر من بيرون بياورد. مادرم زير روغن را خاموش كرد و من كنارش روي كاناپه پاي تلويزيون نشستم كه يك فيلم تماشا كنيم، چيزي دربارة جنگ بين الملل دوم بود، كه گروهي مرد خسته توي يك محوطة تاريك راه ميرفتند. تنها چيز غربي كه مادرم از صميم قلب دوست داشت، سينماي يك دورة خاص بود. خودش هرگز دامن نميپوشيد به نظرش آبرومند نميآمد ولي لباسهاي ادري هپبورن را صحنه به صحنه در هر فيلمي كه ميگفتي به ياد ميآورد.
من كنارش خوابم برد.به خودم که آمدم ديدم تنها روي كاناپه ولو شدهام، تلويزيون خاموش است و آنطرف خانه پر از سر و صداست. بلند شدم صورتم داغ بود، دست و پايم گرفته و سنگين بود. همة شما توي اتاق ناهار خوري مشغول خوردن بوديد، ظرفهاي غذا روي ميز رديف شده بود، و بهعلاوه به جاي تنگ آب يك بطري ويسكي جاني واكر روي ميز بود كه فقط پدر و مادرت ميخوردند و بين بشقابهايشان گذاشته بودند. مادرت آنجا بود، موهاي لخت و تيرهاش را تا شانه كوتاه كرده بود، تونيك و شلوار پوشيده بود، يك شال گردن ابريشمي دورگردنش گره زده بود، فقط بفهمي نفهمي شبيه زني بود كه در عکسها ديده بودم. با آن ماتيك براق و پلكهاي رنگي كمتر از مادرم خسته به نظر ميآمد. لاغر مانده بود، استخوان ترقوهاش به شكل با شكوهي بيرون زده بود، وزن ميان سالي كه دور هيكل مادرم را گرفته بود به او چيزي تحميل نكرده بود. پدرت كم و بيش همانطور بود، هنوز خوش قيافه، بازهم كت و شلوار و كراوات پوشيده بود، سازشش با دهة جديد مدل تازة عينکش بود. تو مثل پدرت رنگ پريده بودي، چتريات به يك طرف شانه شده بود، چشمهايت گيج اما حواست به همه چيز بود. انتظار نداشتم كه خوش قيافه باشي. اصلاً انتظار نداشتم كه به نظرم دلپذير بيايي.
مادرت گفت: «خداي من، هِما، چه خانمي شده، ما را كه به ياد نميآوري، نه؟» به انگليسي با من حرف زد، خوشايند و آرام با صدايي كه آدم خوشش ميآمد. «بيا، طفلكي، منتظر ما شدي، مادرت گفت كه به خاطر ما گرسنه ماندي.»
نشستم، خجالت كشيده بودم كه تو مرا ديده بودي كه روي كاناپه خوابيدهام . گرچه شماها نصف دنيا را پرواز كرده بوديد، من، با وجود چرتي كه زده بودم، احساس خستگي ميكردم. مادرم يك بشقاب غذا جلوي من گذاشت، ولي توجهش به تو بود و اين كه تو غذاهاي بعدي را رد كره بودي.
تو به انگليسي كه ته لهجهاي داشت اما به غليظي لهجهة پدر و مادرم نبود جواب دادي: «ما قبل از اينكه هواپيما بنشيند شام خورديم.» صدايت كلفت شده بود، ديگر بچه نبودي.
مادرت گفت: «غذايي که در قسمت درجه يك ميدهند فوق العاده است. شامپاين، شكلات، حتي خاويار. ولي من يك كم جا نگهداشتم شيباني، آشپزيات يادم بود.»
مادرم با نفس حبس شده فرياد زد: «درجه يك! چطور شد سر از آنجا درآورديد؟»
مادرت توضيح داد: « كادوي تولد چهل سالگيام بود.» به پدرت نگاه كرد و لبخند زد: «يك بار در تمام زندگي، نه؟»
پدرت كه از اين ولخرجي سربلند بود گفت: «كسي چه ميداند؟ شايد بد عادت شويم.»
پدر و مادرهايمان دربارة رفقاي كمبريج حرف زدند، پدر و مادر من به پدر و مادر تو از آدمهايي كه نقل مكان كرده بودند، آنهايي که موفق شده بودند، از مجردهايي كه ازدواج كرده بودند و بچههايي كه به دنيا آمده بودند، حرف زدند. از ريگان صحبت كردند كه انتخابات را برده بود. و كارتر كه شكست خورده بود. پدر و مادرت از رم گفتند كه براي يك تور دو روزه توقف كرده بوديد. مادرت از چشمهها ميگفت و سقف كليساي سيستين كه سه ساعت توي صف بوديد تا ببينيد. گفت: «يك عالم كليساي قشنگ، كاري كرد كه فقط به خاطر عبادت درآن كليساها، دلم بخواهد كاتوليك شوم، هركدام شبيه موزه.»
پدرت گفت: «آدم قبل از مردن بايد پانتئون را ببيند.» و پدر و مادرم سر تكان دادند بدون اينكه بدانند پانتئون چي هست. من ميدانستم، يعني در واقع دركلاس لاتين وسطهاي درس رم بوديم، داشتم يك گزارش طولاني دربارة هنر و معمارياش مينوشتم، تمام اينها را از روي مدخلهاي دائره المعارف و كتابهاي ديگر كتابخانة مدرسه تهيه ميكردم. پدر و مادرت از بمبئي و خانهاي كه ترك كرده بوديد گفتند، آپارتماني در طبقه دهم با يك بالكن با منظرة درختهاي نخل و درياي عمان. مادرت گفت: «حيف شد كه پيش ما نيامديد.» بعداً كه در خلوت اتاق خواب شان بودند، مادرم به پدرم اشاره كرد كه هيچوقت دعوت نشده بوديم.
بعداز شام به من گفتند كه خانه و جايي را كه ميخوابي به تو نشان بدهم. معمولاً من عاشق اين كار بودم، احساس مالكيت مطبوعي بود كه براي مهمانها شرح بدهم كه اين كمد جاروهاي دسته بلند است، آن حمام كوچك طبقه پايين است. اما حالا که بيحوصلگي تو را حس ميكردم، براي چي بايد طولش ميدادم. به خاطر اينكه مرا با تو فرستاده بودند عصبي هم بودم. تا آن موقع پسرها را تحسين ميكردم، پسرهاي هم كلاسيام كه از حضور من بي اطلاع بودند. ولي نه كسي به بزرگي تو و نه كسي كه به دنياي پدر و مادرم تعلق داشته باشد. تو بودي كه مرا هدايت ميكردي، به سرعت از پلهها بالا رفتي، درها را باز ميكردي، سرت را توي اتاقها مي كردي و به تمام اينها بيعلاقه.
گفتم: «اين اتاق من است،» و اصلاح كردم: «اتاق تو.»
بعد از اين همه مدت ترس ، حالا در خفا ميلرزيدم چون تو اينجا ميخوابيدي. فكر كردم كه حضور من را در خودت فرو ميبلعي، بدون اينكه من كاري بكنم، تو آمدهاي كه من را بشناسي و از من خوشت بيايد. توي اتاق به طرف پنجره راه افتادي، باز كردي، هواي سرد را به اتاق آوردي و توي تاريكي خم شدي.
پرسيدي: «هيچوقت روي آن بام رفتهاي؟» منتظرنشدي تا جواب بدهم، ديدم كه از قاب پنجره بالا كشيدي و رفتي. من به طرف پنجره پريدم، وقتي به بيرون خم شدم، نميتوانستم ترا ببينم. خيال كردم روي توفالها ليزخوردهاي و توي بوته زار افتادهاي، انسانيتم مرا براي اين حادثه شماتت كرد، چون تو كه داشتي پر رويي ميکردي، من
احمقانه تماشا ميکردم. دادزدم: «خوبي؟» كار درست اين بود كه اسمت را صدا بزنم ولي راحت نبودم و اسمت را نبردم. بالاخره پيدايت شد، خودت را روي شيب تاق گاراژ نشاندي، و به چمنکاري زل زدي.
«چي پشت خانه است؟»
«جنگل، ولي نميتواني آنجا بروي.»
«كي گفته؟»
«همه. پدر و مادرم و تمام معلمهاي مدرسه.»
«چرا؟»
«پارسال پسربچهاي توي جنگل گم شد. هنوز پيدا نشده، اسمش كَوِن مك گراث بود، دو كلاس از من پايين تر بود. دو هفته تمام فقط صداي هليكوپتر و پارس سگ ميآمد، دنبال ردي از او ميگشتند.» تو به اين اطلاعات واكنشي نشان ندادي. به جايش پرسيدي: «چرا مردم روبان زرد به صندوقهاي پستشان گره زدهاند؟»
«به خاطر گروگانها در ايران.»
گفتي: «شرط ميبندم بيشتر آمريكاييها تا قبل از اين اسم ايران را هم نشنيده بودند.» با اين حرف كاري كردي كه هم براي وطن پرستي و هم به خاطر جهالت همسايههايم احساس مسؤليت كنم.
«آن چيه؟ طرف راست.»
«ست تاب بازي.»
از قرار اين واژهها اسباب تفريحت شد. به من نگاه كردي و لبخند زدي، البته نه محبت آميز، انگار كه اين اصطلاح را از خودم ساخته بودم.
گفتي: «دلم براي هواي سرد تنگ شده بود، براي اين سرما.» اشارهاي كه كردي به يادم آورد كه اينها برايت تازه نيست. «و براي برف، كي دوباره برف ميآيد؟»
«نميدانم، امسال كريسمس برف نيامد.»
خودت را بالا كشيدي و به اتاق برگشتي، دلسرد. به خاطر کمبود اطلاعاتم ترسيده بودم. توي آينة قاب سفيد من نگاهي به خودت انداختي، تقريباً از گردن به پايين ديده ميشد.
پرسيدي: «توالت كجاست؟» ديگر از در بيرون رفته بودي.
آن شب كه در اتاق پدر و مادرم روي تخت سفري دراز كشيده بودم صداي پدر و مادرم را كه در تاريكي حرف ميزدند ميشنيدم، با وجودي كه خيلي از نيمه شب گذشته بود، بيدار بيدار بودم. نگران بودم كه مبادا تو هم صدايشان را بشنوي. تختي كه رويش خوابيده بودي درست آن طرف ديوار بود و اگر ميتوانستم دستم را توي ديوار فرو کنم، به تو ميرسيد. پدر و مادرم در عين حال که از پدر و مادر تو خرده ميگرفتند، مرعوبشان هم شده بودند، از اين همه تغيير حيرت زده بودند. مادرم گفت، بمبئي آنها را بيشتر آمريكايي كرده تا كمبريج، چيزي كه نه پيشبيني كرده بود و نه ميفهميد. درمورد مادرت نشانههايي هم بود، موهاي كوتاهش، شلوارش، جاني واكري كه او و پدرت بعد از اين كه شام هم تمام شد، با خودشان از اتاق ناهارخوري به اتاق نشيمن بردند و باز هم خوردند. در واقع فقط مادرم حرف ميزد، پدرم گوش ميكرد و گاه گاهي با خستگي موافقت ميكرد. پدر و مادرم كه هرگز پايشان به مشروب فروشي نرسيده بود، ممكن بود مجبور شوند يك بطري ديگر بخرند مادرم گفت، با آن وضعي كه آنها ميخوردند، ته بطري تا فردا بالا ميآيد و اشاره كرد كه مادرت شيك شده است، اصطلاحي تحقير آميز در فرهنگ لغوي مادرم، به معني آسان گرفتن كه خودش پرهيز ميكرد. گفت: «با پول بليط درجه يك دوازده نفر ميتوانند بليط معمولي هواپيما بگيرند.» روز تولد مادرم ميآمد و ميرفت بدون اينكه پدرم با خبر شود. فقط من بودم كه كارت درست ميكردم و اول هر ماه جون به پدرم ميدادم كه با هم امضا كنيم. يكدفعه مادرم بلند شد، هوا را بو كرد. گفت: «بوي دود ميآيد.» پدرم پرسيد يادش مانده كه فر را خاموش كند. مادرم گفت كه مطمئن است خاموش كرده است ولي از پدرم خواست برود و نگاهي بكند.
پدرم وقتي به تخت برگشت گفت: «بوي سيگار است، يک نفر توي حمام سيگار كشيده است.» مادرم گفت: «نميدانستم دكتر چودهاري سيگاري است، بايد برايشان زير سيگاري بگذاريم؟»
صبح، شماها همگي قربانيان هواپيما گرفتگي، هنوز خواب بوديد و با وجودي كه چمدانهايتان راهرو را شلوغ كرده بود و مسواكهايتان كنار دستشويي تلمبار شده بود، به ياد آورديم كه شما به جاي ديگري تعلق داريد. وقتي بعد از ظهر از مدرسه برگشتم هنوز خواب بوديد و سرشام، صبحانة شما، همگي خورش كاري را كه ما ميخورديم رد كرديد، نان و کره و چاي خواستيد. چند روز اول اينطور بود: شما وقتي بيدار ميشديد كه ما ميخوابيديم، وقتي ميخوابيديد كه ما بيدار بوديم. زير يك سقف زندگي دو طرف كره زمين را ميكرديم. در نتيجه، غير از اين كه من توي اتاق خودم نميخوابيدم، اوضاع خيلي عوض نشده بود. من آب پرتقال و يك پياله كورن فلكس ميخوردم و طبق معمول به ايستگاه اتوبوس ميرفتم، با هيچكس دربارة آمدن شماها حرف نميزدم، تقريباً هيچوقت جزئيات زندگي خانوادگيام را براي دوستان آمريكاييام فاش نميكردم. وقتي بچه بودم، هميشه از روز تولدم وحشت داشتم، چون سر و کلة ده – دوازده تا دختر بچه پيدا ميشد تا نگاهي به طرز زندگي ما بياندازند. نميدانستم بگويم شماها كي هستيد. فكر كردم «دوست خانوادگي.»
بعد يك روز از مدرسه كه آمدم ديدم پدر و مادرت بيدارند، پاهايشان را ضربدري روي ميز جلوي مبل گذاشته بودند و تمام كاناپه را گرفته بودند، جايي كه من مينشستم و «دسته برادي» و «جزيره گليگان» را تماشا ميكردم. با مادرم حرف ميزدند كه توي صندلي راحتي با يك كاسه روي زانوش نشسته بود و سيب زميني پوست ميكند. مادرت ساري نايلوني مادرم را پوشيده بود، بنفش با خالهاي بزرگ و كوچك قرمز. از خبر گم شدن چمدان مادرت ناراحت بودند: قبلاً در رم بوده بعد توي پرواز ژوهانسبورگ گذاشتهاند. يادم ميآيد كه فكر كردم كه آن ساري به مادر تو بيشتر ميآيد تا مادر من، پوست مادرت رنگ بنفش تند آن را بهتر نشان ميداد. به من گفتند كه تو بيرون توي حياط هستي. من دنبال تو بيرون نرفتم. به جايش تمرين پيانو كردم. وقتي آمدي تو، ديگر تقريباً تاريك شده بود، چايي كه تعارفت كردند قبول كردي اما من هنوز براي چاي خوردن بچه بودم. پدر و مادرت هم چاي خوردند، ولي ساعت كه شش شد، طبق معمول هر شب، بطري جاني واكر روي ميز جلوي مبل سبز شد. تو فقط با يك پليور بيرون رفته بودي، دوربين گرانقيمت پدرت از گردنت آويزان بود. صورتت آثار سرما را نشان ميداد، چشمهايت ميدرخشيد، لبة گوشهايت سرخ و پوستت از گرماي داخل، داغ شده بود.
گفتي: «آن پشت يك نهر است، توي جنگل.»
مادرم عصبي شد، بهت اخطار كرد كه آنجا نروي، همانطور كه مرتب به من اخطار ميكرد، آن كه شبي كه آمدي هم من به تو گفته بودم، ولي پدر و مادرت طرف مادرم را نگرفتند. به جايش پرسيدند، عكس چي گرفتي.
جواب دادي: «هيچ.» و من شخصاً دريافتم اين بود كه هيچ چيز توجهت را جلب نکرده است. حومه براي تو و پدر و مادرت جديد بود. هر خاطرهاي كه از آمريكا داشتيد از كمبريج بود كه من به صورت نا مشخصي به خاطر ميآوردم.
چاي را برداشتي وبه طرف اتاق من ناپديد شدي، انگار كه اتاق خودت باشد، فقط وقتي ظاهر شدي كه براي شام صدايت كردند. سريع خوردي، بعد بدون حرف برگشتي طبقة بالا. پدر و مادرت بودند كه از من تعريف ميكردند، با من حرف ميزدند و رفتارم را تحسين ميكردند، پيانو زدنم را، هر كمكي كه در خانه به مادرم ميكردم . وقتي بعداز شام داشتم ساندويج ژانبون يا بوقلمون درست ميكردم و توي پاكت كاغذي ميگذاشتم كه روز بعد به مدرسه ببرم، مادرت ميگفت: «نگاه كن كوشيك، ببين هِما چه جوري ناهار خودش را درست ميكند.» من هنوز خيلي بچه بودم، درحالي كه تو، فقط سه سال بزرگتر از من، از چنگ پدر و مادرت فرار ميكردي. با آنها بحث نميكردي و به نظر ميرسيد كه خيلي هم با هم حرف نميزنيد. وقتي بيرون بودي، شنيدم كه به مادرم ميگفتند كه چقدر از برگشتن ناراحتي. پدرت گفت: «وقتي ميرفتيم عصباني بود و حالا هم به خاطر اينكه دوباره برگشتهايم عصباني است. ما حتي توي بمبئي كاري كرديم كه يك نوجوان مدل آمريكايي بزرگ كنيم.»
من مشقهايم را سر ميز ناهارخوري مينوشتم، نميتوانستم از ميز تحرير اتاقم استفاده كنم. روي گزارش رم باستان كار ميكردم، چيزي كه تا شما برسيد، برايم جالب بود و حالا، چون شماها آنجا رفته بوديد، به نظر مسخره ميآمد. آرزو ميكردم كه تنهايي روي آن كار كنم، ولي پدرت از آنطرف ميز دربارة جنبههاي ساختماني كلوسئوم با من حرف ميزد. توضيحات مهندس راه و ساختمانياش بالاتر از حد فهم من بود، به درد كار من هم نميخورد ولي براي اينكه مؤدب باشم، گوش ميدادم. نگران بودم مبادا بخواهد ببيند چيزهايي كه گفته توي گزارشم نوشتهام، ولي اصلاً با اين كار ناراحتم نكرد. توي كيفش گشت و كارت پستالهايي كه خريده بود نشانم داد، و با وجوديكه ربطي به گزارشم نداشت يك سكه دو ليري به من داد.
وقتي وخامت هواپيما گرفتگي شماها فروكش كرد با استيشن واگن پدرم به فروشگاه رفتيم. مادرت سينهبند ميخواست. چيزي كه نميتوانست از مادر خوش هيكل من قرض بگيرد. توي فروشگاه، پدرهايمان در محوطة گودي كه نيمكت و گلدانهاي گل داشت، منتظر نشستند، به تو كمي پول دادند و اجازه دادند بروي و براي خودت بگردي، من هم با مادرهايمان به بخش لباسهاي زير فروشگاه جوردن مارش رفتم. مادرت با كارت اعتباري كه پدرت قبل از اينكه جدا شويم به او داده بود، ما را به آنطرف هدايت ميکرد. ما معمولاً به فروشگاه سيرز ميرفتيم. سر راه خريد سينه بند، دوتا دستكش چرمي سياه و يك جفت پوتين خريد كه تا زير زانو زيپ ميخورد، قبل از اينكه يك چيزي را از قفسه بردارد، اصلاً به قيمتش نگاه نميكرد. در قسمت لباس زير، خانم فروشنده به طرف من آمد. به مادرت كه فكر ميكرد من دخترش هستم گفت: «مدلهاي ورزشي خيلي خوشگلي داريم، درست مد روز.»
مادرم گفت: «واي نه، خيلي بچه است.»
مادرت گفت: «ولي نگاه كن، چه قشنگ است.» با انگشت مدلي را كه خانم فروشنده با چوب لباسي گرفته بود، نشان داد، سفيد توري با يك غنچه رز وسطش. هنوز پريود نشده بودم و برخلاف خيلي از دخترهاي مدرسه، هنوز لباس زير گلدار ميپوشيدم. من را به طرف اتاق پرو بردند، پالتو و پليورم را كه درميآوردم تا سينه بند را امتحان كنم مادرت خريدارانه نگاهم ميكرد. ركابهايش را درست كرد و قزن پشتش را انداخت. خودش هم چيزهايي را امتحان كرد، با بالاتنة لخت كنارم بود، بدون خجالت، ولي ديدن نوك سينة بزرگ و ارغواني اش، آن آويز عجيب سينهاش، مرا شرمنده كرده بود، بوي تند نامشخصي كه رويهم رفته ناخوشايند نبود از تيرگي موهاي زير بغلش ميآمد. مادرت گفت: «عالي.» و انگشتش را زير كش روي بدنم برد و اضافه كرد: «اميدوارم بداني كه يك روزي خيلي خوشگل ميشوي.» با وجود اعتراض مادرم، مادرت اولين سينه بند مرا خريد، سه تا، اصرار کرد كه اينها كادوست. وقتي بيرون ميآمديم، از پيشخان لوازم آرايش، يك ماتيك، يك شيشه عطر، و يك جعبه كرمهاي مختلف گران قيمت خريد كه ضمانت ميكردندكه پوست گردنش را سفت ميكند و چشمهايش را درخشان، علاقهاي به محصولات آون كه مادرم استفاده ميكرد، نداشت. براي خريدي كه از قسمت لوازم آرايش كرده بود، يك كيف قرمز بزرگ به او جايزه دادند، آنرا به من داد، فكر كردبراي كتابها به دردم ميخورد، و روز بعد آن را به مدرسه بردم.
بعداز يك هفته پدرت كار جديدش را شروع كرد، توي يك شركت مهندسي به فاصله ۷۰ کيلومتري ما. اوايل پدرم زود از خواب بيدار ميشد و قبل از اين كه به نورث ايسترن براي تدريس اقتصاد برود، او را پياده ميكرد. بعد پدرت يك آئودي دندهاي خريد. تو با مادرهايمان درخانه ميماندي. پدر و مادرت ميخواستند صبر كنند تا خانهشان را بخرند و ببينند چه مدرسهاي بايد بروي. من مبهوت بودم و حسود، نصف سال بدون مدرسه! براي اينكه دلم بيشتر بشكند، هيچوقت از تو انتظار نداشتند که هيچكاري توي خانه بكني، بشقاب و ليوانت را توي سينك بگذاري، تختم را مرتب کني، من از لاي در مرتب توي اتاقم را نگاه ميكردم، در به هم ريختگي مطلق بود، پتو روي زمين، لباسهايت روي ميز تحرير سفيدم تلنبار. تو خرواري ميوه ميخوردي، يك خوشه كامل انگور، سيب تا هستهاش، كاري كه مجذوبم ميكرد. من آن موقع ميوة تازه نميخوردم، نسج و مزة تندش دلم را بههم ميزد. تو از مزه يا بيمزگي ميوهها شكايت ميكردي، ولي با همة اينها تهِ هر چه پدر و مادرم از استار ماركت ميخريدند، بالا ميآوردي. عصرها كه به خانه ميرسيدم ميديدم همانجاي هميشگي كاناپه نشستهاي و پنجههاي لاغر لختت را به لبة ميز جلوي مبل قلاب كردهاي. كتابهاي ايزاك آيساموف را ميخواندي كه از قفسههاي پدرم از زير زمين برداشته بودي. من از «دكتر هو» متنفر بودم، برنامهاي كه دوست داشتي از تلويزيون ببيني.
تكليفم را با تو نميدانستم. چون تو درهند زندگي كرده بودي، من بيشتر ازطريق پدر و مادرم به تو مربوط ميشدم تا خودم. درضمن تو شبيه اقوامم دركلكته نبودي، وقتي به ديدنشان ميرفتم به نظر خيلي بي گناه و مطيع ميآمدند، از من سؤالهايي دربارة زندگي درآمريكا ميكردند انگار اينجا كرة ماه است. با شنيدن هر جزئياتي حيرتزده ميشدند. تو اصلاً دربارة من كنجكاو نبودي. يك روز يك دوست مدرسهام مرا دعوت كرد كه عصر شنبه برويم اپيزود پنج جنگ ستارگان را ببينيم. مادرم گفت كه ميتوانم بروم ولي فقط به شرطي كه تو را هم دعوت کند. اعتراض كردم، گفتم دوستم تو را نميشناسد. با وجوديکه از تو خوشم ميآمد، نميخواستم مجبور به توضيح شوم و به دوستم بگويم كه توكي هستي و چرا درخانة ما زندگي ميكني.
مادرم گفت: «تو كه ميشناسي.»
من گله كردم كه: «ولي حتي از من خوشش هم نميآيد.»
مادرم بدون اينكه منظور اصلي حرفم را بفهمد، گفت: «البته كه خوشش ميآيد،دارد خودش را تطبيق ميدهد هِما. كاري كه تو هيچوقت مجبور نيستي بكني.»
گفتوگو همانجا تمام شد، معلوم شد كه علاقهاي به سينما نداري، اصلاً تا به حال هيچکدام از «جنگ ستارگان»ها را نديده بودي.
يك روز ديدم پشت پيانوي من نشستهاي، باانگشت اشاره همين جوري به كليدها ميزدي، وقتي مرا ديدي بلندشدي و به كاناپه برگشتي.
پرسيدم: «از اينجا متنفري؟»
گفتي: «زندگي در هند را دوست داشتم.» دستم را برايت رو نكردم. كه هند برايم خسته كننده است، كه مارمولكهايي را که غروبها به ديوار ميچسبند و توي چراغ مهتابي ميروند و ميآيند، يا آن سوسكهاي بزرگي را كه وقتي حمام ميكنم مرا نگاه ميكنند، دوست ندارم. من از اظهار عقيدههاي خويشاوندانم جلوي روي خودم خوشم نميآيد، كه من دستهاي خوش تركيب مادرم را به ارث نبردهام، كه پوستم از بچگيام سبزهتر شده است. تو انگار كه فكرم را خوانده باشي اضافه كردي: «بمبئي اصلاً شبيه كلكته نيست.»
«نزديك تاج محل است؟»
«نه.» به من با دقت نگاه كردي، انگار كه براي اولين بار حضور من را كاملاً حس ميكردي: «به عمرت نقشه نديدي؟»
به فروشگاه كه رفته بوديم، تو يك صفحه خريدي، چيزي از رولينگ استونز. جلدش سفيد و يك چيزي مثل كيك رويش بود. به آن چند تا صفحهاي كه من داشتم علاقهاي نداشتي، آبا، شوان، كسيدي، مجموعة ديسکويي كه با پول توجيبيام از تبليغ تلويزيوني سفارش داده بودم. علاقهاي هم نداشتي كه آلبومي را كه خريده بودي روي گرامافون پلاستيكي اتاق من بگذاري. گنجهاي كه پدرم گرامافون و ضبطش را نگه ميداشت باز كردي. پدرم در مورد ضبط و استريواش به شدت سخت گير بود. دست زدن به آن براي من ممنوع بود، حتي براي مادرم هم. استريو تنها ولخرجي زندگياش بود. همه چيزش را خودش تميز ميكرد، صبحهاي شنبه قبل از اينكه به كلكسيون خوانندههاي هندياش گوش بدهد با يك دستمال مخصوص همهجايش را گردگيري ميكرد.
گفتم: «به آن دست نميتواني بزني.»
برگشتي، در گرامافون را برداشته بودي، صفحه ميچرخيد، دسته سوزن را با انگشت نگهداشتي. ديگر سعي نكردي دلخوريات را پنهان كني. گفتي: «من بلدم صفحه بگذارم.» و سوزن را ول كردي كه روي صفحه بيفتد.
چقدر بايد توي اتاق پر از خرده ريزهاي دخترانة من خسته شده باشي. تمام روز چسبيدن به مادرهايمان كه آشپزي ميكردند و برنامههاي آبكي تلويزيوني را ميديدند، بايد ديوانهات كرده باشد. گرچه در واقع مادر من بود كه آشپزي ميكرد. مادرت فقط كمك ميكرد، گاهي يك چيزي پوست ميكند يا خرد ميكرد، ديگر مثل روزهايي كه كمبريج بود علاقهاي به آشپزي نداشت. مادرت ميگفت، زرين، آن «پارسي»پز افسانهاي كه در بمبئي داشتيد، لوسش كرده است، اما مرتب قول ميداد كه برايمان ترايفل انگليسي درست كند، ميگفت تنها چيزي است كه اصرار دارد هميشه خودش درست كند، ولي عمل نميكرد. مدام از مادرم ساري قرض ميگرفت و به فروشگاه ميرفت كه براي خودش ژاكت و شلوار بخرد. چمدان گم شده هيچوقت نرسيد، و او با خونسردي قبول كرد، گفت که بهانهاي ميشود كه براي خودش چيزهاي جديد بخرد. ولي پدرت به جاي او مبارزه ميكرد، يك سري تلفنهاي اعصاب خردكن به خط هوايي زد تا اينكه بالاخره موضوع را به حال خود رها کرد.
تا جايي که ممکن بود کم درخانه ميماندي، در آن هواي سرد توي جنگل و خيابان كه تنها آدم پيادة آن نواحي بودي، قدم ميزدي. يك دفعه وقتي توي اتوبوس مدرسه بودم و به خانه ميآمدم، ترا شناختم و از اينكه اينهمه دور شده بودي جا خوردم. مادرم گفت: «كوشيك، اينطور كه هميشه بيرون پرسه ميزني مريض ميشوي.» او مدام با تو بنگالي حرف ميزد، با وجوديكه تو يكريز به انگليسي جواب ميدادي. ولي مادرت با سرماخوردگي پايين آمد، اين را بهانه كرده بود كه چندروز در بستر بماند. غذايي كه مادرم براي بقية ما درست كرده بود رد كرد، فقط كنسرو سوپ سبزي خواست. تو پياده به ميني مارت دو کيلومتر آنطرفتر، رفتي، با خودت كنسرو سوپ سبزي و چند جلد مجله وگ و بازار هارپر آوردي. يك روز بعد از ظهر مادرم گفت: «برو از پارول ماشي بپرس چاي ميخواهد.» من بهطرف اتاق مهمان طبقة بالا راه افتادم. توي راه ديدم به توالت احتياج دارم. مادرت آنجا بود، عبوس، رب دوشامبر به خودش پيچيده، پا روي پا انداخته و روي لبة وان نشسته بود، سيگار ميكشيد.
داد زد: «اوه هِما!» نزديک بود توي وان بيفتد، آنقدر يكه خورده بود که سيگار را روي سرويسهاي چيني له كرد نه توي زير سيگاري استيلي كه در گودي كف دستش گرفته بود و قاعدتاً بايد با خودش از بمبئي آورده باشد.
گفتم: «ببخشيد.» و برگشتم كه بروم.
گفت: «نه، نه، خواهش ميكنم، داشتم ميرفتم.» ديدم كه سيفون زد تا سيگار برود، توي دستشويي دهانش را آب كشيد، و ماتيكش را تازه كرد، با يك كلينكس نمش را گرفت و بعد كلينكس به طرف سطل آشغال پرواز كرد. مادرم غير از بيندي۳ آرايش ديگري نميكرد، و من به تشريفات آرايش كردن مادرت با دقت نگاه ميكردم، چيزي كه بيشتر تحت تأثيرم قرار ميداد اين بود كه اينهمه زحمت ميكشد آرايش کند درحالي كه مريض است و بايد بيشتر وقت توي رختخواب بماند. بي اينکه پنهان کند، نگاه مشتاقانهاي به آينه كرد. به نظر همان يك كم ماتيك متانتي را كه با ورود ناگهاني من از دست داده بود، به او برگرداند. من را كه به عكسالعملش نگاه ميكردم غافلگير كرد و لبخند زد. با سرزندگي گفت: «روزي يك سيگار که آدم را نميكشد، ميكشد؟» پنجره را باز كرد، عطري از كيف لوازم آرايشش درآورد توي هوا اسپري كرد. گفت: «راز كوچكمان، هِما؟» بيشتر توصيه بود تا سؤال. رفت، در را پشت سرش بست.
عصرها، گاهي با شما دنبال خانه ميگشتيم. استيشن واگن را ميبرديم، توي ماشين خوشگلي كه پدرت خريده بود همهمان به راحتي جا نميگرفتيم. پدرم رانندگي ميكرد، مردد، در مناطقي كه آشنا نبود كه شمشادهايش كمي از مال ما بلندتر بود و خانههايش يك كم بيشتر از هم فاصله داشت. پدر و مادرت اول در لكزينگتن و كنكورد دنبال خانه گشتند، چون مدرسههاي آنجا عالي بود. بعضي خانههايي كه ديديم خالي و بقيه در اشغال ساكنين فعلي با وسايلشان بود.
وقتي پدر و مادرت با كارمند آژانس مسكن راجع به قيمت صحبت ميكردند، پدر و مادرم خودشان را كنار ميكشيدند. ولي پول مانع كار نبود. وقتي به خانه ما برميگشتيم پدر و مادرت نتيجه ميگرفتند كه مشكل خود خانهها است، كمي نور، كوتاهي سقف، اتاقهاي ناراحت، برخلاف پدر و مادر من، آنها در مورد طراحي اظهار نظر ميكردند، يك چيز جديدتر را ترجيح ميدادند، وقتي اتفاقاً از جلوي يك ساختمان جعبهاي شكل سفيد رد ميشديم كه بيشهاي از درختهاي بلند آنرا پوشانده بود، به هيجان ميآمدند. دنبال يك استخردار ميگشتند، يا جايي داشته باشد كه بتوان استخر ساخت. مادرت دلش براي شنا توي باشگاهش در بمبئي تنگ شده بود. يك بعدازظهر مادرت وقتي داشت بخش طبقه بندي ساختمانها را در گلوب ميخواند گفت: «منظرة آب، بايد دنبال همچنين چيزي بگرديم.» و اين جستجو را باز هم محدودتر كرد. به خارج از سوامپكات و داكسبري رفتيم تا املاكي كه مشرف به اقيانوس هستند و خانههايي كه در جنگل منظرة درياچة خصوصي دارند، ببينيم. پدر و مادرت براي خانهاي در بورلي تكاني به خودشان دادند ولي بعد از دومين باري كه خانه را ديدند، از مزايده كنار كشيدند. مادرت ميگفت كه نقشهاش تنگ نظرانه است.
پدر و مادرم ديدگاه اسراف كار پدر و مادرت را توهين تلقي ميكردند، از خانه متوسطي كه داشتيم خجالت ميكشيدند. گفتند: «چقدر بايد اينجا ناراحت باشيد.» ولي پدر و مادرت هيچوقت گلايه نميكردند، مثل پدر و مادرم، شبها، قبل از خواب. مادرم گفت: «فکر نميکردم آنقدر طول بكشد.» چيزي نگذشته بود، تازه يك ماه شده بود. وقتي شما پيش ما بوديد ديگر براي كس ديگري جا نبود. مادرم گفت: «خانوادة داسگوپتاس ميخواستند آخر هفته ديگر بيايند اينجا ولي مجبور شدم بگويم نيايند.» بارها و بارها شنيدم كه چقدر پدر و مادرت تغيير كردهاند، چقدر ما نا آگاهانه در خانهمان را به روي غريبهها باز كردهايم. گلايهها دربارة اين بود كه چطور مادرت بعداز شام جمع و جور نميكند، چطور هر وقت دلش بخواهد تا لنگ ظهر ميخوابد. مادرم گفت كه پدرت چقدر آسان ميگيرد، چقدر نگران مادرت است، هميشه ميپرسد كه نوشيدني خنك ميخواهد و وقتي سردش است از بالا برايش ژاكت ميآورد.
مادرم گفت: «دليل اين كه هنوز اينجا هستند، اوست. او به كمتر از قصر رضايت نميدهد.»
پدرم با زيرکي گفت: «كارآساني نيست، شغل جديد، شيوة جديد زندگي، همه چيز از اول. حدس ميزنم كه او نميخواسته از هند بيايد و دكتر سعي ميكند اين را جبران كند.»
«تو هيچوقت چنين رفتاري را از من تحمل نميكني.»
پدرم گفت: «ببينم چه ميشود.» رويش را از مادرم برگرداند و روتختي را زيرچانهاش جمع كرد. «براي ابد كه نيست، به زودي ميروند و بعد تمام زندگي ما مثل قبل عادي ميشود.»
يك جايي درآن خانة تنگ، خطي بين دو خانواده كشيده شده بود. يك طرف زندگي بود كه هميشه ميكرديم، پدر و مادرم هر پنجشنبه شب مرا به استارماركت ميبردند و بعدش به من مك دانلد ميدادند. هر يكشنبه من براي تست هجي درس ميخواندم و بعد از اينكه برنامة «۶۰ دقيقه» تمام ميشد، پدرم از من سؤال ميکرد. خانوادة شما هم كارهاي مستقلي را شروع كردند. گاهي پدرت از سر كار زود ميآمد و مادرت را بيرون ميبرد، يا براي ديدن خانه يا براي خريد. مادرت آرام و به طور منظم شروع به خريد چيزهايي كرده بود كه درخانة خودش احتياج داشت، ملافه، پتو، بشقاب، ليوان، خرده ريز. با كيسههاي خريد به خانه ميآمدند، توي زيرزمين ما تلنبار ميكردند، گاهي چيزهايي كه خريده بودند به مادرم نشان ميدادند، گاهي خودشان را به زحمت نميانداختند. جمعهها پدرت ما را براي شام بيرون ميبرد، به يكي از رستورانهاي متوسط بيخودي گران شهر. از اين تغيير ذائقه خوششان ميآمد. ذائقهاي که براي امثال استيک و سيب زميني پخته به طور اسرارآميزي به دست آورده بودند، در حاليکه پدر و مادرم اين ذائقه را نداشتند. بيرون رفتن براي اين بود كه مادرم يك نفسي بكشد ولي او باز هم غرغر ميكرد.
من تنها كسي بودم كه به ماندنتان پيش خودمان اهميتي نميدادم. به روش ساكت پيچيدة خودم به دوست داشتنت ادامه ميدادم. فقط به اين راضي بودم كه هر روز تو را ببينم. و پدر و مادرت را دوست داشتم، به خصوص مادرت را، توجهي كه او به من داشت تقريباً جبران بي توجهي تو را ميكرد. يك روز پدرت عكسهاي اقامتتان در رم را ظاهر كرد. من از ديدن عكسها لذت ميبردم با احتياط لبههايشان را گرفته بودم. تقريباً تمام عكسها از تو و مادرت بود، در پياتزاها ژست گرفته يا لبة چشمهها نشسته بوديد. دو عكس هم از ستون تراجان بود، تقريباً شبيه هم . پدرت يكي از عكسها را به من داد و گفت: «براي گزارشت بردار. معلمت را تحت تأثير قرار ميدهد.»
«ولي من كه آنجا نبودم.»
«مهم نيست، بگو عمويت رم بوده و يك عكس برايت آورده.»
تو درعكس بودي، يك طرف ايستاده. پايين را نگاه ميكردي، لبة كلاه صورتت را پوشانده بود، ميتوانستي هركس ديگري باشي، يكي از آنهمه توريستي كه در عکس ميگذشتند. ولي تو كه آنجا بودي اذيتم ميكرد حضور تو تهديدي براي بر ملا شدن كشش مرموزي بود كه حس ميكردم و هنوز اميد داشتم كه يك جوري اقرار شود. تو در نهايت موفقيت تمام عشقهايي كه در مدرسه توي دلم نگهداشته بودم، از بين برده بودي. آنقدر كه فقط دلم ميخواست خانه باشم و از بعداز ظهر تا شب در سر راه هم سبز شويم، حالا چه به خودت زحمتي بدهي كه سر ميز شام نگاهي به من بيندازي، چه زحمت ندهي. ساعتهاي طولاني مختص اين بود كه روي تخت سفري در اتاق پدر و مادرم دراز بكشم و مجسم كنم كه مرا ميبوسي. خيلي بچه بودم، بي تجربهتر از آنكه بتوانم از بعد از آن هم تصوري داشته باشم. عكس را قبول كردم و به گزارشم چسباندم، ولي قبلش آن قسمتي را كه تو بودي بريدم. آن تكه را نگهداشتم، لاي صفحات دفتر خاطراتم قايم كردم و براي سالها قفل كردم.
از وقتي رسيده بوديد آرزويت براي برف برآورده نشده بود. ريزههاي سفيدي گاه گاهي باريده بود ولي چيزي روي زمين نمينشست. بعد، يك روز برف شروع به باريدن كرد. اول خوب قابل ديده نميشد، همينطور که عصر ميشد، شدت ميگرفت. وقتي با اتوبوس مدرسه به خانه ميآمدم ۲-۳ سانت روي خيابان نشسته بود، توفان خطرناكي نبود، ولي آنقدري بود كه يكنواختي زمستان را از بين ببرد. مادرم كه آن شب روحية بشاشي داشت، تصميم گرفت يک قابلمه بزرگ خيچوري بپزد، غذايي كه هروقت باران ميآمد ميپخت، و براي تنوع مادرت هم اصرار كرد كه كمك كند، ايستاده در آشپزخانه، سيب زميني و گل كلم سرخ ميكرد، تكههاي كره را در ماهي تابه ذوب ميكرد كه گي درست كند. همچنين تصميم گرفت كه بالاخره به وعدة قديمياش وفا كند و ترايفل درست كند، و وقتي مادرم گفت که تخم مرغ به اندازه كافي نيست، پدرت رفت بيرون تا تخم مرغ و بقيه موادي را كه مادرت خواسته بود، بخرد. مادرت که داشت شير داغ را با تخم مرغها روي اجاق هم ميزد،گفت: «تا نصفه شب هم حاضر نميشود.» به من اجازه ميداد كه وقتي خسته ميشود برايش هم بزنم. «اقلاً بايد ۴ ساعت بماند تا خودش را بگيرد.»
تو گفتي: «بعد ميتوانيم سرصبحانه بخوريم.» و يك تكه از كيكي كه مادرت بريده بود كندي و توي دهنت چپاندي. تو به ندرت پايت را توي آشپزخانه ميگذاشتي، ولي آن شب آنجا ميپلكيدي، از وعدة ترايفل هيجان زده بودي، فهميدم كه خيلي دوست داري اما من هيچوقت نچشيده بودم.
بعداز شام همگي به طرف اتاق نشيمن يورش برديم، اخبار هوا را نگاه كرديم كه از ادامهة بارش برف ميگفت، و از اين كه روز بعد مدرسة من تعطيل و كلاسهاي پدرم لغو شده، به هيجان آمديم. مادرت به پدرت گفت: «تو هم فردا را تعطيل كن.» و در كمال تعجب همه، او هم موافقت كرد.
پدرت گفت: «ياد زمستاني كه برميگشتيم افتادم.» پدر و مادرت داشتند به جاني واكرشان لب ميزدند، و آن شب، گرچه مادرم بازهم قبول نكرد، پدرم موافقت كرد كه با آنها بنشيند و لبي تر كند. پدرت به طرف مادر و پدر من برگشت و ادامه داد: «آن مهماني كه شما برايمان گرفتيد، يادتان ميآيد؟»
مادرم گفت: «هفت سال پيش، چه روزگاري بود.» گفتند كه من و تو چقدر كوچك بوديم و چقدر همهشان جوانتر بودند.
مادرت به ياد آورد: «چه شب خوبي بود.» در صدايش غمي بود که به نظر همه با او شريک بودند. «چقدر همه چيز فرق ميکرد.»
صبح قنديلهاي يخ از پنجرههايمان آويزان شده بود و سي سانت برف همه جا را پوشانده بود. ترايفل، که شب قبل خستهتر از آن بوديم که برايش صبر کنيم، با نان و کره و چاي روي ميز صبحانه ظاهر شد. آن چيزي نبود که انتظار داشتم، مخلوط داغي که روي اجاق نوبتي هم زده بوديم، حالا سرد و لرزان شده بود، ولي تو پياله پشت پياله با ولع ميخوردي، بالاخره مادرت از جلوي دستت برداشت، ميترسيد مبادا دل درد بگيري. بعد از صبحانه پدرهايمان به نوبت راه ورودي خانه را پارو کردند. وقتي باد خوابيد، به من اجازه دادند که بيرون بروم. معمولاً تنهايي آدم برفي درست ميکردم، لاغر مردني و يکوري. وقتي هويج ميخواستم، پدر و مادرم غرغر ميکردند که اسراف است. ولي اين بار تو هم آمدي، برف را با دست لخت بدون دستکش لمس ميکردي، با دقت نگاه ميکردي، براي اولين بار از وقتي رسيده بوديد، خوشحال بودي. کمي از برف را گلوله و به طرف من پرت کردي، من جا خالي دادم و يکي به طرفت پرت کردم، به پايت خورد، حواسم بود که دوربين به گردنت آويزان است.
دستهايت را بالا بردي و گفتي: «تسليم.» به چمنکاريهاي ما که برف حسابي قيافهاش را عوض کرده بود، نگاه کردي و گفتي: «زيباست.» گرچه تغيير هوا دست من نبود، احساس سربلندي ميکردم. تو به طرف جنگل راه افتادي و من دو دل بودم. گفتي چيزي آنجا هست که ميخواهي نشانم بدهي. در آن روز روشن با آسماني آبي و برفي که همهجا را گرفته بود و شاخههاي لخت درختان که چيز چنداني را پنهان نميکرد، من به آن پسربچه اي که آنجا گم شد و هيچوقت هم پيدا نشد فکر نکردم. هر از گاهي ميايستادي و با دوربينت روي چيزي فوکوس ميکردي، اصلاً از من نخواستي که ژست بگيرم. راه زيادي رفتيم تا جايي که ديگر صداي پارو کردن را نميشنيدم، ديگر خانهمان را نميديدم. اول نفهميدم چکار ميکني، زانو زده بودي و برفها را کنار ميزدي. زيرش يک جور سنگ بود. بعد ديدم که سنگ قبر است. يک رديف سنگ قبر کشف کردي، بيجان روي زمين. به تو کمک کردم، از خاک درآوردنِ به خاک سپردگان، اول با دستهايم که دستکش چهار انگشتي پوش بود و بعد با همة دست و بازويم. سنگها متعلق به خانوادهاي شش نفره به نام سايموندز بود. گفتي: «همه با هم اينجا هستند، مادر، پدر و چهار بچه.»
«اصلاً از وجودش خبر نداشتم.»
«بعيد ميدانم کسي خبر داشته باشد. اولين بار که پيدايش کردم زير برگها مدفون بود، آخرينشان «اِما» سال ۱۹۲۳ مرده است.»
سر تکان دادم، از تشابه اسمياش با خودم ناراحت شده بودم، از خودم ميپرسيدم اگر براي تو پيش بيايد چي.
«کاش هندو نبوديم، چون مادرم يک جايي دفن ميشد. ولي او از ما قول گرفته که خاکسترش را توي اقيانوس اطلس بپاشيم.»
به تو نگاه کردم، گيج شده بودم، بنابراين ادامه دادي، توضيح دادي که توي سينهاش غدة سرطاني هست، به بقية بدنش پخش شده. به خاطر همين از هند آمدهايد. نه صرفاً براي درمان، بيشتر بهخاطر تنها بودن. توي هند همه ميدانستند که دارد ميميرد، و اگر خواه نا خواه آنجا ميمانديد، دوستان و اقوام در آن آپارتمان خوشگل کنار دريا، دورش جمع ميشدند تا او را از چيزي محافظت کنند که مادرت نميتوانست از دستش خلاص شود. مادرت نميخواست لطف آنها خفهاش کند. نميخواست پدر و مادرش شاهد تحليل رفتنش باشند، از پدرت خواسته بود که او را به آمريکا برگرداند. «دکتر جديدي را در بيمارستان عمومي ماساچوست ديده است، همانجايي که پدرم اغلب او را ميبرد، ولي ميگويد که ميروند خانه ببينند. در بهار يک جراحي دارد، فقط براي اينکه کمي بيشتر زنده بماند. دلش نميخواهد کسي اينجا بفهمد، تا وقتي که به آخرش نرسيده، نميخواهد.»
اين اطلاعات بين ما گذشت، به همان اندازه که به من سيلي ميزدي شوکهام کرد و شروع به گريه کردم. اول اشکها بيصدا روي صورت يخ کردهام ريخت و ليز خورد، ولي بعد هقهق کردم، جلوي تو زشت شدم، توي سرما دماغم سرازير شد، چشمهايم قرمز شده بود. ايستادم، با آن دستکشهاي چهارانگشتي زير استخوان گونه ميکشيدم تا اشکها را پاک کنم، از نمايش رقتانگيزي که شاهدش بودي خجالت ميکشيدم، گرچه هيچوقت در زندگيات عکسي از من نگرفته بودي، ترسيده بودم مبادا دوربين را برداري و با اين ريخت مرا گير بيندازي. البته، کاري نکردي، چيزي نگفتي، به اندازة کافي گفته بودي. همانجا که بودي ماندي، به سنگ قبر «اما سايموندز» نگاه ميکردي، و بالاخره من که آرام شدم، به طرف خانة ما برگشتي. من در مسيري که تو کشف کرده بودي دنبالت ميآمدم، بعد جدا شديم، هيچکدام از ما با ديگري راحت نبود، تو جلوي خانه را پارو کردي، من به خانه رفتم که يک حمام داغ بگيرم، به نظر مادرهايمان صورتم از سرما پف کرده و قرمز شده بود. شايد فکر کرده بودي که براي تو گريه مي کنم، يا براي مادرت، ولي نه. آن روز خيلي بچه بودم که احساس غم يا همدردي کنم. من فقط از اين که زني در حال مرگ در خانهمان بود وحشتناک ترسيده بودم. يادم ميآمد که کنار مادرت ايستاده بودم، توي اتاق پرو هر دو با بالاتنة لخت، و من اولين سينه بندم را امتحان ميکردم. از اين همه نزديکي به بيماري او مضطرب شده بودم. از دستت عصباني بودم که به من گفته بودي، و به من نگفته بودي، در آن واحد احساس سنگيني مسؤليت و بي وفايي ميکردم، دوباره از تو متنفر شده بودم.
دو هفته بعد، ديگر رفته بوديد. پدر و مادرت خانهاي در ساحل شمالي خريدند که يک آرشيتکت معروف ماساچوست طراحي کرده بود. يک بام عالي کاملاً مسطح داشت و تمام ديوارها شيشهاي بود. اتاقهاي طبقة بالا در راهرويي که مثل بالکن مشرف به اتاق نشيمن بود، رديف شده بود، سقف اتاق نشيمن با شش متر ارتفاع سر به فلک کشيده بود. منظرة آب نداشت ولي براي شناي مادرت استخر داشت، درست همانطور که خواسته بود. شب اولي که آنجا بوديد، مادرم بدون اين که بفهمد
چه لطفي کرده است، برايتان غذا آورد تا مادرت آشپزي نکند. خانه و وسايل را تحسين کرديم، صدا در خانة خالي که به زودي پر از بيماري و غصه ميشد ميپيچيد. يک اتاق با نورگير سقفي داشت، مادرت به ما گفت که برنامهاش ايناست که تختش را زير آن بگذارد. تمام اينها فقط براي دو سال خوشايند بود. وقتي بالاخره پدر و مادرم با خبر شدند و به بيمارستاني که مادرت داشت ميمرد، رفتند، من هيچچيز دربارة آنچه به من گفته بودي فاش نکردم، به عبارتي وفادار مانده بودم. تا آن موقع پدر و مادرهايمان ديگر فقط آشناهاي همديگر بودند، بعد از چند هفته صميميت اجباري، هر کدام به راه خود رفته بودند. مادرت قول داده بود که تابستان براي شنا در استخر دعوتمان کند، ولي همينطور که سريعتر از پيش بيني دکترها، حالش وخيمتر ميشد، پدر و مادرت در را به روي خودشان بستند و کماکان در بارة بيمارياش سکوت کردند، گاه گاهي سراغ سرگرمي رفتند. براي مدتي پدر و مادرم احساس سر سنگيني ميکردند. قبل از اين که بخوابند ميگفتند: « بعد از اين همه کاري که برايشان کرديم.» ولي من ديگر به اتاق خودم برگشته بودم، آن طرف ديوار، توي تختي که تو قبلاً خوابيده بودي، ديگر صدايشان را نمي شنيدم.