روی صندلی نشسته بودم که متوجه شدم تبدیل به مدفوع بزرگی شده ام ، آنچه که عجیب بود مدفوع هیچ بویی نمی داد ، در صورتی که در ۲۴ ساعت گذشته غذاهای زیادی خورده بودم . همینکه رفتم خودم را جابه جا کنم ، دیدم در حال پخش شدن هستم . روبه روی صندلی ام آینه بود . دو چشم سیاهم تو مدفوع برق خاصی می زد .
صدا زدم : شاهین …شاهین .
جوابی نیامد . سرم را چرخاندم تو اتاق ، احتمالاً وقتی خواب بودم رفته بود بیرون ، اگر می آمدند و می دیدند رسوایی بزرگی پیش می آمد . تا قبل از اینکه بیایند می بایست یک جوری خودم را نجات بدهم .
دوباره صدا زدم : شاهین .. شاهین …
تصمیم گرفتم زنگ بزنم به دوست یا آشنایی ، شاید بتوانند کاری کنند ، اما متوجه شدم هیچ انگشتی ندارم که شماره بگیرم . دور خودم چرخی زدم تا شاید انگشت هایم را پیدا کنم ، هر حرکتی می کردم مدفوع بیشتر به درودیوار پخش می شد . همان موقع صدای زنگ در را شنیدم .
One Comment
شمیم
خیلی تکان دهنده بود! ممنون