بچه در شکمم ول می خورد و من از نظر ذهنی دیگر توان نداشتم از خودم دفاع کنم…
شده بودم مثل پدربزرگم در زمان سکوت .در قلبش چیزی می گذشت . می خواست چیزی بگوید اما سرعتش کم بود و نمی توانست . راستش در لحظه ای که سخنرانی ام تمام شد دیگر دوران فوق لیسانس برای من به اخر رسید و دیگر نمی خواستم و نمی توانستم بیش از این چیزی بگویم . آن لحظه مثل مرغی بودم که تخمش را گذاشته و حالا دیگر میخواهد برود پی دانه خوردنش .
این مجموعه شامل هیجده داستان کوتاه است که زنجیروار با درون مایه های متعدد فرعی و یک درون مایه اصلی به هم متصل اند ؛ راوی در ابتدا ، دختر جوانی ست در ساخت داستان ” زنبور سرباز ” و در انتها مادر جوانی ست با داستان ” از یک آب به آبی دیگر ” تعدادی از داستان ها خطی هستند و تعدادی دیگر در فضای سیال پیش می روند ، همانند داستان های شاخ گوزن، تکینک های جاخالی …. در این داستان ها راویِ با مهارت خواننده را از یک گالری به سوی اتاق و یا یک جامعه بزرگ می کشاند ؛ راوی در اکثریت داستان ها هنرمندی ست که با ” قلم مو” سروکار دارد . ” قلم مو ” از بن مایه هایی ست که به کرات در مجموعه دیده میشود .
یک زنبور سرباز آمده است پشت پنجره ی اتاقم و سفت چسبیده به توری پنجره . خیال رفتن هم ندارد . از جایش راضی ست .
اما آن روز روز خاصی بوده ؛روزی که راوی با دوستانش به گالری : آن ” رفته است .
تا به حال آسمان را صورتی ندیده بودم . حتی رنگ سبز هم از لابه لای ابرها به چشم می خورد . سبز ابی ، ابرها دایره ای دورهم پیچیده بودند مثل اخر الزمان . مثل وقتی قرار است اسمان سوراخ شود .
یاد ان زوج هایی افتادم که می گویند روز اشنایی شان باران تندی می بارید . این را تعریف کردم که بگویم امروز روز خاصی بود .
توصیف دقیق تصاویر و استفاده کاربردی از رنگ ها و بن مایه ها ، به استحکام این داستان کوتاه بسیار کمک کرده است . در عین حال توصیف دقیق زنبور به ما یاداوری می کند که در واقعیت با یک زنبور سروکار داریم :
روی توری راه می رود. سروصورتش را تمیز می کند . با دودست بالایی اش ، شش تا دست وپا دارد. سرش یال و پرز دارد .
در ادامه ی داستان ، اطلاعات جزء به جزء از شرایطی که راوی در آن به سر می برد؛ به خواننده اطلاعات کاملی می دهد و در عین حال راوی علاقه اش به زنبور را به سوی شرایط انسانی پیش می برد .
از خودم می پرسم من چقدر حاضرم جایم را با کسی شریک شوم .
این جمله ی کلیدی داستان را در شرایط تازه تری قرار می دهد . خواننده در می یابد که زنبورسرباز به مواقع فقط زنبور نیست ، سربازی ست که به زندگی داخلی راوی نزدیک شده است ؛ در همین جاست که خواننده با بازگشت به چند سطر قبل در می یابد که خاص بودن ان روز ؛ باریدن باران ، پیچیدن ابرها به هم و حتی ظهور صاحب زمان ؛ تمامی اینها در خدمت عشق به زنبور سرباز قرار گرفته است.
با وجود کوتاه بودن داستان ، در هر خوانش ، خواننده با چیستی ها ی جدید مواجه می شود افکار و احساس های راوی در فرایندی کوتاه به سمت دنیایی تازه پیش می رود ،بارزترین وجه آن شریک شدن راوی ست با تمامی موجودات زنده ی اطرافش :
امشب بیرون پنجره ی اتاقم را با او شریک میشوم ، همانطور که پشت بام بالای اتاقم را با کبوترها شریک شده ام ، همین طور که زمین اتاقم را با مورچه ها شریک شده ام. …
ولی زنبورم را دوست دارم ؛ او یک سرباز است… یک سرباز قهرمان .
رفتن راوی به گالری” آن ” پیچیدن ابرها و حتی ظهور صاحب زمان ، تلفیقی چندگانه ای ست از پیوند هنر وطبیعت و انچه که راوی در انتظار ان است ، منجی آفرینشی که جهان را به سمت تساوی حق زندگی همه ی موجودات پیش می برد .
داستان دوم این مجموعه ” داستان این کتابخانه ” است . در این داستان خواننده با فضایی کامل مدرن و نوعی نوشتاری به همین سیاق مواجه میشود . کتابخانه ای که تمامی جهان راوی درآن چیده شده است . از اندک پس انداز ماهیانه اش که در کتاب کوروش کبیراست تا تمامی دغدغه های دیگرراوی … جامدادی چوبی ، قلم مو … حلقه ی نارنجی و نخ دندان . چیدمان دقیق کتابخانه وضعیت زندگی راوی را به خواننده نشان می دهد . راوی در این داستان بی هیچ گونه اظهارنظر ، دوربینی را کار گذاشته است که خواننده بتواند همه چیز را از این نگاه ببیند . علی رغم اینکه در این داستان گره به مفهوم داستانی ان دیده نمی شود ، اما خواننده چه به لحاظ شخصیت راوی داستان چه به لحاظ نوع توصیف ، درگیر تمامی لحظات داستان می شود . خواننده در این داستان در می باید که این کتابخانه با همه ی کتابخانه های جهان فرق می کند ، این کتابخانه زندگی خود راوی ست و یا به زبانی دیگر خود راوی ست . طبقه ی چهارم ان ترک برداشته است و تعدادی از کتاب ها پشت به عطف چیده شده است . گویا راوی نمی خواهد تمام زندگی خود را نشان خواننده دهد …یک حلقه ی نارنجی …یک نخ دندان …کتاب گیل گمش …زبان انگلیسی کنکور… یک مجسمه در گوشه ی قفسه ی پایین است که به شکل جوجه تیغی ست ودر واقع یک قلک است … این توصیف به خواننده کمک میکند که دریابد راوی داستان بسیار جوان است .. اما تصویر روی کتابخانه ؛ خواننده را به بیشتر به تعقل وامی دارد . ان کودکی چند ساله ای که پایش در برف فرو رفته و آن دختر جوانی که همه به او تکیه داده اند و در تمامی داستان های این مجموعه حضور دارد ، و پشت زمینه برفی عکس کوه ها ….
شاید ان نفر پنجم کسی باشد که دارد عکس می گیرد . خوب قطعا یک نفر این عکس را گرفته است اما لزوماً حضور کسی که پشت دوربین است در عکس حس نمیشود . بلکه انچه پس از مدتی تامل بر این عکس خودنمایی می کند یک احساس مبهم است . احساسی از حضور شخصی مخفی ؛ مثل کوه ها که در زیر برف پنهان شده اند .
در انتهای این داستان ، راوی از وضعیت دوربینی فاصله می گیرد . با چرخش ، کل داستان را به بوته ی نقد می کشاند .
این یک نظریه است . نظریه از قضیه کم مایه تر است . اثبات آن زمان بیشتری می برد . اگر با یک حکم ریاضی سروکار داشتیم ، با چند خط شاید م یشد اثباتش کنیم . مثلا اینجا می توانیم بگوییم : یک دختر جوان اجتماع یک دختر بچه هشت ساله ، اجتماع یک زن ومرد جوان که پایشان را یک پله از برف بیرون اورده اند ، مساویست با چهار لبخند اجتماع یک حضور یا یک روح …
اما نمی شود … این گونه نمیشود چیزی را اثبات کرد . گذر زمان باید ثابت کند . عکس رو به زردی برود . برف روی کوه ها آب شود . خاک بی رنگ شود . کوه شیشه شود تا ...
داستان سوم این مجموعه شیر، آب برای زندگی ، از همان ابتدای راوی اعلام می کند هیچ نتیجه ای از اتفاق کوچک نمی خواهم بگیرم .
اما میخوام ادعا کنم اتفاقی که امروز برایم افتاد ، در طول تاریخ بشر رخ نداده است . به هر حال این یک اتفاق تاریخی نیست که بخواهد در تاریخ تاثیر داشته باشد یا نداشته باشد .
خلاصه ی داستان شیر اب برای زندگی ؛ ترکیب مواد غذایی با هم و ترکیب همه ی انها با آنچه که بدن انسان دفع می کند …این داستان بر سیاق تعداد دیگری از داستانهای این مجموعه حالت سیالیت دارد . راوی هم زمان با اتقاق اصلی داستان که سرازیر شدن ظرف ماست نیم بند است روی زمین ….به دیگر اتفاقات زندگی اش سرک می کشد . بعد از ریختن ماست روی زمین و ترکیبش با دوده و مو و دیگر کثافت های زندگی؛ ماست نیم بند را تو چاه دست شویی خالی می کند و باز ترکیب جدیدی بوجود می اورد . از انجا که از همان ابتدا گفته است هیچ اتفاق تازه ای را نمی خواهد بیان کند ، خواننده کاملا اماده است که هیچ اتفاقی نیفتد . اما نگران این ترکیب می شود و بعد راوی که یاد گرسنه گان هند می افتد و در جایی دیگر می گوید ذهنش مشغول است …. ازجزییات این مشغله ی ذهنی حرفی به میان نمی اورد ؛ اما ترکیب شیر و کثافت زندگی انسان ها ، موجب می شود خواننده خود بشتابد و متون و نوشته های سفید را خود به تصویر بکشد ، نوشته های سفیدی که برای هر خواننده ای می تواند متفاوت باشد .
من متفکر چه داستانی در ذهن داشتم و مشغول فحش دادن به چه کسی بودم ؟ … من کاری نکرده بودم ؛ طبق معمول … فقط تلاش بیهوده کرده بودم .
در عین حال ، این داستان شاید تلاش بیهوده سیزیف را به یا دبیاورد و یا هیچ چیز را …
شیر در طول چاه بالا امد و سطح دایره ی سفید رنگ پدیدار شد ، حالا وقت سیفون کشیدن بود ….
“مونیکا ” یکی دیگر از داستان های این مجموعه است . این داستان از نگاه دانای کل است . یک مهمانی ست . مونیکا پیراهن شیری رنگ به تن کرده ، با زخمی که روی مچ پای چپش نقش بسته است . او از همه زیباتر است ؛ جوزف و مرد غریبه از شخصیت های فرعی این داستان هستند و لوسی که همپای جوزف است . با وجود اینکه داستان از نگاه دانای کل است اما دوربین به روی لوسی وجوزف بیشتر می چرخد . خواننده متوجه نگرانی مونیکاست وقتی جوزف دست لوسی را می کشد ، به وسط سالن می برد . مونیکا روی صندلی کنار مرد غریبه می نشیند . مرد غریبه ای که نمی دانی چرا اسم ندارد اما در هر حال مرد غریبه خوانده میشود و خواننده باید بداند او غریبه است و در همین صحنه است که مونیکا می رود که کیک سفارشی اش را بگیرد .
با رفتن مونیکا ، مهمانی هچنان ادامه پیدا می کند . در گفتگویی بین مرد غریبه و جوزف ؛ خواننده در می یابد که مرد غریبه در اکادمی با مونیکا اشنا شده است …. مهمانی می گذرد و نگاه مهمان ها به زمان است و نیامدن مونیکا …. بر خلاف دیگر داستان ها، این بار خواننده دچار تشویش میشود . جسته و گریخته از گفتگوی بین جوزف و مرد غریبه متوجه میشود که مونیکا خانه ی اجداد اش را فروخته و خرج اکادمی کرده و اینکه هیچ کدام انها نمی توانند بفهمند مناسبت این جشن و این کیک چیست ؟
جوزف بیشتر از هر کسی در مهمانی نگران نیامدن مونیکاست ؛ لوسی دیگر به حاشیه می رود ، گویا با بودن مونیکا ، لوسی می توانست وارد فضای مهمانی شود …مرد غریبه میخواهد خداحافظی کند اما جوزف مانع میشود و می گوید تا امدن مونیکا باید صبر کند .
سرانجام صدای پای مونیکا روی پله ها شنیده میشود .زنی با کیک قرمز رنگ جلوی در ایستاده است . خواننده از نگاه جوزف زن را می بیند که شباهتی به مونیکا ندارد .
” اما …نه زن مونیکا نبود یا شاید جوزف از شدت خواب الودگی درست نمی دید. انعکاس نور نگین سرخ گردنبد مونیکا چشمش را ازار می داد .
در ادامه نویسنده از بیان کلمه ی مونیکا خودداری می کند ؛ او زنی ست که وارد شده است .
زن با صدایی بلند گفت ” بچه ها این کیک به خاطر تشکر از جوزفه . به افتخارش !
داستان مونیکا از ساخت پیچده ای برخوردار است ؛ ساخت پیچیده ای که به راحتی نمی توان به زوایای پنهان ان دست یافت . مثلث عشقی بین مونیکا جوزف و لوسی برقرار است . مونیکا این جشن خداحافظی را کنایه وار تقدیم به جوزف می کند . مونیکا وقتی برمی گردد دیگر مونیکا نیست ، زنی دیگر است … مهمانی کسالت بار است ؛ جمعیت کیک را می خورند اما هیچ حرفی نمی زنند ؛ جوزف هم جرات نمی کند چیزی از زن بپرسد .
انقدر از خودش وقار نشان داد که حتی جوزف هم جرات نکرد چیزی بپرسد چه برسد به دیگران که غریبه ای بیش نبودند .
به نظر همه ی مهمان ها غریبه میشوند و مونیکا با سکوتی تعمدی از همه ی مهمان ها خداحافظی می کند و به سمت مرد غریبه می رود . اما ساق پای زن هیچ زخمی ندارد در صورتی که ساق پای چپ مونیکا در ابتدای داستان جای یک زخم است …
این داستان با ضرباهنگی تند اثرات و زخم عشق را بر پیکر مونیکا نشان می دهد . نویسنده دراین داستان نمی خواهد خواننده را به یک راه حل برساند بلکه اساساً به لایه های وجودی زن تاکید می وزرد .
به نظر مکالمه های بین جوزف و مرد غریبه بیش تر میتوانست به استحکام داستان کمک کند . درون مایه این داستان بر این محور می چرخد که ” تنهایی و رنج عشق انقدر می تواند عمیق باشد که چهره و خصوصیت های واقعی انسان را تغییر دهد .”
از دیگر داستانهای موفق این مجموعه می توان باقلا پلو با گوشت را نام برد، مهمان هایی که در تمامی مراسم جشن ها فقط دندان تیز می کنند و به راستی هیچ کدام در پس ماجرای ذهنی و روحی برگزار کننده های جشن نیستند ، تا جایی که دانه های برنج و دیگر اجزای روی سفره به زبان گشوده میشوند و این یکی از قسمت های زیبا و درخشان این داستان کوتاه است .
داستان میم در قاب تیله با ساختی استوار در جستجوی کعبه ی امال است ؛ کعبه ای که راوی در پاسارگاد می بیند و این کعبه به کعبه ای دیگر در قران وصل میشود … و در انتها سربازی که گویا با زنبورسرباز در داستان اول گره خورده است ….سرباز حالا در این داستان ، همسر راوی ست، مجموعه در اینجا به سمت جدیدی می رود . دختر جوان مونیکا حالا تبدیل به زن جوانی شده است . زنی که در داستان شاخ گوزن باردار است و با توصیف های درخشان این دوره ی زندگی اش را وصف می کند .همان دختر جوان که قلم مو ابزار کارش است ،در دفاع در روز پایان نامه اش ، به حرکات فرزندش در شکم می اندیشد و…
بچه در شکمم ول می خورد و من از نظر ذهنی دیگر توان نداشتم از خودم دفاع کنم
شده بودم مثل پدربزرگم دردر زمان سکوت .در قلبش چیزی می گذشت . می خواست چیزی بگوید اما سرعتش کم بود و نمی توانست . راستش در لحظه ای که سخنرانی ام تمام شد دیگر دوران فوق لیسانس برای من به اخر رسید و دیگر نمی خواستم و نمی توانستم بیش از این چیزی بگویم . ان لحظه مثل مرغی بودم که تخمش را گذاشته و حالا دیگر میخواهد برود پی دانه خوردنش . البته تخمی که نطفه نداشته باشد .
تکنیک های جاخالی در وسط بازی
این داستان تکینک هایی ست که راوی به کودک درون شکمش اموزش می دهد چگونه بتواند خوب بازی کند . نکته هایی بسیار زیبایی در دوران بارداری که کمتر نویسنده ای به ان توجه کرده است .
تمام بدنم به خارش افتاده است . کف دست ها و پاهایم از همه بیشتر ….تنها کاری که می توانم بکنم این است که کتاب بخوانم و یا در دفتر کوچکم بنویسم . چون دفتر طراحی ام بزرگ است نمی توانم ان را در فاصله ی بین خودم و شکمم نگه دارم . من جز زنانی هستم که در بارداری کمتر ناله کرده ام . باید بعضی وقت ها در زندگی جاخالی دهیم تا مجبور نباشیم جواب هر کسی را بدهیم.
از دیگر داستانهای مطرح شده در این مجموعه می توان از همان داستان اسب ها بر صحنه شکارگاه نام برد . این داستان تلفیقی از هنر سنتی ایران است و جامعه ی مدرن … مسائل پیچیده و اشفته ی دنیای غرب و دنیای امروز …. ماجرا از تماشای یک مستند حیات وحش اغاز می گردد و زیر نویس تلویزیون ..تیراندازی یک شرقی تبار المانی به سوی مردم …. هنگام بحث در باره ی این ماجرا ، سس همبرگر روی فرش می چکد … نویسنده با مهارت توانسته اسیب هنرپرنقش ایرانی را به صورت نمادین از این فجایای جهانی به تصویر کشد . اگرچه این حادثه در جایی دیگر صورت گرفته ، اما راوی نگران است که این حوادث در گذر زمان بر اسب های رونده ی این تمدن تاثیر گذار باشد .