چون داخل مصر شدم کسی از دانشمندان باقی نماند که به ملاقات من نیاید همگی دسته دسته نزد من میآمدند و مرا در علومی که خود در آنها تبهر و مهارت داشتند میآزمودند. تا آنکه روزی مردی نزد من آمد و مسئلهای از علم عروض سئوال کرد و من پیش از آن روز به علم عروض میل و توجهی نداشتم. پس بدان مرد گفتم: با خود قرار گذاردهام که امروز در علم عروض سخنی نرانم، چون فردا شود نزد من آی. آنگاه کتاب عروض خلیل بن احمد را از یکی دوستان خود گرفتم و در تمام شب به مطالعهٔ ان پرداختم. پس روز را به شب آوردم حال آنکه از عروض بیخبر بودم و شب را به روز آوردم حال آنکه یک تن عالم عروضی بودم.»