دل ام گرفته بود ودر زمستانِ بی برگی توباغ قدم می زدم و رفتم سراغ درخت انار . خشک ومنجمد ، شاخه هایش را که از برف پوشیده بود لمس می کردم که یکهو اناری سرخ ، در شاخه ای که داشتم برفهایش را می تکاندم نمودار شد . شوکه شدم و اما دست بردم و اناررا چیدم . صدای پایی غافلگیرم کرد و تا برگشتم شمس را دیدم . انار را از من گرفت و دونیم کرد . دانه هایش مثل یاقوت قرمز بودند و رسیده . گفت : “حالا شد حکایت من و تو، که دونیمه ایم و هر نیمه ی مان جدا . اما دلهامان از فراق هم ، خون . ” این اولین بارَش نبود که مرا غافلگیر می کرد . روزی هم در حضور مولانا – که من پنهانی شاهد بودم – مولانا شکایت از گشنگی کرد و او دستار از سر باز کرده وآن را مثل سفره پهن نمود . سپس دیدم که از جیب ردایش انواع خوردنی ها رادر آوردو تو سفره چید. بعد شروع کردند به خوردن . سپس گفت : ” یکی مارا می پاید و اما در او نیز راز ِ جهان نهفته است .” فهمیدم که منظورش منم واز بصیرت و معرفت او حیران شدم . اما شمس از من چی می دانست ؟ آیا می دانست که روح مردگان در مقابل دیدگانم تجسد می یابند و نه از جنت و دوزخ بلکه با من از دیروزهای زندگیشان می گویند ؟ بیش از ده سالی می شد که در خانه ی مولانا بودم و او به من درس طریقت و شریعت می داد و خطی نیکو داشتم و قلبی که از فرداهای نیامده هزاران بشارت و الهام درآن می جوشید . همه تصور می کردند که من فرزند کرّا خاتون همسر مولانا هستم و مولانا پدر خوانده ی من . اما اینطور نبود . پدر و مادرم در دهی دوردست زندگی می کردند و چون در هفت سالگی هر چه شعر و ترانه و داستان بود را در خاطر داشتم و در شب نشینی ها برای مردم بازگو می کردم همه حیرتشان می گرفت و پدرم با این تصور که چشم زخمی برمن فرود نیاید مرا از آن ده بیرون آوَرد . چون خودش مردی عامی و متدین بود مرا پیش شیخ رومی برد و داستان من باز گفت . او جزئی از قرآن را خواند و من سریع از حفظ همه را به شیوایی باز خواندم . برای دخترکان در مکتب مولانا جایی نبود و مرا به خانه اش برد . آنجا بزرگ شدم و اکنون که نوزده سال ام است و هر چه از قرآن و حدیث و روایت است را فرا گرفته ام ، من هم تشنه ی چیزهای نو هستم . همچنانکه مولانا دیریست از وعظ و خطابه کناره گرفته و غرق ِ معرفت ِ شمس است . اززبان اش شعر می جوشد و همین ماه پیش بود که در میدانگه قونیه ، شاگردان مولانا همراه با شمس تبریزی و در حضور فرمانروا و اهل دربار و میان مردم ، به رقص سماع پرداختند . آنان گویی از زمین کنده شده و با انوار الهی به اوجها راه پیدا کرده بوند . پای در خاک و سر درآسمان با فرشتگان مأنوس شده و گویی اصلا نبودند . سبک تر از پرواز پرندگان می چرخیدند و آسمان منزلگاهشان بود .
نیمه ی انار در دستم بود که به شمس گفتم : ” ای شهریار سهند ، این همه رمز و راز را آیا از خانقاه ها ارمغان داری ؟ آیا صوفیان هم جادوگرانند ؟ یا فقط مبشّر عشق ؟ ” شمس گفت : ” ما کیمیاگریم و کیمیای بخت من هم به قونیه افتاد . آمده ام کیمیاگری کنم . دیگر چیزی نمانده که مولانا از مکتب عشق نداند و راهی خواهم شد . اما می دانم باز هم خواهم آمد و اما به یکباره ، از چشم ها محو و چله نشینی های من در کوه چله خانه ، و فرودم از فراز های آن مرا به خاکی مملو از قوچها و ترکانی نیک سیرت پیوند خواهد زد . ” خواستم از او عشق را بپرسم که گفت باشد برای روزی که الهامش در دل تو با رنگ و رخسارش جوانه خواهد زد . تو نیک می دانی که فردایی متفاوت پیش رو خواهد بود . اما سعی کن تا آن روز بیاید به عشق جسمانی ات برسی . در غیر اینصورت می ترسم خللی و خراشی روح و جسم تو را بیازارد . “
تا بجنبم و سؤالی دیگر بپرسم نصفه ی دیگر انار را از من گرفت و آنها را جفت هم یکپارچه کرد و داد دست من . او رفت و من غرق در در افکاری گنگ ، به عشقی فکر کردم که شمس از آن سخن می گفت . او به ژرفای دلها نیز واقف بود . روزی چند گذشت و دیگر ، از شمس خبری نشد . مولانا به بستر افتاد و خواستار آن یار گریزپا شد . اهالی شهر که بیشترشان ، متعصبین بودند از رفتن شمس ابراز شادمانی کرده و در این میان مکتوبی از علاء الدین پسر مولانا که در یک خانه می زیستیم در لای کتابی که از من امانت گرفته بود یافتم :
” کیمیا ی عزیز . کتمان نمی توانی کرد که تو از عشق من به خود باخبری . حالا که آن در خت تکیده و فرتوت ، برگ و بارش ریخت و تنه ی پوسیده اش پایمال نفرت مردم گردید ، و به قول پدر انوار خورشید در پشت ابری ضخیم از چشمها محو شد ، بیا و عشق مرا رد نکن . حسی به من می گفت که تو هم شیفته ی آن شمس ِ سِحر آسا بودی و چشمانت مرا نمی دید . حالا که او رفته ، و غمگینی و ملال ، خانه ی مارا پر کرده بگذار با این وصلت دل پدر را مالامال شادی کنیم و کمی هم شده از فکر شمس ، بیرون آیَد . نمی دانم جواب تو چه خواهد بود اما پیش از آنکه پاسخی گویی ، درنگی چند کن و مزایای پیوند با خاندان مولانا را درک کن… پاسخم را لای همین کتاب می خواهم . “
مضامین این مکتوب برای من تازگی نداشت . می دانستم که او از شمس نفرت دارد و پیِ ضربه زدن به اوست و گوشه ی چشمی هم به من دارد وتاکنون چنین صریح نبوده است . عشق و علاقه به پدرش را هم می دانستم و اما پدری که مثل قبل ، منبر و وعظ جایگاه اش بود . سلطان ولد ، پسر بزرگ مولانا اما قلبی به وسعت اقیانوس داشت که از مهر پدر آکنده بود و هر چه او می خواست ، برایش مقدس و عزیز بود . سلطان ولد با دوری شمس برای یافتن او سر از پا نمی شناخت و رد او را از کاروانها و مردم دیار های دور می گرفت تا که فهمید او هم اکنون درشام است وبه کاروانسرایی منزل دارد . سلطان ولد ، راهی شد و او را در میان صوفیان یافت . وقتی او را دید ، شمس که در حجره ای نشسته و کفش پینه می کرد به سلطان ولد گفت : ” مردم قونیه بی من آرامند و خصمان من ، لبخندی از شادی می زنند . اما مولانا ، آرامشی هم اگر دارد با یاد روزهایی است که در کتابخانه اش سر کرده ایم . می دانم که برای چی آمدی . مولانا به بستر افتاده و تو برای مرهم دل او مشقت های این سفر را به جان خریده ای . در حق و معرفت و نور الهی ، او اکنون از من پیش است و نمی خواهم که این فراق به فراقی ابدی بینجامد . نیایم بهتر است .”
سلطان ولد هر چه می خواست بگوید را او بازگفت و اما اصرار و ابرام او و شاگردان مولوی که دستی بالا در سماع داشتند بالأخره شمس را از عزلت خود بیرون کشید . به سوی قونیه راه افتادند و او که در سفر پخته بود و از روزی که آذربایجان را ترک گفته و به اقصی نقاط عالم ، پای نهاده وهنوز عطر گلهای زاد و بوم اش تبریز و صفای کوهساران سهند و ساوالان را می داد ، به عشق مولانا و وجود کیمیا ، سرنوشتی را به جان خرید که عاقبت اش برای خود ِاو مشخص بود .
علاءالدین پاپیچ ام می شد و از من جواب می خواست و من که عشق در گرو ِشمس داشتم نه مکتوبی برای او نو شتم و نه کلامی با او رد و بدل کردم . تا که شمس آمد و مولانا از نو جان یافت و رفتم پیش اش و گفتم : “پیرم مرادم استادم که حق پدری برگردن ام داری ، پاپیش بگذار و نگذار که این پرنده ی آزاد و خوشخرام که آشیانی ندارد و سرگشته ی دیاران است ، دوباره از قونیه برود . اگر همسری داشته باشد مثل پرنده ای در قفس می ماند و فراق اش شما را نمی آزارد . مرا به عقد او در آوَر … ” مولانا مکثی کرد و گفت : ” تو جوانی و اما شمس پیر . چسان این سنگلاخ را پر خواهی کرد ؟ اگرعشق تو رنگ جسمانی داشته باشد ، این بار را تحمل نمی توانی کرد . تو از تبار سلاطین خواستگارانی خواهی داشت و این را نیک می دانی . اگر ایثارت بخاطر من است ،من قربانی نمی خواهم . مگر آن که با نور درون شمس آغشته شوی و نّفس و غرور را در خود بشکنی و اما اینکه شمس ، نظرش چه خواهد بود و آن عقاب تیزبین سهند چطور آشیان خواهد ساخت ، هیچ نمی دانم . اما بدان هیچ قفسی نیست که آن را نشکند . ” با مولانا از ماجرای باغ و انار گفتم واو متقاعد شد که با شمس در این باره سخن آغازَد .
شمس که هر چه او از مولانا خواسته بود آن را حتی به بهای گزاف ِ باده خریدن ازمحله ی مسیحی ها و زیر پاگذاشتن تمام کبر و غرورش ، بی تأمل انجام داده بود ، در جواب مولانا جز یک جمله نگفت : ” هرگز پای در بند نداشته ام و اما تو می خواهی باشد . “
من ، عروس بخت ِ شمس شدم و زندگیمان گرمی ِ آتشکده های آذربایجان را داشت . اما روزی مادر علاءالدین در مقابل چشمانم تجسد یافت و با من از پسرش گفت : ” سالهاست که حتی پس از مرگ در این خانه حضور دارم و از پسرم علاء الدین دلنگرانم . او شما را راحت نخواهد گذاشت . شمس را بردار و از این مِلک برو که تشنگان خون ِ اوکه یکی هم علاءالدین باشد عهد و پیمانی بسته اند …”
شبانه این را با شمس در میان نهادم و او گفت : ” امشب ، عهدشان را عملی خواهند کرد . من با تو گفتم که پیش از انکه من باز آیم به ندای جسمانی ات گوش بده و نگذار که وقتی آمدم دوباره کیمیا را نیمی از خود بدانم . بخواب نازنینم که هر چه خواهد شد ، مصلحت خدایی در آن نهفته است و ما در پیشگاهش هیچیم و هیچ . “
آن شب هر چه کردم خواب ام نَبَرَد نشد و شمس چه وردی کرد نمی دانم و زودتر و عمیق تر از همیشه خوابم برد . فقط یادم است که برای من از تبریز گفت و وقتی او متولد شد زمستان بود و چهل روز آسمان همه اش ابری . اما وقتی از مادر زاده شد ابرها همه کناری رفتند و خورشید نمایان شد و از این رو پدر با ندای مردم اسم او را شمس نهاد و…
نیمه های شب طبق عادت همیشگی ، شمس به آسمان خیره می شد و چشم به ماه و ستارگان می دوخت و نجوایش را فقط خود می شنید و این را علاءالدین خوب می دانست . هم پیمانان منتظر این لحظه بودند و یکهویی از دیوار ریختند به خانه باغ و با قمه و قداره به شمس هجوم آوردند که اینها را بعدها از کرّا خاتون شنیدم . خونی نقش زمین شده بود وعلاء الدین و متعصبین خود می گفتند که ناگه چیزی مثل شَبَح که بسان عقابی زخمی بود از دستشان در رفت و دیگر هرگز از شمس خبری نشد .
***
من ، کیمیای خورشید ، که لحظاتی پیش با همه ی تبی که داشتم اینها را نوشتم ، مدتی است در فراق شمس خسته وبیمار افتاده ام وهر چه حکیم و دواست بی تأثیر است و توش و توانی درمن باقی نمانده است . کیمیا بعد از شمس ، دیگر جانی ندارد . مولانا و کرّا خاتون روز و شب مراقب ام هستند و اما من که با مردگان حرف می زنم ، بی هراس ِ مرگ ، می دانم که در مقابل مرگ وانوار ِ عشق الهی ، بقول آن چله نشین مجروح که خود می گفت ،هیچَم وهیچ .
۲۱/۹/۹۹
