با همه ي فريبندگي و زيبايي اش هيچ به دل اش نمي چسبيد . اما سمج بود .هر راهي را براي اغوا كردن اش انتخاب مي كرد و اما او دل نمي داد . مي خواست هر طور شده عبارت ” دوستت دارم ” را از زبان او بشنود . تلفن و ايميل و فيسبوك را از نفس اانداخته بود وبراي خالي نبودن عريضه ، لطف كرديد و سپاسگزارم و از اين حرفها مي زد . اما همين حرفها هم او را پرروتر مي كرد . آشنايي شان در يك جلسه ي مخفيانه ي احضار ارواح بود . بارها گفته بود زن و بچه دارم و اگر بخواهم عاشق شوم نيز نمي توانم . خصوصاً او هم زن شوهر داري بود و صاحب دوبچه . ذله شده بود و چاره را در اين مي ديد كه راههاي ارتباطي را مسدود كرده و او را از خود براند . چشم اش كه تصادفي در كوچه و خيابان به شوهر او مي افتاد به معصوميتي فكر مي كرد كه زن اش در چشم او داشت و از آدم و عالم بيزار مي شد .
مدتها گذشته بود كه روزي در محل كارش ، سر و كله ي او پيدا شد و با سلامي كوتاه و احوالپرسي مختصر كتاب شعري از سروده هايش را با نام ” خاكستر ” تقديم او كرد . اومتعجب و هراسان از اين واقعه كه مبادا اين كار او بين همكاران بدجوري درز كند فوري كتاب را از ديد چشمها برداشت. سربه زيري او در بين همكاران شايعاتي را سبب نشد و اما بازي تازه اي كه او شروع كرده بود به هراس اش انداخت . بعدها بود كه يك جورهايي خبردار شد به خارج از كشور مهاجرت كرده اند و خوشحال بود كه بالأخره گول افسون او را نخورده و در تعهدات اش به خانواده پايبند مانده است .
سالهايي دراز گذشته بود كه روزي خبري از او جهاني شد و اين كه زني را دستگير كرده اند كه خاكستر هفت معشوق اش راكه شكلي مشكوك سوزانده شده اند را به يادگار نگه داشته بود . اين زن همان زن بود و خبر ، تكان دهنده تر از آن بود كه ترس و لرز سراغ اش نيايد . رفت سراغ كتاب خاكستر كه از نو بخواند و همچنين پي گير ماجرا از خبرگزاري ها و فضاي مجازي شد و به اعترافاتي از او بر خورد كه گفته بود:” من بي گناهم و از اين كه گفته مي شود من آنها را كشته و سوزنده ام از اساس دروغ است و پليس به شواهد وسرنخ هاي ماجرا دست يافته و قرار است كه به زودي تبرئه شوم . عاشق هاي من بودند كه معشو ق هاي قبلي را مي سوزاندند و من تنها خاكسترشان را نگه مي داشتم . آنها مي خواستند كاري براي من انجام دهند وبراي فرار از اذيت و آزار آنان مي خواستم كه هر عاشقي به دست عاشق ديگر كشته شود . ” با شوهرش هم مصاحبه شده بود و او در بهت و حيرت بود و مي گفت : ” اوزني وفادار و فداكار است و حتماً تحت فشار حرفهايي زده است . اگر موردي در زندگي اش بود من مي فهميدم . او براي بچه هامان نيز كه اكنون به دانشگاه مي روند مادري دلسوز و مهربان است و قلبي شاعرانه و رئوف دارد . دست او به هيچ خوني آلوده نيست و وجود آن خاكسترها چيزي را ثابت نمي كند . بي شك آنها امانتي آشنايان بودند . به پاكدامني او اطمينان دارم و حالا وقت اش است كه او را آزاد كنند . زيرا حالا باغچه ي گيلاسمان پرگل است و او عاشق گلهاي گيلاس است !“