بخشی از یک شعر…..
گاهی فکر می کنم، ماهی بیرونش فقط آب است….
بدن ماهی، انگار سراشیبی زندگی ست…..
بودن در شب سیاهی….
-چرا باید آسمان آفریقا بالای سرم باشد؟!
ماهی ها، ته نشین دریا شده اند…..
آبشش اش، زیربنای آب بود با چشمان به کار رفته در دریا……
-جهان، درون نهنگ است
گاهی فکر می کنم، آسمان را برده اند جایی دور
هر جا که پا می گذاشتم احساس می کردم بر آبشش ماهی پا گذاشته ام
بالا آمدن دریا نوعی انتخاب زندگی ست
زندگی، توی پوستم سوزن سوزن می شد
-آدم، توی دریا از خودش که حرف می زند لای دنده های خودش گیر می کند
آب را پیچیده تر می کردی وقتی پاشیده می شد به صورتت
دنیای روی نهنگ را به زیر آب آوردیم
-دانته دنیایم را جهنم کرده
-بهشت و جهنم زیر آب با هم تفاوتی ندارند
هر چیزی را برای سوختن درون دریا می انداختند
قلب؛ ذخیره ی یک نهنگ است
جاهایی از نهنگ فرو ریخته
حالا دریا، فقط یک سوخت است
رویا چنان واقع می شد که دندانها در آن می شکستند
-ماهی برای هر روزش صورتی تازه تر می خواهد
خشکی صورت، مجالی برای فتح آن صورت می داد
آب و زندگی قابل تشخیص از هم نبودند
تنها حالت درونی که از او باقی می ماند آبریزگاهی ست که در جمجمه اش است
دنیا را از روی آب گرفتند
دنیا، پوست انسان را می شکافت و واقعیت درونی خود را آشکار می کرد
زندگی، در شکاف پوست، جا می ماند
-آدم ها با کاشتن چندین درخت در کنار هم می خواهند خودشان را به زندگی نزدیک تر کنند
ماهی ها گاهی ستون مهره هایشان بهم پیوسته می شد تا ذاتشان یکی شود
ماهی، آبشش اش داشت تبخیر می شد
آبشش اش را از صمغ پر کردند
شب سیاهی؛ گویی جای ماه را یک مردمک بزرگ گذاشته اند و گربه ها، لبه ی این مردمک نشسته اند و به اتفاقات درون آن خیره شده اند؛
ماهی ها جمع می شدند در گودی کف پایش و آن را پر می کردند و این خودش راه را هموار می کرد
…