موهایت را کاشته بودی….
در جای جای فرش….
به انتظار محصول….
سالها گذشت….
و مزرعه حالا مدفون برفیابدیست…
بذرهایش را کشتهاند…
موهای سفیدم….
آنها که به خانه میآیند…
آن ها که از خانه میروند…
نمیدانند
دری را که تو در آن غروب بستی
بسته مانده است
دری جا خوش کرده در دیوار
دیواری تکثیر کنندهی بنبست
من در انتهای تمام جادهها
به همین دیوار رسیدهام
همین دیوار
که کاغذ مچالهات را بر تنش کوبیدی
و این
کشتار دسته جمعی کلمات بود
خانه بیرحمتر از توست
صخرهایست
بر فراز اتوبان و ماهیانش
که به سمت تو رواناند
و من ایستاده بر لبهاش
میترسم
میترساند خانه
پدر را به خاطر میآورم
که از هال به آشپزخانه رفت
و دیگر هیچگاه بازنگشت
مادر را میبینم
که قرصها را در گلدان پاشیده
آبشان میدهد
خانه مهربانتر از توست
تکهای از زمان را
کنار پنجره نگه داشته است
تکهای که تو در آن آوازی را زمزمه میکردی
زمزمه میکنی
هر روز
حتی حالا
که پنجرهای نیست
خانه…
سطر را نیمه تمام میگذارم
از او میپرسم : خانه چیست؟
میگوید : چرا نمیتوانیم؟
ته سیگار دیگری که از لای انگشتهایش رها میشود
خبر از خزانِ او میدهد
دوباره میپرسم : خانه چیست؟
دوباره میپرسد : چرا نمیتوانیم؟
و سوالها
ساکنان خانهاند
سوالها
پیش از ما به اینجا آمدهاند
با آب دوش
به چاه خانه ریختهام
با درِ بازماندهی یخچال
به زمستان تبعید شدهام
با خوابهایم
از خانه گریختهام
به تو
به روزهایی که زمان برایم
آبشاری بود که پنهان در خنکای پشت جریانش
نفس میکشیدم
شاید
خوابی هستم
که خانه میبیند
کاش
خانه میتوانست قلم را از دستم بگیرد …
-:خانهی جدید مبارک!
پاسخ میدهم :
ما جنازهی خانه را
به خانه تازه آوردهایم
-:خانهی جدید مبارک!
پاسخ میدهم :
ما جنازهی خودمان را
به خانهی تازه آوردهایم
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
___