بارور شده بودم
از موسیقیای غریب و
نتهایی ناموزون
بعدها
فرزندم، مادرم شد
با دستهایی چروکیده و
حکایتهایی بدیع
زیر نور ماه
حکایت آن زن
که بلد نبود
نامهای بنویسد به معشوقش
به آن موسیقی ناآشنا،
پیچیده در باد
فرزندش، مادرش شد
صخره، پدرش
رودخانه، برادرانش
از یاد برد که زن است
رها میدوید
با موهایی رسیده به پشت زانو،
گُرگرفته از آتشهای روشن
تا سپیده
میدوید و
برای حرف زدن
با خاک
آتش
باد
آن درخت انجیر نورسیده
کلمه میساخت
از حروفی شبنمزده
آویزان از شاخهها،
پرتو خورشید،
ریخته لابهلای خزهها
حرفهایش که تمام شد
خوابش برد
جنگل انبوهتر شد
باران، یکریز
و فرزند- مادرش
سالها در خواب
نوازشش کرد
از شکل کلمههای بیرونریخته از رویاهاش
می شد فهمید
بهیاد آورده زن است