باید یک ماهی..
حتی سیاه …
حتی کوچک…
به حوض اضافه شود…
باید کسی
حتی من حتی تو
حتی بابا که دیروز مُرد
به ماهی ها غذا بدهد
باید
حوض
موج کوچکی بردارد
تا سایه ی درخت حیاط
بر آب تکان بخورد
باد مرده است
باد خواست خودش را از پنجره بیرون بیاندازد
پرده ها اما
لحظه ی آخر دستش را گرفتند
کلافه باد
در را پشت سرش کوبید و ُبه خیابان رفت
تنه زد به دود وُ از عابر پوزش خواست
شوخی اش گرفت با چادر زنی
مرلین مونروی خانی آباد
شوخی اش گرفت با پرچم
گره زد رنگ ها را
اما این سرخ که بالا آمده است
کاملا جدی ست.
“بخند عزیزم!”
این گفتگوی باد و دیوار بود
بر تو چیزی نوشته اند
از تو چیزی گرفته اند
سیاهی جا مانده اما
ترس را پنهان می کند
چون پنهان شدن کودکی
پشت چادر مادرش
لبخند
به رج های دیگر رسید
تکیه داده به تیرک چوبی دیوار
تکیه داده به من به تو بابا
و آنها چیزی می گویند
نمی شنویم
بابا چیزی می گوید
نمی شنوند
به تمام ماهی ها غذا دادم
خیالتان راحت