کسبه ی شهر دوره اش کرده بودند ؛قصاب و نانوا و کباب سرای محل که جوجه هایش زعفرانی و خوش عطر بود . دو چشم کشید ه اش برق می زد و دور خود می چرخید ، سعی میکرد دانه های چسبان را از روی رانها و دمش پاک کند. پس از مدتها دوباره به شهر آمده بود و مردمِ شهر آنقدر هیجان زده شده بودند که تمام خیابانها را از گل و همین گیاه های دانه چسبناک پر کرده بودند و روباه هم در جواب همین هیجانات روی دانه ها پریده بود و سرتاسر بدنش زبر و گره خورده شد.
دانه ها خیلی چسبناک و تلخ بودند و روباه با هر لیسی که به تنش میکشید صدای ناله ای هم درمی آورد. مردم شهر هم دیگر ترس برشان داشته بود. روباه را میدیدند که به سرعت و زوزه کشان دور خود میپیچد و دیگر نسبت به کارها و حرفهای آنها عکس-العملی نشان نمیدهد. این بود که نانوا وردنه ی خمیرزنی اش را بلند کرد و روی گردنِ روباه کوبید.
روباه هیچ نگفت. هاج و واج فقط نگاه کرد و فکرش متوجه گرمای دلچسبی شد که از پشتِ گردن تا کمرش میدوید. زنی که پارچه ای بلند را همچون دامنی به کمرش بسته بود جلو آمد و جوجه ی گرمی را که تازه مرده بود جلوی روباه گذاشت. بوی جوجه همیشه گیجش میکرد. روباه سعی کرد دهانش را باز کند ولی زحمت باز کردن دهان برایش سنگین آمد و آن گرمای مطبوع را برهم میزد، برای همین فقط زبانش را بیرون آورد و جوجه را لیس زد. سرش را که یکپارچه گرم شده بود کنار جوجه کج کرد و به جمعیت چشم دوخت.
صدای پچپچ خفیفی می آمد که روباه نمیتوانست بفهمد برای چیست. بوی جوجه ی مرده لحظه ای به دماغش زد و آزارش داد. برای همین دوباره سرش را روی زمین گذاشت و گرمای دل-نشین پشتش را تجربه کرد. گرما که بیشتر میشد صداها محو میشدند و دوندگی مردم به اینسو و آنسو دیگر اهمیتی پیدا نمیکرد.
مرد بلندقد ی جلوی روباه زانو زد. روباه برای لحظه ای خواست بترسد، ولی خروس سربریده را که دید بر ترسش غلبه کرد و فقط در جایش جابجا شد. مرد خروس را جلوی بینی روباه گرفت و بر سرش دست کشید. روباه سرش را بالا آورد. خروس ضیافت بی نظیری بود که نمیتوانست از آن بگذرد. دهانش را باز کرد و بالِ خروس را به دندان گرفت. هنوز دندانش به گوشت نگرفته بود ولی مزه ی خون را در دهانش احساس کرد. زبانش سنگین و تلخ شده بود. سرش را عقب کشید و خروس را رها کرد. سردیِ خیابان را روی زبانش حس کرد و اطراف پوزه اش خیس شد.
مرد به سوی جمعیت چرخید و دو دستش را بالا برد. مردم ناله کردند . دوان دوان به خانه هایشان رفتند. صدای مرغ و خروس تمامِ شهر را گرفته بود و روباه آنقدر گرم شده بود که حوصله ی عکس العمل نشاندادن نداشت. گاهگاهی گوشش را به سمت صدایی که بلندتر از مرغان دیگر بود میچرخاند و آنقدر به مردمی که با دستان خونین لاشه پرنده ها را از حیاط خانه هاشان بیرون پرت میکردند نگاه کرد تا خوابش برد.
2 Comments
پریسا
داستان جالبی بود. اینکه دانای کل از نگاه روباه روایت می کرد هم به رمزآلود بودن و جذابیتش کمک کرده بود.
خسته نباشید و احسنت.
پیام
نمی دانم این داستان سورئال است یا نمادین! به هر حال نویسنده هم مانند شعبده باز، وقتی چیزی را غیب کرد باید حتماً آنرا دوباره ظاهر کند.