در آخرین بندر
آنقدر ماندم
که از نو زاده شدم
در کافهها آنقدر رقصیدم
که مادر خود شدم
پیراهنی سرخ به تن کردم
که به زهر و جاودانگی آغشته بود
دیگر نمیخواستم به آواز دریاها گوش بسپارم
در آلگروهایش
در تاریکی و روشنی
چیزی نبود
جز نشانهای
از کشتی باشکوهی
که میان صخرهها درهم شکسته بود:
تهی از تهی
همچون شبپرهای
زیر نور نئونهای خیابان ساحلی
در انتظار آخرین صبح و آخرین خورشید.
چه پهناور است این دشت آبی
با اسبهای سفیدش
چه خندههای کفآلودی
که بر سرنوشت ما میزند
آن کشتی که آمدنی میپنداشتی
هرگز نمیآید
و آن که
در انتظارش نبودی
در دوردستها نمایان میشود
▪
تیر نود و هشت، اقیانوس هند