راز سرخ دارد و لبی
اصرار به نگفتن.
باید نزدیک شوم.
چشم بسپار به چشمم
تا راه گم نکنم.
دو مشعل، شعلهور
علفزار انبوه را میچرد و راه
باز میکند.
آیا آن آتش کشیده با چشم،
هم چنان میماند؟
به روی سرخابی _
سرخ شُرّه میکند.
شُرشُر باران و
دریای آبرنگ.
سنگ میبندم به دلم،
به عمق سکوت میزنم.
شناور،
میان دریایی که از هم وامیکند:
دو چشم را از هم،
دو چشمم را از هم.
سوختهی دنبالهدار است تنم
و از مدار بیرون میدود.
کسی در من به لب میرسد.
در من،
کسی نفس میزند.
شعری از مهآ محقق







