«روزها میگذشتند و هیچ خبری نمیآمد.
خانهام پر بود از سکوتی که گویی از جنگ برگشته بود.
به پنجره تکیه میدادم و به کوچه خیره میشدم،
به هر رهگذری که میگذشت،
با این فکر که شاید او خبری بیاورد،
شاید او کلمهای بگوید که این انتظار را پایان دهد.
اما چیزی جز سنگینیِ بیپایانِ نبودن نمیآمد.
انتظار، بهخودیِ خود، بدل به نوعی زندگی شده بود:
زندگیای از جنس درد.»







