سمک عیار پیش خورشید شاه بر پای بود و خدمت می کرد و گفت : «ای بزرگوار ، به اقبال تو امشب قطران را بسته بیاورم » . این بگفت و روی به راه نهاد و می رفت تا از طلایه بگذشت . راه بی راه در پیش گرفت که ناگاه یکی را دید که روی به لشکرگاه ایشان نهاده بود . چون سمک را بدید ، گوی بود در آن گو رفت و به کمین بنشست.
سمک (با خود) گفت : «در این کار تعبیه ای هست . این یکی همچون من می نماید که به لشرگاه ما می رود . «خود را بی خبر ساخت ؛ یعنی که از وی خبر ندارم؛ ناگاه خود را برسر آن مرد افکند و او را بگرفت و کارد برکشید تا او را بکشد . آن شخص گفت :«ای آزاد مرد ! تو کیستی و من چه کرده ام که مرا بخواهی کشت ؟ » سمک عیار گفت :«ای فرومایه ! مرا نمی شناسی ؟ منم سمک عیار ، راست بگوی که تو کیستی و از کجا می آیی و به کجا می روی ؟ اگر جان می خواهی سهل است ». آن شخص گفت : «ای سمک ! سوگند خورد که مرا به جان امان دهی و نیازاری تا راست بگویم ». سمک عیار سوگند خورد که تو را نیازارم و به جان زینهار دهم ، اگربا من خیانت نکنی و راست بگویی .
آن شخص گفت : «مرا نام آتشک است . خدمتکار قطرانم ؛ آمده ام تا تو را دست بسته پیش وی برم . سمک گفت : « این دشمنی از چه برخاست ؟ تو با من چه کینه در دل داری ؟»
آتشک گفت : «ای سمک عیار و ای پهلوان زمانه ! دیروز در پیش قطران ایستاده بودم . او را دل تنگ دیدم. گفتم : «ای پهلوان ، چرا دل تنگی؟» احوال تو با من بگفت که چون بودی و با او چه کردی و او را بخواستی بردن . پس گفت : «ای آتشک ! تو در شبروی و عیار دستی داری ؛ توانی رفتن که سمک را دست بسته پیش من آری ؟»
من گفتم : « ای پهلوان ! حاجتی دارم ؛ اگرمراد من برآوری ،سمک را دست بسته پیش تو آورم». قطران گفت : «حاجت تو چیست ؟ » من گفتم: «ای پهلوان جهان ! کسی هست از آن پادشاه ما چین که او را «دلارام» نام است . او را بخواه از شاه و به زنی به من بده » . قطران برخود گرفت که اینکار بکند و دلارام به زنی به من دهد و انگشتری به من داد تا چون تو را پیش وی برم از عهده ی کار من بیرون آید .»
سمک عیار گفت : « ای آتشک ! با من عهد کن وسوگند خور که یار من باشی و هر چه بگویم بکنی و راز من نگاه داری و خیانت نیندیشی و نفرمایی و از قول من بیرون نیایی تا من دلارام را بی رنجی در کنار تو آورم و نیک دانی که از دست من بهتر برخیزد که از دست قطران ». آتشک خرم شد در دست و پای سمک افتاد . گفت : «بنده ام ، تو چه می فرمایی ؟ سوگند خورد به یزدان دادار کردگار و به نان و نمک مردان و به صحبت جوانمردان که آتشک ، عذر نکند و خیانت نیندیشد و آن کند که سمک فرماید و با دوست وی دوست باشد و با دشمن وی دشمن .»
سمک او را در کنار گرفت و گفت : «تو مرا برادری». پس گفت :«ای برادر ! مرا دست بازبند و پالهنگ در گردن افکن و کشان می بر تا پیش قطران . چون قطران مرا ببیند گوید او را گردن بزنید ، تو گویی ای پهلوان ! چه جای کشتن است مردی چنین ؟ بگذار تا فردا داری در میدان فر بریم و او را بر دار کنیم تا علامتی باشد و جهانیان بدانند که با ما سمک چه کردیم و با دیگران چه خواهیم کردن . قطران گوید کسی باید که او را نگاه دارد . تو مرا بر خویشتن گیر و بگوی که من، او را توانستن آوردن . نگاه نیز توانم داشت . از آن جا مرا به خیمه ی خویش بر تا از آن جا کار بسازیم چنان که باید ساخت ». هر دو با هم عهد کردند .
پس آتشک دست سمک باز پس بست و پالهنگ در گردن وی افکند و می آورد تا به لشکرگاه رسید .چون آتشک را دیدند که یکی را پالهنگ در گردن کرده گفتند : «این کیست؟» آتشک می گفت با خرمی و نشاط ، که سمک است . هر که این می شنید می گفت : «هول عیاری ای کرده است !» او را قفایی می زدند . سمک سراسیمه شد . گفت : « ای آتشک ! رها مکن که مرا به سیلی بکشند .» آتشک بانگ بر ایشان زد و همه را دور کرد و آمد به خیمه قطران و در پیش وی خدمت کرد ؛ پالهنگ در گردن و دست سمک کرده .
قطران گفت : « ای آتشک ! شیر آمدی یا روباه ؟» آتشک گفت :«ای پهلوان ! به اقبال توشیر آمدم وسمک را بسته آوردم . » قطران نگاه کرد و سمک را دید . گفت : « ای فرومایه ! من تو را بهتر آوردم یا تو مرا بردی ؟ که باشد که مرا به حیلت بربندد ؟ زود او را گردن بزنید ».
آتشک خدمت کرد و گفت : « ای پهلوان ! چه جای این سخن است ؟ فرا در میدان داری بزنیم و او را بردار کنیم تا دیگران عبرت گیرند و ما را از آن نامی بود » .قطران گفت :« تو دانی » . آتشک دست سمک عیار بگرفت و به خیمه ی خویش برد و دست وی بگشاد و بنشستند .
قطران گفت تا برین شادی شراب خوریم ؛ در حال ،شراب آوردند . قطران به شراب خوردن مشغول گشت و شراب بسیار بر خود پیمود تا مست گشت و بخفت.
سمک و آتشک نگاه می داشتند تا قطران بخفت . هر دوبر خاستند و به خیمه قطران آمدند . قطران را دیدند بی هوش افتاده . سمک گفت : « ای آتشک او را چگونه ببریم ؟ » آتشک گفت : «ای پهلوان ! تو دانی ، من این کار ندانم». سمک اندیشه کرد و گفت : «ای برادر ! هیچ مهدی به دست توانی آوردن ؟» آتشک گفت : «ای پهلوان! بر در خیمه قطران دو مهد نهاده است ». سمک از خیمه بیرون آمد و آن دو مهد بدید گفت : « ای آتشک ! دو استر به دست آور که تو این جایگاه گستاخی تا من ترتیب قطران کنم .»
آتشک به بارگاه رفت که استر آورد . سمک، قطران را در مهد خوابانید و هر چه یافت از زرینه و سیمینه همه در مهد نهاد که در حال ، آتشک برسید و دو استر بیاورد و مهد بر استران نهاد . سمک گفت : « ای آتشک! سی غلام را بخوان همه سلاح پوشیده و شمشیرها کشیده و پیرامون مهد فرو گیرند تا قطران را بدرقه باشند تا به لشگرگاه بریم . اگر غلامان پرسند که چه بوده است و چرا چنین می باید کرد ؟ بگوی پهلوان به من گفت چون من مست شوم مرا بر کنار لشگرگاه برید و غلامان ، مرا نگاه داری کنند تا اگر لشگر شبیخون آرند من در میانه نباشم ».
آتشک به خیمه ی غلامان آمد . سی غلام را بفرمود تا سلیح پوشند و تیغ ها بر کشند و احوال بگفت که پهلوان چنین فرموده است .
پس غلامان را بیاورد و پیرامون مهد بداشت و غلامان با هم می گفتند این چه حالت است ؟ تا از لشکرگاه بیرون رفتند ، از دست راست طلایه بگذشتند . غلامان ، غافل ، تا بر کنار لشکرگاه خورشید شاه آمدند .
«سیاه گیل» امیر طلایه بود . نگاه کرد . قومی دید که می آمدند تیغ ها کشیده و مهدی در میان گرفته و یکی دیگر زمام استران گرفته . سیاه گیل پیش ایشان باز آمد ؛ نگاه کرد ؛ سمک را دید آن زمام گرفته و جلباب به روی مهد فرو گذاشته و سی غلام پیرامون مهد . چون سیاه گیل را دید ، پیش آمد و خدمت کرد . گفت : « ای پهلوان ! قطران است که او را به اعزاز و اکرام تمام در مهد خوابانیده ام و سی غلام بدرقه کرده و او را بداشته تا سمک او را نبرد . اکنون شما غلامان بگیرید .»
«سیاه گیل» بانگ بر لشکر زد که این غلامان را بگیرید . لشکر پیرامون غلامان در آمدند و همه را بگرفتند . سمک را گفتند : « این شخص دیگرکیست ؟ » گفت : « او برادر من است ». پس هم چنان با مهد می آمدند تا به بارگاه رسیدند و روز روشن شده بود و خورشید شاه به تخت برآمده . سمک در آمد و خدمت کرد . شاه گفت : « ای پهلوان ! دوش چون بودی؟ » گفت : «دوش به خدمت قطران رفتم و قطران را با تمکین تمام آوردم ، چنان که پادشاهان را آوردند ، در مهد خوابانیده و غلامان او را بدرقه کرده». شاه گفت : « کجاست ؟ » سمک بیرون رفت و هم چنان استر با مهد به بارگاه آورد پیش تخت شاه و جلباب مهد بر افکندند . قطران بر مثال زنده پیلی مست خفته .
پس احوال آوردن قطران که چگونه کرد با آتشک و او را کار چون افتاد ، همه شرح باز می داد و پهلوانان همه می خندیدند از کار سمک و بر وی آفرین می کردند . سمک در آمد و دو سبیل قطران بگرفت و بکند . قطران از آن نهیب چشم باز کرد . دست به سبیل در مالید ؛ نگاه کرد تا چه بوده است که سمک او را قفایی زد ؛ چنان که از جای بر آمد از زخم قفا . چشم نیک باز کرد ؛ نظر قطران بر خورشید شاه افتاد ؛ فرو ماند . با خود گفت من کجا ام ؟ پس آواز داد و خدمتکاران را بخواند . سمک عیار گفت : « ای فرومایه ! خدمتکاران تو به خشم برفتند از بهر آن که تو گردن مرا بخواستی زدن . من نیز بر آن ستیزه که مرا قفا زدند تو را بیاوردم تا داد ایشان از تو بخواهم .»
سمک عیار ، جلد ۱ ، صفحه ۱۶۲ تا ۱۶۷