دوربين موبايل را روشن كردم تا هر اتفاق ناگهاني پيش بیاید ، ضبط شود، فلش روشن بود و نور تيزي از شيشه پنجره رد مي شد. انگشتانم را روي گلويم گذاشته بودم كه يكي از پشت نپرد تا خفه ام كند، همينطور كه تلاش ميكردم از طبقه دوم همه جا را برانداز كنم نور فلش مي لرزيد، كف حياط از برگ هاي زرد و قهوه اي فرش شده بود گاهي با يك سوز ملايم چند برگ از چنار پير، زير نور بي جان لامپ سر ديوار با رقص دالبري پايين مي افتاد، مه رقيقي آرام حركت مي كرد با صداي خش خشي كه داشت ديوانه ام مي كرد .
شوهرت پليس آگاهي كه باشد حرفي ندارد جز پرونده هاي قتل و جنايت و هشدارهاي مدام با يك چك ليست از رعايت تمام موارد ايمني… دنيا تو نظرش تبعيدگاه كثيفي بود كه هرروز آدم ها از انسانيت دورتر مي شوند؛ من اما همه اش دنبال تصاوير ناب بودم تا نقش كنم روي بوم… آخ كه همين مه نقره اي لابه لاي برگ هاي سرخ چقدر رمانتيك بود اگر آرمان مرا از سايه ي خودم هم نمي ترساند.
با صداي يك قدم روي برگ ها ، از جا پريدم اما زود ديدم يك وزغ دارد مي پرد، پرده را كشيدم ، آرمان بعد از يك شيفت طولاني خواب بود… رفتم پاي بوم كمي آبي تيتانيومي برداشتم ، مي خواستم روحي را كه هر شب بالاي خانه مان پرواز مي كند را بكشم، باز هم صداي راه رفتن روي برگ هاي خشك را شنيدم، يواش از گوشه پرده، حياط را برانداز كردم گفتم شايد باز هم وزغ… يك دفعه صداي پيامك موبايلم آمد، پيام را كه خواندم ، به نظرم قلبم داشت در دهانم مي زد … دهانم را سفت بسته بودم سوراخ هاي بيني ام گشاد شده بود و صداي فس فس ام درآمده بود ستون فقراتم مي لرزيد… دوباره خواندم :
– سلام لطفا حلقه ي فيروزه ي آرمان را بنداز پايين .
چشمانم دو دو ميزد ؛ نور يك چراغ قوه از زير درخت چنار روشن خاموش شد، هيچكس را نمي ديدم ، دويدم بالاي سر آرمان كه داشت خرناس مي كشيد، ميخواستم فرياد بزنم اما لوزه هايم انقدر بزرگ شده بود كه صدايم در نمي آمد. فكري شده بودم ، دزد تو حياط خونه مون… شماره ي منو داره… آرمان رو ميشناسه و حلقه شو مي خواد؟
رفتم پشت پنجره اي كه او مرا ميديد و من او را نميديدم …آزارم مي داد ، زانوهايم داشت مي ريخت زمين دويدم روي كاناپه دراز كشيدم و پتوي نازك هميشگي را تا روي صورتم بالا كشيدم، ، نشستم با دست هايي كه به سختي مي شد ثابت نگه شان دارم نوشتم شما؟ و ارسال كردم… خيلي زود جواب داد: آشنا…
دوباره دويدم پشت پنجره با ريتمي تند هر سه دم يك بازدم داشتم، دندان هايم را محكم بهم فشار داده بودم ، باز هم نور چراغ قوه روشن و خاموش شد ، چشم هايم آنقدر گشاد شده بود كه حس ميكردم هرآن از كاسه ي سرم مي زند بيرون… دستهايم كرخت شده بود ، در تمام اين مدت قلم مو را آنچنان لابه لاي انگشتانم فشار داده بودم كه ردش روي پوستم فرو رفته بود… برگشتم جلوي بوم پالت رنگ را برداشتم رنگ ها را با قلم كوبيدم روي بوم سفيد، مغزم از آنچه ديده بودم دور نمي شد اما روح مهربان خانه مان دست هايم را گرم كرد و همينطور تخت پشتم و بعد پاهايم … ديگر كمتر مي لرزيدم ، كمي آبي فيروزه اي برداشتم …صداي پيامك موبايلم آمد ، اهميت ندادم ، دو سه تا پيام پشت هم… نتوانستم مقاومت كنم ، خواندم:
– با زبان خوش امانتي من را بدهيد
– پرنيان من با تو كاري ندارم، از آرمان حلقه را مي خواهم
– پرنيان ما همديگرو مي شناسيم لطفا …
دلم نمي خواست آرمان را از خواب بيدار كنم، دليلي نداشتم يا شايدهم از بس با امر و نهي و هشدارهايش اجازه تصميم گيري به من نمي داد شايد هم از وحشت زياد احساس قدرت مي كردم، ميخواستم خودم بفهمم… خودم حلش كنم.
شالم را سرم كردم، نفس عميق كشيدم و شانه هايم را صاف نگه داشتم ، پرده را كامل كنار زدم، سرم را به شيشه چسباندم و دستهايم را دور صورتم پرانتز كردم، با چشمهايم از ميان مه رقيق شده زير درخت چنار را مي گشتم كه دو تا چشم درشت ديدم كه سفيدي اش برق ميزد… ضربان قلبم رفت بالا، آشناي سياه پوش دستكش هايش را درآورد ، دست هاي گوشتي و تپلي داشت ، بعد نقاب سياهش را زد بالا … فكر مي كنم در آن لحظه همه ي الگوريتم هاي روابط موجود در مغزم داشت بررسي مي شد و من فقط خيره شده بودم به كسي كه مي ديدم و مي شناختم…
پيامك زدم : در آپارتمان بازه بيا تو
– آرمان هست؟
– بله
شالم را انداختم روي كاناپه لاي در را باز گذاشتم و رفتم آشپزخانه، كارهاي روتين آمدن هر مهمان را انجام دادم ، دكمه چايساز را زدم، يك ظرف كوچك ميوه درست كردم و با دو تا پيش دستي و كارد آمدم.
نصف صورتش را از لاي در كرده بود تو و با چشمان درشت و قلمبه اش داخل خانه را واكاوي ميكرد ، خنده ام گرفته بود پوست سبزه و دماغ كوفته اش، من را ياد مسخره بازي هايش انداخت.
دانشكده ي ما روبروي اداره آگاهي بود و يك كافه دنج آن اطراف بود كه پاتوق دانشجوهايي بود كه غذاي سلف را دوست نداشتند و پليس هاي مجردي كه غذاي اداره را …
چند بار با اصرار بهناز كه دوست و همكلاسيم بود رفته بودم كافه و دو سه باري هم تنها، همانجا با آرمان آشنا شدم ؛ يكبار هم يادم مي آيد كه بهناز پشت موتور آرمان آمد دانشگاه و گفت: ديرم شده بود و آقا پليس مهربون منو رسوند.
به جز اين ها ديگر چيزي نمي دانم تا بتوانم حدس بزنم ساعت يك شب بهناز با شمايل دزد تو خونه ي ما چكار ميكنه و حلقه آرمان را براي چه مي خواهد؟
با صداي خيلي آهسته گفتم: بيا تو
آمد تو كفش هايش را درآورد و محكم من را بغل كرد هنوز سرم پر بود از ترديد اما دستهايم را پشتش گذاشتم و گفتم : اينطوري نميان خونه ي دوست…
گفت: ميدونم ، ببخشيد، مجبور شدم.
نفس نفس ميزد و صدايش مي لرزيد، فكر كنم بيشتر از من ترس تو وجودش بود، نشست روي كاناپه ، مقنعه ي مشكي اش را درآورد و دسته ي موهاي پرپشت و سياهش را از توي مانتوش كشيد بيرون. دكمه كتري پريد ، دو تا قهوه فوري با شكر تو آب جوش ريختم و آمدم، بهناز گفت: مبل هاي سفيد ، كوسن هاي صورتي ، فنجان هاي صورتي، قهوه… دلم مي خواست زندگيم اين شكلي باشه …
گفتم: با آرمان؟
صداي ناله با فرياد آرمان بلند شد: پري!!… پري!!
كلافه يا عصباني كه مي شد پري صدایم مي زد.
از جا پريدم انگشت اشاره ام را روي بيني گرفتم و كف دست ديگرم رو به بهناز بود گفتم: جانم… چيزي ميخواي؟
گفت: با كي حرف ميزني؟ صداي حرف مياد.
گفتم: با خودم… دارم نقاشي مي كشم.
گفت: خدا شفات بده… همش داري با خودت حرف ميزني… ساكت باش… اَه..
بهناز ميخكوب نگاهم كرد، بهش نزديكتر شدم آهسته گفتم: قهوه تو بخور.
گفت: معلومه كي ترسيده… فنجونتو نگاه كن.
نفهميدم كي قلم مويم را جاي قاشق چايخوري گذاشته بودم تو فنجان، طرح ابرو بادي از رنگ فيروزه اي روي قهوه ام نقش بسته بود ولي مسئله اي كه الان خيلي برايم مهم بود اين بود كه آرمان هر لحظه ممكن بود از اتاق بيايد بيرون قبل از اينكه خودم از ماجرا سر در بياورم، عادت آرمان؛ نشنيدن توضيحات من و هر شب سرزدن به من بود تا حتما كنارش دراز بكشم و مثلا او خيالش از بابت من راحت شود…
گفتم: پس حلقه ي فيروزه رو تو بهش دادي؟
سرش رو به نشانه تأييد دو سه بار پايين آورد.
گفتم: من براش حلقه طلا سفيد با يك برليان درشت گرفتم اما بهانه كرد طلا براي مرد خوب نيست و گم ميشه و ……
بهناز گفت: رابطه ما … اوووه … خیلی سال پیش … تو هنوز … من فقط يادگاري …
بعد گفت : حلقه رو بده …ميرم محو ميشم…
آرمان با تيشرت و شلوارك سفيدش تو چارچوب دراتاق ايستاده بود و به ما زل زده بود، نگاهمون كه بهش افتاد هردو از جا پريديم و گفتيم: سلام.
يك ليوان خالي دستش بود رفت آشپزخانه و آمد ، رو به من گفت: كي اينو راه داده؟ اين وقت شب؟
صدايش را مدام بالاتر مي برد، داد زد: تو درو باز كردي؟
يك قدم جلوتر آمد، همچنان داد مي زد: آخرين بار كي ديديش؟ از كجا ميدوني هنوز همون آدمه؟
بهناز هم صدايش را بلند كرد: راست ميگه از كجا ميدوني؟ شايد يه پست فطرتي زندگيشو داغون كرده باشه، شايد يه نفهمي ارزشمند ترين يادگاريشو دزديده باشه تا واسه پس گرفتنش فكر دزدي به سرش بزنه.
اشكهايي كه تو چشمهايش بود حالا از چانه اش مي چكيد و بجاي صدايش تمام تنش مي لرزيد.
آرمان سريع به حلقه فيروزه اي دستش نگاه كرد، آرامتر گفت: ، آقاجونت؟!
بهناز گفت: روزي كه انگشترشو به من داد و گفت تا دم مرگم نگه اش دار، دادمش به تو فكر مي كردم…
يه نفس عميق و بعدش آه كشيد…
آرمان گفت: قسم ميخورم فقط چون بهم آرامش مي ده هميشه تو دستمه.
فكر كنم مخاطبش من بودم اما ترجيح دادم ساكت باشم تا اين كلاف كور باز شود. رفتم پاي بوم و باز هم رنگ فيروزه اي روي پالت گذاشتم، روح خانه نزديك بود و آرام…
من نقش مي زدم و آن ها حرف. اين راه راحت تري بود براي غلبه بر شكي كه وجودم را گرفته بود، موبايلم آنجا روي ميز بود و صدايشان را ضبط مي كرد .
بعد از بغض و اشك هاي آهسته كم كم صدايشان بلند شد، آرمان گفت: مگه مهره؟ يا چيزي روش نوشته؟
بهناز گفت: نمي دونم فقط بهم گفت هرجور شده پيداش كن ، ميخوام بزنم پاي وصيت نامم.
آرمان حلقه را از دستش درآورده بود ، چشم هايش را روي نگين فيروزه اي زوم كرده بود و دنبال چيزي مي گشت، قدم به قدم به من نزديكتر شد و گفت : پرنيان انگار تو راست ميگفتي يه خط و نشون هايي روي سنگ هست اما خوانا نيست.
بهناز هم پي اش آمد كنار من اما در سكوت ، هاج و واج خيره شده بود با دهان باز يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به نقاشي، چشم هايش از حدقه زده بود بيرون.
آرمان گفت: چته؟ چرا گيج مي زني؟
بريده و با نفس نفس گفت: اين نقاشي! از روي چي از كجا ؟
گفتم: انتزاعيه ، چطور مگه؟
گفت: اين … اين … آقاجون منه!
من و آرمان بهم نگاه كرديم .
– ظاهرا همه چي تو اين خونه متعلق به شماست!
اين حرفي بود كه ميخواستم به بهناز بگويم اما پشت لوزه ي باد كرده ام گير كرد.
همان لحظه آرمان انگشترش را روي رنگ فيروزه اي پالت گذاشت و محكم زد روي بوم، كنار نقاشي روح مردي مهربان كه آرام به پرواز درآمده بود با ردايي از آسمان و تاجي از خورشيد و انگشتري فيروزه…
براي كشف رمز روح مهربان خانه يا همان آقاجان بهناز ، هر سه خم شده بوديم روي طرح جا مانده از حلقه.
آرمان زودتر رمزگشايي كرد و با صداي گرم گفت: خدايا …تنها رهایم مكن و تو بهترين وارثاني.
براي لحظاتي هر سه ساكت بوديم و به نقاشي خيره مانديم بعد بهناز بوم را از روي سه پايه برداشت ، گونه هايش خيس بود و چشمانش سرخ، ميخواست برود، آرمان گفت: حلقه…
بهناز گفت: امشب مطمئن شدم متعلق به خودته…