منی که دست ندارم….
چگونه بنویسم….
جنگ در حوالی تنت اتفاق می افتد….
ابرها خون می چکانند بر ملحفه های خشک…
تو آه می کشی
که گله آهوها از تخت فرار میکنند
می ماند تاتار گیسوانت
در عرق ریزی دستها
به خواهش دل
به نوازش تن
پشت به پنجره ای
که صدای دریا را در آغوش می ریزد
در هنگامه عریان آه
فنجان قهوه گرم در چشمهایت
فال رفتن می دهد
به جنگی تن به تن
حالا از آن همه آهو
تنها شیهه ی اسبهایی مانده
که در ران های تو می دوند
من دست ندارم
صلح از ملحفه های سرخ
بیرون رفته
به عطش و آغوش
اسفند ۹۷