شاتول جكها و توپ لاستيكي را توي كيفش پنهان مي كند و نمي گذارد من با آنها بازي كنم. خودش تنهايي ساعتها كف اتاق مي نشيند و با صداي دقيق و حسابي تنظيم شده اي كه نه آنقدر بلند است كه اذيت كند و نه آنقدر يواش كه بگذارد از ياد برود ميگويد: »يك يك، دو دو، سه سه، چارچار« و با آنها بازي ميكند. به شاتول ميگويم دونفري بيشتر مي شود از بازي لذت برد، ولي محل نمي گذارد. چندين بار از او خواهش كردم كه بگذارد خودم تنهايي بازي كنم ولي هميشه سر تكان ميدهد. ميپرسم »چرا؟« ميگويد: »چون مال من هستند.« و وقتي بازي اش تمام مي شود و ديگر كيفش را كرده است آنها را جمع ميكند و دوباره در كيف مي ريزد.
ظالمانه است ولي كاري از دست من برنمي آيد، كرم بازي كردن با آنها دست از سرم برنميدارد. من و شاتول بايد مراقب صفحه ي علامتها باشيم. من و شاتول زيرزمين هستيم و از صفحه ي علامتها مراقبت مي كنيم. اگر روي صفحه ي علامت ها شاهد تغيير خاصي شديم بايد دوتايي كليدهايمان را در قفل هاي مربوط به آن علامت وارد كنيم و بچرخانيم. شاتول يك كليد دارد و من هم يك كليد دارم. اگر كليدهايمان را همزمان بچرخانيم پرنده مي پرد، چند دكمه فعال مي شود و پرنده مي پرد. ولي پرنده هرگز نمي پرد. صدوسي وسه روز است كه نپريده است. در اين مدت منو شاتول به هم نگاه مي كنيم. هركدام يك كلت٤٥ /. داريم. اگر شاتول مشكوک رفتار كند من بايد او را بزنم و اگر من رفتار خلاف انتظار بكنم شاتول بايد مرا بزند. مواظب صفحه ي علامت ها هستيم و به زدن يكديگر فكر ميكنيم و به پرنده فكر مي كنيم. رفتاري كه شاتول در مورد جك ها در پيش مي گيرد ناجور است. ناجور است؟ نميدانم. شايد او حرام زاده ي خودخواهي باشد، شايد شخصيتش اشكال دارد، شايد كودكي اش نابه سامان بوده است. نميدانم.
ما هر كدام يك٤٥ /. داريم و هركدام بايد ديگري را در صورت ناجوربودن رفتارش بزنيم. چقدر ناجوربودن؟ نميدانم. من به جز٤٥ /. يك٣٨ /. هم دارم كه در كيفم پنهان كرده ام و شاتول چيزي درباره ي آن نميداند، شاتول هم يك برتاي كاليبر٥٢/. به ران راستش بسته است كه من چيزي درباره ي آن نميدانم. گاهي عمدا به جاي پاييدن صفحه ي علامت ها به٤٥ /. شاتول خيره ميشوم، ولي اين فقط كلكي است براي پرت كردن حواس شاتول، چون من در واقع مواظب دست او هستم كه كنار ران راستش آويزان است و عقب وجلو ميرود. اگر من بخواهم ناجور رفتار كنم او به جاي كلت٤٥ /. با برتاي٢٥ /. مرا ميزند. شاتول هم وانمود مي كند كه مواظب٤٥ /. من است، در حالي كه واقعا مواظب آن دست من است كه ثابت روي كيف گذاشته ام؛ دست من كه ثابت روي كيف گذاشته ام؛ دست من. دست من ثابت روي كيف مانده است.
روزهاي اول مواظب بودم كه عادي رفتار كنم. شاتول هم همينطور.
رفتار ما به نحوي آزاردهنده عادي بود. آداب ملاحظه كاري و ادب و گفتارو عادتهاي شخصي با وسواس رعايت مي شد. ولي بعد معلوم شد كه ما رااز ياد برده اند و رعايت اين آداب ما را به جايي نمي رساند. به خاطر غفلت.ما به خاطر غفلت صدوسي وسه روز است كه اينجاييم. وقتي مشخص شدكه خطايي رخ داده است و ما نبايد به فكر خلاصي باشيم، قيدوبند رعايت هاشل شد. عادي بودن و به هنجاربودن در معاهده ي اول ژانويه كه ما آنرا » موافقتنامه« خوانديم از نو تعريف شد. مقررات پوشيدن لباس يك شكل و غذاخوردن رأس ساعت معين ول شد. هر وقت گرسنه مي شديم غذا ميخورديم و هروقت خسته ميشديم مي خوابيديم. مقررات مربوط به مقام و درجه موقتا كنار نهاده شد كه در اين مورد شاتول ازخودگذشتگي نشان داد چون او سروان بود در حالي كه من ستوان بودم. ديگر به جاي آنكه دوتايي مواظب صفحه ي علامتها باشيم، يكي يكي به نوبت از آن مراقبت ميكرديم، مگر وقتهايي كه كنار هم سرپا بوديم. يكي از ما مراقب پريدن پرنده است و هركدام در صورت لزوم ديگري را بيدار ميكنيم و كليد را همزمان مي چرخانيم تا پرنده بپرد. در دستگاه ما يك تأخير زماني تقريبا دوازده ثانيه اي هست ولي من اهميت نميدهم چون حالم خوب نيست، شاتول هم اهميت نمي دهد چون امروز خودش نيست. پس از امضاي موافقتنامه شاتول كيفش را بازكرد و جكها و توپ لاستيكي را بيرون آورد و من شروع كردم به نوشتن توصيف هايي درباره ي شكل هايي كه در طبيعت به وجود مي آيند، مانند صدف، برگ، سنگ، و جانور، روي ديوارها.
شاتول با جكها و توپ لاستيكي بازي ميكند و من توصيف شكلهاي طبيعي روي ديوار را مي نويسم. شاتول در دوره ي USAFI (نهاد آموزشي نيروهاي مسلح ايالتهاي متحد) ثبت نام كرده است تا بتواند از دانشگاه ويسكانسين مدرک كارشناسي ارشد مديريت بازرگاني بگيرد (البته الان ما به جاي ويسكانسين در يوتا يا مونتانا يا آيداهو هستيم). وقتي داشتيم اعزام ميشديم يا يوتا بود يا مونتانايا آيداهو، يادم نميآيد. صد وسي وسه روز است به خاطر غفلت و اشتباه اينجا هستيم. ديوارهاي بتون مسلح سبز كمرنگ عرق مي كنند، دستگاه تهويه وز وز ميكند، روشن و خاموش مي شود و شاتول كتاب »درآمدي بر بازاريابي« نوشتهي لسيتز و مانك را مي خواند وبا خودكار آبي يادداشت برميدارد. شاتول خودش نيست ولي من متوجه نيستم، قيافه ي آرامي ميگيرد و »درآمدي بر بازاريابي« ميخواند و با خودكار آبي نكته هايي را يادداشت ميكند و در عين حال با يك سوم حواسش مواظب٣٨ /. توي كيف من است. من هم حال خوشي ندارم.
صدوسي وسه روز است كه ما به خاطر غفلت و اشتباه اينجا هستيم و مطمئن نيستيم كه غفلت و خطا چه بوده است و چه نقشهاي دارند. شايد نقشه ي آنها اين باشد كه ما را هميشه اينجا نگه دارند، و اگرنه براي هميشه دست كم براي يك سال يا صدوشصت وپنج روز. اگر هم براي يك سال نباشد براي چندروز كه آنها تعدادشان را ميدانند و ما نميدانيم، مثلا دويست روز. شايد از ما و از رفتار ما خوششان ميآيد، البته نه از همه ي جزئيات رفتار ما بلكه به طور كلي. شايد كل كار موفق از آب درآمده است، شايد كل آن يك آزمايش باشد، يك آزمايش موفق، نميدانم. ولي گمان ميكنم تنها روشي كه ميتوانند با آن موجودات آفتاب دوست را به آمدن به درون اتاق هاي بتون مسلح سبز كمرنگ در زيرزمين برانگيزند بيان اين مطلب است كه دستگاه دوازده ساعت روشن و دوازده ساعت خاموش است و بعد قفل كردن در بر روي ما در زيرزمين به مدتي كه براي آنها معلوم و براي ما نامعلوم است. ما خوب ميخوريم هرچند انچيلاداي يخزده وقتي يخش باز ميشود خيس است و كيك يخ زده ي لعنتي ترش و بدمزه است.
خواب مان ناراحت و رنج آور است. ميشنوم كه شاتول در خواب فرياد ميكشد، اعتراض ميكند، رد ميكند و گاهي هم فحش ميدهد و گريه مي كند. وقتي شاتول خواب است سعي ميكنم قفل كيفش را باز كنم و جكها را بردارم. تا حالا موفق نشده ام. شاتول هم نتوانسته است قفل كيف مرا باز كند تا دستش به٣٨ /. من برسد. خراشهاي روي صفحه ي براق قفل كيف را ديدهام. در مستراح ميخندم. ديوارهاي مستراح هم عرق مي كنند ودستگاه تهويه در آنجا هم وز وز ميكند. توصيف شكل هاي روي ديوارها را مي نويسم و با الماس روي كاشيها نقش ميكنم. الماس دو و نيم قيراطي است و من از همان روز اول آن را با خودم توي كيف داشتم. براي لوسي گرفته بودم. ديوار جنوبي اتاق كه صفحه ي علامت ها آنجاست پر شده است. صدف، برگ، سنگ، جانور، و چوب بيس بال را روي آن نقش كرده ام. ميدانم كه چوب بيس بال يك شكل طبيعي نيست. ولي با همه ي اينها آن را هم رسم كرده ام. گفتم چوب بيسبال معمولا از چوب ساخته مي شود. معمولا يك متر يا كمي بيشتر طول دارد و يك سر آن كلفتتر است و سر ديگر آن براي آنكه راحت در دست گرفته شود صاف شده است و لبه ي برجسته اي در انتها دارد كه مانع لغزيدن آن ميشود. توصيفي كه من از چوب بيسبال كرده ام به ٠٠٥٤ واژه ميرسد كه همگي با الماس روي ديوار جنوبي حك شده اند. آيا شاتول آنچه را كه من نوشته ام ميخواند؟ نميدانم. ميدانم كه شاتول رفتار نويسندگي مرا ناجور ميداند، ولي رفتار من از رفتار او در مورد جكها ناجورتر نيست، يا از رفتار آن روزش كه با لباس سياهرنگ شنا در حالي كه برتاي٢٥ /. با تسمه به رانش بسته شده بود و روي صفحه ي علامتها دو دستش را در فاصله ي ميان دو قفل ، براي رساندن همزمان آنها به دو قفل به دو طرف دراز كرده بود. او نتوانست اين كار را بكند، من هم پيشتر سعي كرده بودم اين كار را بكنم ، ولي فاصله بيش از آن بود كه بتوان به هردو دسترسي داشت. جلو رفتم كه توضيح بدهم ولي توضيح ندادم، توضيح هميشه راه را براي توضيح مخالف باز ميكند، خدا ميداند كه توضيح آدم را تا كجاها ميبرد. آنها با شكيبايي بينهايت و با پيشنگري بينهايت و با خرد بينهايت خود پيش بيني كرده بودند كه ممكن است يك نفر روي صفحه خم شود و دو دست خود را دراز كند تا شايد بهدو سوراخ قفل برسد.
شاتول خودش نيست. مقدماتي فراهم كرده است. سنگيني پيامي كه در ذهن دارد روشن نيست. به كليدها مربوط ميشود، به قفلها. شاتول آدم غريبي است. ظاهرا كمتر از من از شرايط تأثير ميپذيرد. به دور از احساس دنبال كار خودش است، يعني پاييدن صفحه ي علامتها، مطالعه ي »درآمدي بر بازاريابي«، زدن توپ لاستيكي به كف اتاق به شيوهاي آهنگين و پيگير و باعلاقه. كمتر از من از شرايط تأثير پذيرفته است، بي احساس است، ولي مقدماتي فراهم كرده است، مقدماتي فراهم شده است. مطمئن نيستم كه ميدانم چه مقدماتي بايد مربوط باشد به كليدها به قفلها. شاتول چيزي در ذهن دارد. با بيحالي مشغول كندن زرورقهاي دور انچيلاداي يخ زده است، با بيحالي آنها را در فر برقي ميگذارد. ولي چيزي در ذهن دارد. بايد Quid pro quيي در كار باشد. بر جادادن چيزي به جاي چيز ديگر تأكيد ميكنم. من چيزي در ذهن دارم.
حالم خوب نيست. نميدانم هدفمان چيست. به ما نميگويند پرنده رو به چه شهري هدفگيري شده است. من نميدانم. طرحريزي شده است. مسئوليت من نيست. مسئوليت من مراقبت از صفحه ي علامتهاست تا اگر اتفاقي افتاد كليدم را در قفل بچرخانم. شاتول توپ را به زمين ميكوبد و ميگيرد، با روشي آهنگين و ثابت و بيحال. دلم ميخواهد دستم به توپ برسد، به توپ سفيد برسد. صدوسي وسه روز به خاطر فراموشي اينجا بوده ايم. من روي ديوار مينويسم. شاتول با صدايي دقيق و تنظيم شده آواز ميخواند: »يك يك، دو دو، سه سه، چارچار«. حالا جكها و توپ لاستيكي را در دست ميگيرد و به صورتي اغواگرانه تكان ميدهد. نميدانم پرنده چه شهري را هدف گرفته است. شاتول خودش نيست.
گاهي من نميتوانم بخوابم. گاهي هنگامي كه شاتول مرا در آغوش خود تكان ميدهد و Guten abend ,Gut Nacht برامس را ميخواند تا من به خواب بروم، يا من او را در بغل تكان ميدهم و آواز ميخوانم تا او به خواب برود، ميفهم كه شاتول دلش ميخواهد من چه كاري انجام بدهم.
در اين لحظه ها خيلي به هم نزديكيم. ولي فقط اگر جكها را به من بدهد! كار منصفانه اي است. از من ميخواهد كه با كليدم كاري صورت بدهم، در حالي كه خودش با كليد خود كاري انجام ميدهد. فقط اگر به من هم نوبت بازي ميداد. منصفانه است. من حالم خوش نيست.
One Comment
فریبا حاجدایی
سپاس