صفحه سیاه نمایشگر روشن شد .آزمایش آغاز شده بود. مدت زمانی که می بایست در آن اتاق تاب می آورد را در ذهنش مرور کرد. ۱۱ ساعت و ۵۵ دقیقه. مدتی با همان جامه های ساده و سفید که فبل از ورود تنش کرده بودند جلو نمایشگر ایستاد و به صفحه چشم دوخت. شد ۱۱ ساعت و ۵۴ دقیقه. گمان کرد زمان اینجا کند ترمی گذرد. با خود گفت “تا اینجای کار که ساده بود بقیه اش هم مثل آب خوردن می گذره ” و لبخندی روی صورتش نقش بست. همانطور که پیش بینی کرده بود نمی بایست آزمایش دشواری باشد.تنها کافی بود ۱۲ ساعت در آن اتاق می ماند. همین و بس. در این فاصله هر کاری می توانست انجام دهد. بدود ، بنشیند ، فریاد بزند و حتی اگر خسته شد برود و روی تختی که گوشه اتاق قرارداشت دراز بکشد و بخوابد.شروع به قدم زدن در اتاق کرد و در همان حال با دقت محققان دیوارهای شیشه ای سفید و ردیف لامپ های گرد سقف را وراندازمی کرد وسر می جنباند. وقتی از اینکار خسته شد سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید. تخت نرم و راحتی بود. چشمانش را بست . با خود اندیشید:” اینکار را چطور انجام می دهند. شاید جاروبرقی های غول پیکر و بی صدایی در این اتاق کوچک وجود دارد که قادراند صدا را داخل خودشان بکشند تا جاییکه حتی ذره ای از آن باقی نماند.” از توضیحات آن روپوش سفیدها این تفسیر را کرده بود. طوری توضیح داده بودند که متوجه شود. گفته بودند که آزمایش ساده ای است . قدم در اتاق می گذارد و ۱۲ ساعت در سکوت مطلق می ماند. او دراز می کشد و اجازه می دهد آن دانشمندان در پشت آن دیوارها ی شیشه ای مات و سفید رنگ مرحله به مرحله صدا را بمکند. به یاد فیلم هایی افتاد که از خون آشام ها دیده بود اما اینجا با خون گرم و سرخ رنگ او کاری نداشتند. کار سهل و ساده ای به نظر می رسید و بعد از ۱۲ ساعت جایزه را می برد. پولی که می گرفت معادل سه ماه حقوق جان کندن در کارخانه بود. می توانست بخشی از قسط های عقب مانده را تسویه کند. خواست خدا بود که ناخواسته چشمش به آگهی افتاد و باز خواست او بود که برای آزمایش انتخاب شده بود. آدم شلوغی نبود و بیشتر سرش توی لاک خودش بود. اندامش ترکه ای و صورتش کشیده بود. چشمانش برق گیرایی داشت. این را هر کس که دفعه اول او را می دید متوجه می شد. خودش هیچگاه راز آن را نفهمیده بود. دو باره چشمش رو صفحه مانیتور دوید. به همین راحتی یک ساعت گذشته بود. راستی چرا برای چنین کار ساده ای باید انتخاب شود و پاداش بگیرد. صرفا” برای ماندن در سکوت ؟! سکوت که ضرری نداشت. بیرون از اتاق میان سراسیمگی آدمها و شلوغی اتومبیل ها و کارخانه ها به سختی یافت می شد. اما در آن اتاق سفید ،دانشمندان با روپوش های بلند و سفیدشان و آن چهره های عبوس و بی روح درمکانی که پیش تر جایی به پاکی و تمیزی آن ندیده بود آرامش به او می بخشیدند و در پایان با جایزه ای از او قدردانی می شد. قدردانی به این خاطرکه کار مهمی را برای کمک به بشر انجام می داد. آنها به او اینطور گفته بودند.
مدتی را روی تخت با چشمان بسته بی حرکت ماند در خیال خود به کارهایی که پس از خارج شدن از اتاق می توانست با پاداشی که می گرفت انجام دهد، اندیشید. قصد داشت برای ترانه یک تبلت بخرد. فکر کرد بچه های امروزی با دوره او کلی توفیر دارند.حتی یک دختر ۶ ساله از او بیشتر می فهمید. تا همین چند وقت پیش که ترانه به او توضیح می داد نمی دانست ترکیب دو رنگ زرد و آبی، سبز می شود اما ترانه می دانست. جوان تر که بود تمام دل خوشی اش دویدن در زمین های خاکی پی توپ پلاستیکی دو لایه صورتی رنگ بود، اما دخترش فقط می خواست نقاشی کند. با خود فکر کرد:”شاید هم به جای تبلت براش یک جعبه مداد رنگی که همه رنگهای دنیا توش باشه رو بخرم. آره این فکر بهتریه. ” دوباره دچار تردید شد. از خودش پرسید:” اصلا” چنین جعبه مداد رنگی ای وجود داره؟”
جواب سوال را نمی دانست . کمی که فکر کرد خسته شد . حوصله نداشت به سوالی زیادی فکر کند . از آنجا که بیرون می رفت از همکارانش می پرسید. بلاخره در کارخانه کسی را پیدا می کرد تا سوالش را پاسخ دهد. تصمیم گرفت کمی بخوابد تا زمان برایش زودتر سپری شود. نفس عمیقی کشید و بدن خود را درون نرمی تخت رها کرد. تاپ، تاپ، تاپ… صدای چه بود؟ چشمانش راباز کرد. زیر چشمی به اطراف نگاهی انداخت. کسی آنجا نبود. نگاهش روی صفحه نمایشگر پرید . تنها دو ساعت گذشته بود. فکر کرد صدا را در عالم خیال شنیده است. مجدد چشمانش رابست. اما باز صداهایی به گوشش خورد. به سرعت برخاست و روی لبه تخت نشست . به سمت دری که از انجا داخل شده بود خیره شد. گوش تیز کرد. سمت در نبود. اما صدا را می شنید که رفته رفته زیادترهم می شد. تاپ تاپ تاپ… . آب دهانش را قورت داد. خیالاتی شده بود؟ اما نه این صدا از خارج اتاق نبود. حتی مربوط به داخل اتاق هم نمی شد. صدا از درون خودش بود. صدای ضربان قلبش بود که با وضوح وحشتناکی شنیده می شد. حس می کرد صدای طپش قلب از دیواره سینه از استخوان قفسه و از گوشت و پوست آن جدا و به سمت جداره های شیشه ای کشیده می شد . می توانست حرکت امواج صدا را حس کند. کم کم اصوات دیگری هم اضافه شدند. جریان گردش خون درون رگهایش، ظریف ترین جابجایی درون روده اش، صدای سریع دم و بازدمش که صفیرکشان از وجودش دفع می شدند ، مسیر تخت تا دیوارهای سفید شیشه ای را به سرعت می پیمودند و درون آنها محو می گشتند و در این فاصله گوش هایش حائلی بودند میان خودش و دیوارها که ناگزیر صدا ها را می شنیدند. تا بحال چنین چیزی ندیده بود حتی در فیلم های ترسناک خون آشام ها . سعی کرد آرام بماند. با خود گفت : این دیگه چه بازی ایه؟” به صرافت افتاد که شاید توهم باشد یا شاید هم داشت می مرد. خواست فریاد بزند اما جلوی خودش را گرفت. دوست نداشت جلو آنهایی که داشتند تماشا یش می کردند ترسو جلوه کند. مدتی گذشت و صداها رفته رفته محو می شدند. به صفحه نمایشگر نگاه کرد . مجبور بود ۹ ساعت دیگر آنجا می ماند. نباید از همان اول روی حرف و قول این سفید پوش ها حسابی باز می کرد. احساس خفگی به او دست داد. آن اتاق خالی هر لحظه برایش تنگ تر می نمود درست مثل قبر.فکر کرد فشار قبر هم باید اینطوری باشد.شنیده بود که روح میت مجدد توی قبر به جسم باز می گردد. میت صدای گریه و زاری و فاتحه خوانی جماعتی که گرداگرد سنگ قبر او را گرفته اند، می شنود اما باور نمی کند این شیون ها برای اوست. فریاد می زند “من نمرده ام” اما کسی آن بالا صدایش را نمی شنود و هر چه تقلا می کند ثمری ندارد. دست آخر قصد می کند که برخیزد و به سوی خانواده اش برود اما آنجا ست که سر به سنگ لحد برخورد می کند و درست همان لحظه است که امید رنگ می بازد و می فهمد که واقعا” مرده است. شاید او هم مرده باشد. با نگاهی نامطمئن اطرافش را پایید. آن دیوارهای سفید و لامپ های روشن سقف و تخت نرمی که روی آن دراز کشیده بود به سختی و سردی قبر شباهتی نداشت.
یک ساعت دیگر گذشت. دیگر صدایی نمی آمد. سکوتی که آزاردهنده بود و عدم اطمینان از ساعت های باقیمانده . نمیدانست باید انتظار چه چیزدیگری را داشته باشد. به صرافت افتاد تا برا ی خودش شعری بخواند. شعری ازبر نداشت تنها شعرهای زمان کودکی که همیشه برای دخترش ترانه می خواند و او با لذت تکرار می کرد. ” اتل متل توتوله گاو حسن چجوره….”این مرتبه واژه هایی که از دهانش خارج می شد به سختی می شنید .صدایش لحظه به لحظه ضعیف و ضعیف تر می شد. بلندتر می خواند اما کمتر می شنید. رفته رفته حتی صدای خودش را هم نمی توانست بشنود.چند بار انگشت خود را درون مجرای گوشش فرو برد و آن را پاک کرد. چیزی داخل آنها نشده بود. انگار مکنده ها صداها را پیش از آنکه از دهانش خارج شود به سمت خود با تمام توان مکش می کردند و حتی اجازه رسیدن اصوات را که فاصله کوتاه دهان تا گوش را طی کنند نمی دادند. نا امیدانه به این فکر افتاد که در پایان این دانشمندها با آن مکنده های لعنتی حتی فکرش را پیش از انکه بتواند پیامی را به تارهای صوتی اش مخابره کند خواهند مکید.راستی چرا این فکر به ذهنش رسید. او که هیچ ایده ای از اینکار نداشت ؟ این را دیگر به او نگفته بودند اما وحشت این فکر وجودش را به لرزه انداخت.
دیگر صدای خودش را نمی شنید. چند بار دهانش را گشود تانام خود را به زبان آورد. مطمئن بود که با تمام نیرویی که در عضلات صورت می توانست جمع کند و با تمام قدرتی که جریان هوا را از میان تارهای صوتی اش به بیرون و در فضای اتاق رها نماید فریاد زد” فرهاد”
فایده ای نداشت . ایراد در توان و قدرت او نبود اما مکنده ها از او قوی تر بودند. روی تخت سفید دراز کشید . مدتی را به ردیف لامپ های کم نور سفید سقف خیره ماند. احساس کرد صداهای ذهن خودش را هم به سختی درک می کرد. فشار قلب را در قفسه سینه حس می کرد اما دیگر صدایی نمی شنید. نفس به سختی راه خود را باز می کرد اما صدای خس خسی شنیده نمی شد. چشمانش را بست .بر شقیقه هایش خیسی خنکی را که آرام تا کنار گوش هایش می آمد ، حس کرد.
در همان حال تصویری در منظرش ظاهر شد. ناگهان به صرافت افتاد که خیال پردازی کند. می توانست همانجا دراز بکشد و بی توجه به صداها تنها رویا ببیند. تصویر ببیند. می توانست دخترش را در آن آپارتمان کوچک در خیابان کارگر جنوبی که تنها یک ایستگاه تا میدان انقلاب فاصله دارد ببیند. ببیند که آرام مثل هر روز این مسیر کوتاه را پیاده میرود. صدای رفت وآمد ماشین ها و بوق اتوبوس ها و گاز موتور سیکلت ها . از پله های کوتاه با لا برود تا طبقه سوم. دیوارهای سفیدی که در نقاطی گچ آن ریخته. کلید را در داخل قفل بیندازد.می دانست که دخترش آنطرف در منتظر اوست. در را آهسته با دست هل دهد تا باز شود. دخترش ترانه وسط اتاق نشسته و مدادهای رنگی و کاغذ سفیدی جلویش پهن کرده. متوجه حضور پدر می شود و سربالا می آورد. موهای خرمایی ا ش را در دو طرف سر با کش موی قرمز رنگی بسته است. به قول خودش “موش موشی” کرده. جوراب سفید بلندی به پا دارد .لبخند به روی دختر می زند. فشار قلب را دیگر حس نمی کند. نفسش آرام تر شده. صدای دخترش را در ذهن می شنود. “سلام بابا” جواب دختر را با شادی می دهد. همانجا کنار در روی زانو می نشیند. می خواهد چهار دست و پا طرف ترانه برود. ” برای بابا امروز چی کشید؟” دختر بی آنکه سرش را از روی کاغذ بالا بیاورد صاف می نشیند .درحالیکه مداد سبزش را تا کنار گوش اش بالا آورده می گوید: ” بابا برات نقاشی …” چیزی نمی شنود. لب های دختر را می بیند که می جنبد اما نمی توانست بفهمد. احساس کرد تصویر ترانه محو و محو تر می شد. قلبش به قفسه سینه فشار می آورد. درون ذهنش تصویر اتاق، مدادهای رنگی، کاغذ و ترانه کمرنگ می شد. نمیخواست به خود بقبولاند که حتی خیال هم از او دزدیده می شود. این دستگاه های نامرئی حتی اجازه حرکت خیال را هم در ذهن او نمیداند. آنها داشتند خیال را هم مانند صدا می بلعیدند. دوید تا دختر را بگیرد. تا ترانه را برای خودش نگه دارد. این دیگر تحمل پذیر نبود. چطور ممکن بود خیال ترانه را هم از او بگیرند. و دسته آخر تنها تاریکی. انگار در بیابانی تاریک رها شده باشد. بیشتر تلاش کرد تا شاید بتواند تصویر دیگری در فضای ذهنش خلق کند. اما نه نتوانست. حس کرد قطره های اشک پوست گردن اورا کامل تر کرده اند. پشت آن دیوارها آن دستگاه های نامرئی همان مکنده ها همان خیال آشام ها ی نامرئی خیال ترانه فرهاد را از او گرفتند. نمی خواست تسلیم شود. حسی در درونش در جایی نامعلوم در عمق تاریکی ها همچنان میل به مبارزه داشت. نمی توانست از جنس فکر باشد چرا که هر فکری آنی مکیده می شد و پیش از آنکه در رشته های اعصاب خسته مغزش به جنبش درآید محو می شد. اما نیروی ناشناسی را در اعماق وجودش حس می کرد. ندایی مبهم. آیا صدای خدا بود یا توهم یا مرگ؟ خودش را رها کرد تا به اعماق کشیده شود. جایی ناشناخته .جایی که قویترین مکنده ها هم قادر به نفوذ در آن نبودند.
حالادیگر آرام بود. ناامیدی ناشی از بی حاصلگی فریاد، خالی بودن ذهن و از همه بالاتر گریختن خیال دخترش که تنها عشق زندگی او محسوب می شد او را به یک حالت سکون و آرامش ناشی از یأس کشانده بود. حالا دیگر باور داشت مرده است.نیازی به برخاستن نبود.