یکی دونفر با لباس فرم به نوبت با بلندگو اطلاع رسانی میکردند. انبوه جمعیت چند تا چندتا ، روی صندلی منتظر نشسته بودند. سالن دوتا درداشت. درِعقب سالن مخصوص افراد مقیم ایستگاه بود؛ مردم از در ورودی قسمت جلو رفت وآمد می کردند؛ یک درخت کهنسال سرو، بلند قامت سالها ایستاده بود، به نظر جزوی از آدم های تو ایستگاه شده بود.
همهمه از هر طرف سالن به گوش می رسید. کوههای اطراف مانند محافظ، ایستگاه قطار را بغل گرفته بودند وچندین درخت سرو دیگر در پشت سالن همانند سربازان با سایه هایشان ازمسافران در حال انتظار؛ مراقبت می کردند. روبروی در ورودی موازی ریل قطار، جاده ماشین رو بود، همان جاده ای که همیشه ذهنم را درگیر می کرد. ان جاده شبیه مرد جوانی بود که دور می شد.
– ببخشید آقاساعت چند حرکته ؟
گفت: چهار ونیم.
نرگس هم کلاسی ام تو مسیر همراهم بود، مدام با دست خودش را باد می زد و می گفت: اووووف .چقدرهوا گرمه، آفتاب سوز شدیم از گرما پختیم.
ـ راستی نرگس، حرکت قطار ساعت چهارونیمه.
-اووووو…. کاش ماشین خراب نمی شد.
روی نیمکت بی رنگ ورو کنار هم نشستیم .به ستون تکیه دادیم؛ نرگس گفت امروز عجب روزی بود….. استاد صادقی چقدر تند تند می نوشت چه دست خطی داشت، وای ما چقدر کار داریم تازه باید تحقیق هم بنویسیم استاد پاکرو، خیلی جالب نقد می کنه به روز حرف می زنه و..
دیگرنمی فهمیدم نرگس چه می گوید؛ گفتم: اینجا کجاست؟ چقدر خوبه همیشه این بالا باشیم. همه چیز ریز دیده می شه، اینجا همه چی از یاد آدم میره. جای عجیبیه.
نرگس گفت: از یاد ادم میره؟
گفتم: نمی دونم. اگرم یاد ادم بیاد، دردش کمتره انگار.
خورشید به پایانش نزدیک میشد؛ کوه دماوند از اینجاپیدا بود.
گفت: دکتر پاکرو تو ادبیات معاصر به روزه.
گفتم: بالاخره یکی حرف دل میزنه خیلی با سواده آدم متفاوتیه، من میخوام پایان نامه را با خانم دکتر بردارم.
گفت: اگر اجازه بدند خیلی عالیه، البته با شناختی که من ازتو دارم تا به هدف نرسی دست بردار نیستی.
نگاهم افتاد به بچه ای که داشت با مغز می خورد زمین. فریاد زدم: بچه! بچه! جلو تو نگاه کن الان…
سریع از جا بلند شدم. سراسیمه به طرفش دویدم. مادرش که تازه متوجه شده بود؛ گفت: چند بار بگم که جلوتو نگاه کن.
بچه بلوز آبی پوشیده بود که خرگوش کوچکی رو بلوزش داشت هویج می خورد. کلاه افتابگیر سفیدش تو چشم های درشتش سایه انداخته بود.
زن رو به من کرد و گفت: خیلی از شما ممنونم.
-کاری نکردم .
ازشان دور شدم. نرگس گرمازده و هراسان به طرفم می آمد:
– بیا بگیر، خیلی گرم بود رفتم دوتا آب گرفتم خیلی خنکه.
– از مسافران محترم گرمسار تهران تقاضا می شود…. صدای بوق و حرکت قطار جلو می آمد. مسافران با سرعت به سمت ایستگاه می رفتند با ساک دستی و چمدان و بقچه …. بهمن لابه لای جمعیت بود. کوله پشتی به دوش وبا لباس رزم. اگر عاشقم بود وبا تمام وجود دوستم داشت چرا آنقدر رفت وآمد کرد تا اینکه…
نرگس گفت: کاش خونه مون نزدیک ایستگاه قطار بود.
به چشم هایش زل زده بودم که گفت: چی شد؟ ناراحت شدی؟
-نه…
جرعه ای اب خوردم گفتم: من راجع به اساطیر دماوند می نویسم.
گفت: از این بهتر نمیشه اشاره ی خوبی کردی باید از آنان نوشت.
کوههای سر به فلک کشیده از دور نمایان بود. یک بام ودوهوا، آن طرف کوه هوای معتدل وسرد، این طرف، درست همین جا که ما منتظر قطار بودیم گرمسیر بود. چشمان همه پر از انتظار، برای آمدن قطار؛ وچشمان من به کوههای سر به فلک کشیده مشرف به کوه دماوند، منتظر یک اتفاق. مات ومبهوت به اطرافم نگاه می کردم.
مثل یک گنبد گیتی در بین کوه های اطرافش خودنمائی می کرد. از عشق پیام داشت، یکی از آن درختان مراقبم بود وبا نسیم باد برگ هایش به رقص آمده بود.
گفت: دوستت داشتم. امروز همان روزه.
گفتم: کدوم روز؟
گفت: آن کوه دماوند رو می بینی. همیشه حسرت می خورم که چرا من و تو کنارش نیستم ،البته اینجا هم خیلی خوبه اما اونجا جای دیگه یه
گفتم: چه رویای زیبایی! منم بالا رو دوست دارم. دلم تنگه.
گفت: انتخاب با خودته؟
– انتخاب چی … از چی حرف می زنی؟
-از شما ها که اگر تصمیم بگیرید دنیا رو زیر و رو می کنید.
نرگس گفت: کجایی؟ یک خبر خوب!
-چی شده چقد ر هیجان زده ایی؟
-زنگ زدم به ناصر جریان را تعریف کردم اون هم با دوستش که تعمیر گاه مکانیک داره صحبت کرد، دارن میآن اینجا.
با سوت قطار دیگر متوجه نمی شدم نرگس چه می گوید.
با صدای سوت دوم قطار، نه از بوی اسپند خبری بود ونه آن هیاهوی جمعیت وگل هایی که از شیشه به بیرون پرت می شد.
آن روز هم مادر بهمن در میان جمعیت پسرش را بدرقه می کرد. نمی دانم چه در گوش هم می گفتند که هر دو خوشحال وسر حال بودند. بوی اسپند همه جا را پر کرده بود. می خندیدند و تعدادی از جمعیت هم در سکوت، قطار و مسافرانش را نگاه می کردند که دور می شد.
یکی از آن میان با صدای بلند و رسا گفت: برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.
صدای شورانگیز صلوات ها با سوت دوم قطار به هم گره خورده بود. بهمن وبقیه دوستانش این بار سرشان را از شیشه قطار بیرون آورده بودند وبه جمعیتی که هر لحظه از ان ها دور ودور تر می شدند، دست تکان می دادند. هنوز بوی آن اسپند به مشام می آمد.
وبهمن را می دیدم که به من دست تکان می دهد واین بار نه سر به زیر، با قامتی راست وچشمان پر از انرژی.
نرگس گفت کجایی؟ بیا میخوایم بریم.
-نرگس جان من در باره موضوع تحقیق فکر کردم.
گفت: بالاخر انتخاب کردی؟
گفتم: اره. درباره اساطیر دماوند می نویسم.
– تکرارینیست ؟
-نه. تکراری نیست. همیشه تازه است.
قطار فرسنگ ها ازما دور شده بود. کوه دماوند همچنان محکم واستوار دیده بانی می کرد و در فراز کوه بچه های کوچک بودند که دست هم را گرفته بودند و هو هو … قطار بازی می کردند.
وآن اتفاق رقم می خورد.
