:white_small_square: شعر اول….
در آن ظلمات…
هیچچیز عادلانه نبود…
زیرسیگاریهای پر
خاکستر ریخته روی ملافهها
تنهایی
که با صدای بستهشدن در
بیرون ریخت
از عمق دیوار
از دلِ چند دوستت دارم سرسری
چند حرکت سرسری دست
روی گونهها
موها
ساقها
در آن ظلمات
هیچ واژهای عادلانه نبود
هیچ فلسفهای رهاییبخش
برخاسته از همخوابگیهای طولانی
بالاخره یکی باید میزد
به دل صداهای غروب
:white_small_square::white_small_square: شعر دوم
بدیهی نیست
شیء گفتن به میزی
چنین رها شده
در کنج اتاقی خالی
چنین بیصدا
در هجومِ تکههای سرازیر نور از پنجره
تکهنورهایی
که جا خوش میکنند
در خراشهایی عمیق
که نمایان میکنند
جا به جا لکههای سوختگی سیگار را
بدیهی نیست
حرفزدن از پایههایی لرزان
بادکرده از رطوبت
با جیرجیری دلخراش
و بعد
میز نامیدن میز و
رهایش کردن همانجا
با چند مگس مرده در کشو
میز واژهای بدیهی نیست
وقتی حفرهای است در اتاق
در سکوت
در رنگهای چرک و مات
شکلی از تنهایی، فراموشی
وقتی میترسی دست بزنی به آن
میترسی زمان را لمس کرده باشی
و زمان ذرهذره فروبریزد
از زیر انگشتانت
با تراشههای چوب
فروبریزد و چیزی از آن باقی نماند
کافی نیست
میز گفتن به میز
منصفانه نیست این واژه
برای پدیدهای
که اینهمه غمگینت میکند
اینهمه هراسان
میز گفتن
از ریخت میاندازد
اندوه تلنبارشده در کنج اتاق را
نوری را که بر آن میتابد و
سکوتی را که رفتهرفته
یکی میشود با تصویرش