واقعیت مساله همین است که میگویم . ما مال آنها هستیم، آنها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی میرسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا میکنند . ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود . زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه… و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله میشدیم به ندای آن پاسخ میدادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را میگرفتند . البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچههایمان بیش از میهن است . میخواهم ببینم، میان ما کسی پیدا میشود که اگر بنیهاش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»
صدا از کسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تکان دادند . مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت : «پس ما چرا به احساسات بچههایمان، وقتی به بیست سالگی میرسند، نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست ساله میشوند به عشق میهن توجه کنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است) و آن را مهمتر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتادهایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی که تک تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله میشوند، این کار را میکنند و به اشکهای ما نیاز ندارند . چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان میمیرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است) حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد با جنبههای زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها روبه رو نشود… چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین طورکه من میخندم، … یا دست کم شکر خدا را به جا آورند، همین طور که من بجا میآورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگیاش همان طور بوده که همیشه آرزو داشت . برای همین است که، چنان که میبینید سیاه هم نپوشیدهام…»
کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق میماند، پایان داد .
دیگران تصدیق کردند : « کاملاً همین طور است… کاملاً همین طور است»
زنی که زیر پالتو، دریک گوشه، مثل بسته ای به نظر میرسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه میشد که سعی کرده بود در گفتههای شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به مادر آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند . اما درمیان همه حرفها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود… و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ کس- آن طور که اندیشیده بود – نمیتواند احساساتش را درک کند .
اما حالا گفتههای مسافر او را گیج و کمابیش شگفت زده کرد . ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمیتوانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمیتواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تا لب گور تشییع میکند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد و شرح میداد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است . به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمیتوانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند بی اندازه خوشحال شد .
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیرمرد کرد و پرسید: « پس … راستی راستی پسرتان مرده؟»
همه به او خیره شدند . پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند . با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد . مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید . همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه . چهرهاش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بیاختیار، هقهقی جگرسوز و تاثرآور سرداد.
نویسنده: لوئیجی پیراندلو
مترجم: احمد گلشیری
داستانهای کوتاه جهان…!